جك اِستِراو در كتاب اخيرالانتشارش با نام «كار، كارِ انگليسيهاست» (The English Job) به «شناخت ايران و چرايي عدم اعتماد آن به بريتانيا» (Understanding Iran & Why It Distrusts Britain) پرداخته است. او طي سالهاي 2001 تا 2006 (1379 تا 1384) وزير خارجه بريتانيا بوده است. وي همچنين در اكتبر 2003 (مهرماه 1382) رياست هيات اروپايي را در جريان نشست مشترك وزيران خارجه اروپايي و هيات ايراني كه در كاخ سعدآباد درباره مساله اتمي ايران برگزار شد، بر عهده داشت. او در اين كتاب سعي داشته درك سالمتري از ايران به خواننده بدهد و نقش بريتانيا را در تاريخ آن بهدرستي ترسيم كند.
خودش ميگويد روزي يكي از ديپلماتهاي وزارت خارجه خودمان به من گفت «كك ايران كه به تنت افتاد ديگر خلاصي نداري» و من اين كك به تنم افتاده بود (ترجمه علي مجتهدزاده، نشر پارسه، ص. 13) . غريبتر اينكه به هنگام سفر به ايران نيز خيليها مرا ميشناختند و ميدانستند چهكارهام و اين نهفقط در تهران كه در شهرهاي ديگر هم بود و خيال ميكردم كه در حوزه انتخابي خودم هستم و اينجا هم انگار 36 سال كار كرده بودم (ص 19) .
جك اِستِراو معتقد است كه كودتاي 1953 (1332) در كنار جنبش مشروطيت، انقلاب اسلامي ايران و جنگ عراق، مهمترين نقاط عطف تاريخي اين كشور هستند و البته كه اين كودتا بهتنهايي بار سنگين نگراني تاريخي ايران را از دخالت خارجي بر دوش خود ميبرد (ص 180). در ادامه بخشهاي حاوي ديدگاه او راجع به كودتاي 1953 (1332) و انقلاب اسلامي ايران عينا از ترجمه كتاب آورده شده است.
1. رويه «نه تكذيب و نه تاييد» بريتانيا
در مورد كودتاي 1953 (1332) مقامات بريتانيا همچنان رويه «نه تكذيب و نه تاييد» را در دستورِ كار دارند؛ كاري كه هميشه به نظر من مضحك ميآمد؛ آنهم وقتيكه همه ميدانستند سرويس جاسوسي ما به گواه اسناد منتشرشده در اين ماجرا نقش داشته است. وزيران خارجه بريتانيا طبق قانون حق ندارند اسناد و بايگاني وزيران پيشين را ببينند و من هم نديدهام اما در فوريه 2006 همين مقدار مدارك منتشرشده را به كميته روابط خارجي مجلس بريتانيا ارايه كردم و گفتم: عناصر اطلاعاتي بريتانيا و سيا، مصدق نخستوزير كاملا دموكراتيك ايران را بركنار كردهاند (ص 165).
2. كار، كارِ انگليسيها بود!
سدههاي دراز بايد بگذرد تا اينكه يك نهاد دموكراتيك بتواند پا بگيرد و ريشه بدواند. ما خودمان تجربه جنگهاي داخلي را پشت سر داريم و اعدام يك شاه، بركناري ديگري، اعلاميه حقوق 1688 (Bill of Rights)، سه اعلاميه اصلاحات عمومي در قرن نوزدهم و اصلاحات اساسي كشوري در قرن بيستم كه به ما امكان داد نظام خود را سرانجام پايدار و كارآمد بخوانيم. در امريكا هم آنها جنگهاي داخلي را داشتند و جنبشهاي حقوق شهروندي در قرن بيستم و تازه توانستهاند خودشان را كشوري دموكراتيك بدانند. در هردوي اين مثالها، اين جنبشها و خواستهها كاملا از داخل برآمده و هيچ نيروي خارجي در آن دخالت نداشته است (ص 178).
اما ايران هيچگاه نه زماني در اختيار داشت و نه آزادي كه بتواند نهادهاي دموكراتيك خود را شكل دهد. مصدق اين قدرت را داشت كه اين زنجيره پوسيده را از هم بگسلد. مصدق پرچمدار حركت و تلاش ايرانيان براي جستن از زير يوغ بيگانگان درگذر 150 سال بود (ص 178).
