هرقدر هم ناقدان سختگير اصرار بورزند كه ديگر كسي كتاب نميخرد و اگر بخرد نميخواند و اگر بخواند به ديگري سفارش نميكند، در و ديوار بازار نشر گواهي ميدهد مخاطب ايراني بيخيال نيست. ميخرد، ميخواند و به ديگران هم سفارش ميكند. دليل اگربخواهيد راه دوري نميروم. دست دراز ميكنم سمت قفسه تازههاي نشر و چاپ هفتم هنر ظريف بيخيالي را شاهد ميآورم. كافي است درست بشناسيد و خوب انتخاب كنيد؛ دقيق تاليف يا ترجمه كنيد و شكيل و شكوهمند بياراييد و به دست چاپ بسپاريد. باقي را به بازار نشر و منطق درونجوش آن واگذار كنيد. به سالي نكشيده عدد چاپ به هفت ميرسد. اميدوارم زمستان سال آينده به ناشر هنر ظريف بيخيالي انتشار چاپ هفتادم را تبريك بگويم.
اما هرچه از مطبعه درآيد اين بخت را نمييابد كه زير زبان مخاطب مزه كند و در كامش شيرين بنمايد و در قفسهكتاب ِ خانهها خودنمايي كند. اين توفيق آدابي دارد، اصولي، اقتضائاتي و البته خوش اقباليها و نيكبختيهايي. به اينها «طعم وقت» يا «روح زمانه» يا «احوال عصر» را هم اضافه كنيد كه گاه جنسش با جنس فلان كتاب جور ميشود و براي مردم كتابخوان، حكم عصا يا دوا يا هوا پيدا ميكند و روي طاقچه خانوادههاي كثيري از ايرانيان، اگر نه كنار قرآن و مفاتيح و حافظ، دست كم كنار شهريار و سپهري و مشيري مينشيند. از تقريبا هفتاد هزار عنوان كتابي كه سالانه به چرخه نشر ايران وارد ميشود شايد كمتر از يك دهم درصدشان، اين آداب و اقتضائات و اقبال و طعم وقت را با هم دارند. وقتي اينها بازو در بازو شدند و ميان جلد و عطف و شيرازه گير كردند و كتابي ساختند، آنگاه حسنش به اتفاق ملاحت جهانگير ميشود و در چشم مخاطب ايراني مينشيند؛ آن وقت است كه چاپ پشت چاپ ميآيد و قدم بخير ميشود و قفسه پرفروشهاي كتابفروشي خالي نميماند. در اين يادداشت درباره يكي از اين دست منشورات خوشخوان و خوشرخت و خوشبخت و خوشقدم دو سه جمله حرف دارم، درباره هنر ظريف بيخيالي.
يكم
بياييد عجالتا از مضمون و محتوا چشم بپوشيم و به صورت و سيماي اين كتاب نظري بيندازيم. هنر ظريف بيخيالي در ساحت فن نشر، نمونهاي قابل اعتنا از همكاري ناشر و مترجم و ويراستار در تدارك باسليقه يك كتاب است. سالهاست نه ناشران همت ميكنند تا سنت متروك ويرايش جدي آثار را احيا كنند و نه مترجمان و مولفان رغبت دارند رخت چرك خود را به ويراستاران حرفهاي و بيرحم بسپارند. فراوان شنيدهايم كه در دوره شكوه و شكوفايي كتاب در ايران – يعني از نيمه دهه سي تا نيمه دهه پنجاه خورشيدي – كتابي تا زير دست ويراستار چنگ نميخورد و بهخوبي به آب ويرايش شسته نميشد پايش به ويترين باز نميشد. حالا از آن تشريفها و تشرفها خبري نيست. ناشر و نويسنده هردو قيد ويرايش جدي و ويراستار حرفهاي را زدهاند. اولي ميخواهد مفت درآيد و دومي ميگويد اُفت دارد. هنر ظريف بيخيالي از اين جهت كه سنت ويرايش جدي و حرفهاي را احيا كرده و مترجم و ويراستار را از وضعيت روبه روي هم به موقعيت دوشادوش هم درآورده كاري بديع است.
افزون بر اهتمام به فريضه ويرايش، پديدآورندگان (رشيد جعفرپور و بابك عباسي) در انتخاب زبان مناسب، بسي سنجيده عمل كردهاند. الگوي زباني كتاب، چيزي ميان رسميت و محاوره است. نقشه ساختمان، مهندسيساز است يعني از زبان معيار دور نيست اما مواد و مصالح را به جاي سفارش به شركتهاي سري دوز، از بساط دستفروشان دورهگرد تهيه كردهاند. حاصل، زباني شيرين و نمكين شده است با انبوهي از عبارات كوچهبازاري و مردمپسند و عامهفهم كه سختي و صلابت و خشكي آثار معرفتي را ميزدايد و نثري نرم و منعطف ميآفريند؛ مثل گلنمي كه كدبانو به نان خشك دهاتي ميافشاند، نه چندان زياد كه مثل تِريد به ناك دهان بچسبد و نه چندان اندك كه سفت بماند و دندانآزار شود.
غير از انتخاب زبان كه در حكم نقشه مهندسي است، مترجم و ويراستار در برگردان عبارات و تعابير هم كه در حكم آجرچيني و ديوارسازي معمار است، موفق بودهاند. اين را البته اقرار كنم كه دستم از اصلِ انگليسي اثر كوتاه بود و فارسي كتاب را با زبان اصلياش تطبيق ندادهام و آن را با اين تطبيق ندادهام اما از يكي دو دوست صاحبنظر كه در ميدان ترجمه دستشان به دهانشان ميرسد و فارسي كار را روي اصل انگليسياش انداخته و وجب كردهاند استمزاج كردم و آنها به دقت و صحت و امانتداري كار گواهي دادند.
باري، چه بسا دور از تقواي نقد باشد كه ادعا كنم ترجمه هنر ظريف بيخيالي مثل نمونههاي ناب و ماندگار ترجمه در زبان فارسي بينقص است اما شهادت ميدهم خواندنش حسي شريف و صميمي در من برانگيخت و گمان ميكنم همين يك فقره كه مخاطبي با اثر، غريبگي نكرده كافي است تا پديدآورندگان خود را قرين توفيق و كاميابي فرض كنند. به اين اعتبار با جرات ادعا ميكنم مترجم و ويراستار، به دقيقترين معنا، كتابي را با همه مختصات زباني و فرازبانياش به زبان و فرهنگي ديگر برگرداندهاند.
ديگر زيادهگويي است از ساير شاخصهاي كتابآرايي مثل طرح جلد و حروف نگاري و كاغذ و چاپ هم چيزي گفته شود اما ناگفته پيداست كه سليقهمندي در ترجمه و ويرايش، به اين فقرات هم سرريز كرده و كالايي خوش دست و خوش برورو فراهم آورده است.
حيف است حالا كه محاسن كتابآرايي اثر را برشمردم به يك نقصان بلاوجه آن اشاره نكنم. كاش مترجم از اداي فريضه واجب يا دست كم مستحب موكد مقدمه نويسي غفلت نميكرد و در نوشتاري ولو مختصر، واسطه ميشد تا خواننده ايراني قبل از ورود به يك داد و دهش معرفتي، يكي دو جمله با نويسنده (مارك منسون) خوش و بش كند و آشنا شود. نميگويم بايد زحمت ميافتاد و سفرهاي ميچيد از اينجا تا كجا؛ پيالهاي چاي