اگر بريتانيا همان راهي را ميرفت كه بايد و در پايان دهه 1940 با ايرانيها به تفاهم ميرسيد و دولت منتخب آنها را برنميداشت، شايد ايرانيها هم راه پر افتوخيز خود را به سوي دموكراسي ميپيمودند و در دل همان آشفتگيها سرانجام حقوق شهروندي را برآورده ميكردند كه مردم اين كشور هميشه آرزويش را داشتند (ص 178) .
اما از اينطرف بريتانيا به سركردگي چرچيل براي عزلش ترفندي زد و كاري چنان كرد. اگرچه اين كودتا بدون نقش فعال و البته پررنگتر امريكا راه به جايي نميبرد اما نبايد از ياد ببريم كه باز ما در اين ميانه ايستاده بوديم. كار، كارِ انگليسيها بود و ما هنوز هم گرفتار پيامدهاي اين كارمان هستيم (ص 179).
3. رزمآرا
اگرچه مخالفان رزمآرا او را هميشه نوكر بريتانيا و دستنشانده امريكا ميخواندند اما در حقيقت او تنها دغدغه اين را داشت كه ضمن حفظ روابط حسنه كشورش با سه قدرت جهاني حاضر در منطقه، منافع درخوري هم براي كشورش تضمين كند. در زمانه او ديگر عرف سهم مساوي در جهان جاافتاده و غول نفتي امريكايي آرامكو در همان زمان با همين پيششرط با سعوديها به مذاكره نشسته بود و چه كوتهفكر بودند سران شركت نفت ايران و انگليس كه وقتي پيشنهاد رزمآرا را دريافت كردند، به سرعت با امريكاييها تماس گرفتند و درخواست كردند مفاد قرارداد شركت آرامكو و عربستان، سرّي اعلام شود و جايي درز نكند تا آنها بتوانند سر فرصت سرِ ايرانيها را بكوبند و سهم كمتري به آنها بدهند (ص 143) .
طبق اسناد وزارت خارجه، سه روز پيش از ترور رزمآرا، پانزده نفر از اعضاي فداييان اسلام با مصدق و كاشاني رايزني كرده بودند و گزارش شده كه هردوي آنها تصريح كردهاند كه راه سعادت ايران در گروي نابودي رزمآرا است. اگرچه مصدق هيچگاه نپذيرفت كه از ترور رزمآرا خبر داشته، بعيد است كه از برگزاري چنان جلسهاي با نزديكترين همپيمان خودش هم بيخبر بوده باشد. مصدق نهايت استفاده را از ترور رزمآرا برد. يك هفته بعد از ترور او، مجلس راي داد كه شركت نفت ايران و انگليس ملي است (ص 143)
4. مصدق
هميشه يكي از مشكلات آدمهايي كه قدرت مطلق دارند اين است كه خيلي زود تنها و منزوي ميشوند. در اين ميان آنها كه پيشتر همنشين و همپيمان بودهاند، زبانشان به گلايه باز ميشود، بعد اين آدم در ميانه حلقه تنگ و منحوسي ميافتد كه ديگر صداي اندرزهاي ديگران به گوش نميرسد و تنها صداي خودش را ميشنود. بدبيني در وجودش جوانه ميزند و حقوق شهروندي، راهپيماييها و اعتصابات را بهشدت سركوب ميكند و رسانهها هم ديگر تكليفشان معلوم است. مصدق قرباني همينها شد. بازي تلخ و مضحكي كه روزگار براي مردي چيد كه زماني بر دوش مردم و اندك آزادي جرايد و رسانهها به قدرت رسيده بود (ص 160).
5. چرچيل
بين نقشههاي جنگي و آنچه اجرا ميشود هميشه فاصله و تفاوتي معنادار وجود دارد. مغز متفكر اين كودتا، كرميت روزولت (Kermit Roosevelt)؛ نوه تئودور روزولت رييسجمهور اسبق ايالاتمتحده، وقتي از واشنگتن پيام سري رسيد كه بهتر است براي حفظ جانش از ايران برود، اعتنايي نكرد و به اين پرداخت كه با شبكه مامورانش هنوز ميتواند يك اقدام موثر ديگر هم عليه مصدق انجام دهد و آخرين تيرش را بيندازد. هنوز فرمان عزل مصدق اعتبار داشت و زاهدي كه ارزشمندترين مهره او به شمار ميآمد در خانه سيا نشسته بود (ص 170).
پس از موفقيت در اجراي نقشه طراحيشده، كرميت روزولت در سر راه بازگشت به واشنگتن در لندن با چرچيل ديدار كرد. در آن روزگار چرچيل 78 سال داشت و حدودا هشت سال پيرتر از خود مصدق بود. او هم بهمانند مصدق در اين اواخر كارهاي دولت را مستقيما از توي تختش رسيدگي ميكرد و مملكت را از همانجا راه ميبرد. آنطوركه روزولت بعدتر نوشته، چرچيل توي تخت افتاده بود و حال و روز خوشي نداشت اما از اجراي كودتا در ايران بسيار خشنود بود و با حرارت تمام به روزولت گفت: از زمان جنگ تابهحال، اين بهترين و موفقترين عمليات ما در خارج از مرزهاي بريتانيا بود (ص 174).
6. كاشتن باد
حتي تا ميانه دهه 1970 هنوز سفارت بريتانيا گمان داشت كه ايران يكي از مستعدترين بازارهاي جهان است ولي اين موفقيت به بهايي به دست آمد كه هم گزاف بود و هم سنگين. در كتاب عهد عتيق خطاب به هوشع آمده «بهدرستي كه باد را كاشتند، پس گردباد را خواهند درويد». امريكا و بريتانيا باد كاشته بودند، گردباد نصيبشان شد.
ميتوان از كودتاي 1953 (1332) تا انقلاب اسلامي ايران در 1979 (1358) و تسخير سفارت امريكا تا امروز خطي يكپارچه كشيد و آنها را به هم متصل كرد. هري تِرومن و كلِمِنت اتلي (Clement Attlee) بهخوبي آينده را ديده بودند و حق داشتند كه ميگفتند اگر بحران ايران بهدرستي مديريت نشود به «فاجعهاي در جهان آزاد» خواهد انجاميد. اتلي هم وقتيكه پيشنهاد موريسون براي دخالت نظامي در ايران را رد ميكرد به كابينه خود گفته بود مصدق كابينه خود را بر شانه ايرانيان بنا كرده و اين مردم از دست حاكم فاسد پيشين خود عاصياند. هيچ تضميني نيست كه اگر اين دولت را ساقط كنيم، دولت بعدي دوامي داشته باشد و تازه انگ حمايت از حكومتي غيردموكراتيك هم بر پيشاني ما خواهد خورد (ص 177).
7. درو كردن گردباد
بريتانيا در انقلاب اسلامي ايران قرباني «سوگيري تاييد شده» (Confirmation Bias) گرديد؛ يعني اطلاعات و شواهد راجع به ايران را هميشه آنطوري برداشت ميكرد كه نظر و خواسته خودش را تاييد كند و از واقعيت و جنبهاي كه برايش نامطبوع بوده، غافل ميماند. ما تا پيراهن تنمان را روي ماموريت شاه براي وطنش قمار كرديم، نديديم كه چه حواشي مهمتر از اصلي وجود دارند و در اين كشور واقعا چه ميگذرد. بهويژه اين اشتباه از آنجا نيرومندتر شد كه سياستمداران و ديپلماتهاي ما از دو دهه پيشتر از پيروزي انقلاب اسلامي ايران، بهكلي تماس خود را با سران مخالف حكومت قطع كرده بودند چون ميترسيدند خشم شاه را برانگيزند. تازه در اين مهم هم موفق نبودند و شاه هميشه از دستشان عصباني بود و از آنها بدشان ميآمد (ص 201).
ديپلماتهاي سفارتخانههاي مهم مثل بريتانيا، آلمان، فرانسه، امريكا يا حتي شوروي همه نشستند و تازه وقتي حواسشان جمع شد كه ديگر كار از كار گذشته و همه كار شده بود (ص 200)
8. مواجهه امريكا با انقلاب اسلامي
جهت درك درست و سالم از ايران لازم است سه جنبه مهم از ايران امروز را هميشه در نظر داشت: (1) جامعه ايران از همنشيني و همجوشي بيشمار اقوام رنگبهرنگ تشكيل شده و طبعا سياستمداران اين كشور دست بالا چيزي حدود دوسوم اين جمعيت را نمايندگي ميكنند. (2) قدمت فرهنگ و تمدن ايرانيهاست كه هميشه در وجود مردم آن رگه پررنگي از حس وطندوستي و مليگرايي بر جاي گذاشته و آنها را واميدارد كه فارغ از تفاوتهاي مذهبي، همه نام ايران را با افتخار بر زبان بياورند. (3) مهمتر از اين دو، نقش مهمي است كه شيعهگري در گذار تاريخ در پيريزي هويت ايراني و سياستورزي ايرانيها داشته و هنوز هم دارد (ص 32).
هِنري كيسينجر كه سالها وزير خارجه امريكا بود و شهرتي هم در اين عرصه دارد، هميشه از اين گله داشت كه «ايران بايد معلوم كند كه يك ملت است يا يك آرمان». از سياستمدار باسابقه و كهنهكاري مثل كيسينجر بعيد بود كه چنين دريافتي از ايران داشته باشد چون خود امريكاييها هم هيچگاه نميتوانند ملتشان را از آرمانهاي بنيادين نياكاني كه اين كشور را تاسيس كردهاند جدا سازند. همان آرمانها اكنون اين كشور را به يك ابرقدرت بدل كرده و حرف به حرفش در آن حس خودباوري عميق و پررنگ امريكاييها ريشه دارد. در مورد ايران هم بيهوده است اگر كسي بخواهد روح ملي اين كشور را از آرمانهاي آن جدا كند (ص 32). اين آرمانها حتي در زندگي لامذهبترين ايرانيها هم جاري و ساري است و در برخورد با آنها نبايد گمان كنيم با كشور ديگري روبهرو شدهايم (ص33).
به قول توماس پيكركينگ (Thomas Pickering)؛ سفير امريكا در اردن، اسراييل و سازمان ملل متحد، يكي از تعاريف حماقت و ديوانگي اين است كه شما يك كاري را دست بگيريد و بارها تكرارش كنيد و هر بار هم نتيجه يكساني عايدتان شود اما همچنان اين كار را ادامه بدهيد و تازه اميد هم داشته باشيد كه اتفاق متفاوتي بيفتد (اين تعريف از حماقت را به اينشتين نسبت ميدهند). اگر اين تلقي را از تعريف حماقت بپذيريد پس قبول داريد كه سياست امريكا در برابر ايران و در تمامي سه دهه گذشته نمودي از حماقت و ديوانگي محض است (ص ۲۰۳).
ما هم در بريتانيا هيچگاه از كار لابيهاي سياسي امريكا و ميزان قدرتشان سر درنياورديم. از يكسو پولهاي هنگفت و بيحسابي در اين لابيها ميچرخد و كسي ناظر بر اين هزينههاي نامعلوم در ساختار سياست امريكا نيست و از سوي ديگر رسانهها و تلويزيون هم در دست همين آدمها است. دستگاه تبليغات نهفقط در خدمت اين و آن كه گاه در خدمت يك شايعه يا افترا قرار ميگيرد. اين جريان به شكلي است كه هركس را دلشان بخواهد بر سر كار ميآورند و هر كه مطبوع دلشان نبود را به چرخش قلمي حذف ميكنند (ص۲۵۹).
9. مواجهه بريتانيا با انقلاب اسلامي
نحوه برخورد بريتانيا با انقلاب اسلامي ايران هم خيلي با امريكا فرقي نميكند. ما هم سر ماجراي تانكهاي چيفتن (Chieftain) گيرِ ايرانيها افتاديم. سرجمع قرار بود ما 1750 تانك چيفتن به شاه بدهيم كه 185 تا داديم و با انقلاب، بريتانيا معامله را فسخ كرد. البته ايران پيشاپيش براي 1750 تانك پول داده بود و حالا آنها پولشان را ميخواستند كه 400 ميليون پوند ميشد. البته اين هم از نظرشان دور نمانده بود كه اين وسط در زمان جنگ، ما خيلي از تانكهاي زمينمانده را به صدام فروخته بوديم كه با همينها با خودشان جنگيده بودند (ص 343).
يكي از آشكارترين جنبههاي رفتار «غيربريتانيايي» حكومت ما زماني بود كه سه مقام ارشد ايراني در ژانويه 2003 راهي لندن شدند تا موضوع را حلوفصل كنند. پيشتر برنامه دقيق سفر را ارايه كرده و كنسولگري ما در استانبول هم ويزاي رسمي و معتبري را پاي گذرنامههايشان زده بود. وقتي به فرودگاه هيترو لندن رسيدند به آنها گفته شد كه ويزايشان همان روز باطل شده و بازداشت شدند و گذرنامههايشان را هم ضبط كردند و دو روز بعد هم ديپورت شدند (ص 344).
مقامات مسوول اين ماجرا، رفتار نابخردانه و مبتذلي كردند و تنها خوراك مناسبي به همانها دادند كه در تهران از ما بد ميگفتند. رفتارشان به هيچوجهي توجيهپذير نبود چون ما داعيه اين را داشتيم كه پايبنديمان به عرف ديپلماتيك جهاني بيشتر از ايران است (ص 344).
اين بدهي همچنان پرداختنشده است اما به نظر ميرسد ديگر دولت و حاكميت بريتانيا به اين باور رسيده كه گريزي ندارد و پول ايران را بايد مسترد دارد (ص 344).
10. برجام
شيوه زمامداري در ايران كاملا ويژه است و چنان متكثر است كه انگار همه احزاب سياسي را يكجا توي كاخ سفيد بگذاري و از آنها بخواهي امريكا را بگردانند (ص ۱۰) . هميشه زمينههاي گفتوگوي سازنده سياسي با اين حكومت فراهمتر از رژيم شاه بوده است. به همين خاطر است كه من فكر ميكنم در كل اين حكومت بهتر از آني است كه آدمهاي خارج از ايران فكر ميكنند (ص ۱۰).
در مورد برجام نيز در متن آن آمده است: «ايران اعلام ميدارد اگر امريكا تحريم تازهاي عليه ايران وضع كند، همه تعهدات ايران به سند برجام از بين خواهد رفت.» در آن بند آمده «ايران اعلام ميدارد» اما ننوشته كه «ديگر طرفهاي برجام حق ايران را به رسميت ميشناسند» و تفاوت حقوقي اين دو عبارت بسيار زياد است. بندي كه ايران به آن استناد ميكند براي ديگر طرفهاي برجام الزامآور نيست و آنها در زمان امضاي برجام اين نكته را خوب ميدانستند (ص ۳۵۹).
11. تلقي جك استراو از ايران امروزي
در ژوئيه 2004 جان بولتون گفتوگويي با تايمز لندن انجام داد و مدعي شد كه در واشنگتن همه استراو را «جك تهراني» ميشناسند (ص 291). در همين رابطه خود استراو ميگويد «مردم ايران را عاشقانه دوست دارم هرچند در اكتبر 2015 (مهر 1394) از من، دو رفيقم و همسفرم استقبال گرمي نكردند» (ص 10) . در رابطه با سفرم به ايران عكسي رنگي و بزرگمردي را ديدم كه يك شعارنوشته درشت به دست داشت و روي آن خطاب به من به فارسي نوشته بود: «شهر شهيدان جاي مهماننوازي از دشمنِ انگليسي نيست». (ص ۲۷).
در حافظه تاريخي ملت بريتانيا از قرن نوزدهم به اينطرف هيچ ردي از ايران نيست. اين در حالي است كه ايرانيان بهشدت درگير تاريخ خود هستند و سرگذشت ايران امروز، قصه كشاكش آنهايي است كه ميخواهند از اين تاريخ رها شوند و آنهايي كه ميخواهند نگهش دارند (ص ۳۷۲).
در ميان سياستمداران بريتانيايي يك شوخي پرمعنا رواج دارد كه ميگويند ايران تنها كشوري است كه گمان ميكند بريتانيا يك ابرقدرت است (ص 316)؛ اما به نظر ميرسد اگرچه اين موضوع براي ايرانيها ديرزماني يك شوخي نبود (ص30)؛ ولي هماكنون ديگر ايرانيان دريافتهاند كه ديگر كار، كارِ انگليسيها نيست (ص ۳۸۰).
اگرچه كودتا (28 مرداد) بدون نقش فعال و البته پررنگتر امريكا راه به جايي نميبرد اما نبايد از ياد ببريم كه باز ما در اين ميانه ايستاده بوديم. كار، كارِ انگليسيها بود و ما هنوز هم گرفتار پيامدهاي اين كارمان هستيم.
در ميان سياستمداران بريتانيايي يك شوخي پرمعنا رواج دارد كه ميگويند ايران تنها كشوري است كه گمان ميكند بريتانيا يك ابرقدرت است؛ اما به نظر ميرسد اگرچه اين موضوع براي ايرانيها ديرزماني يك شوخي نبود؛ ولي هماكنون ديگر ايرانيان دريافتهاند كه ديگر كار، كارِ انگليسيها نيست.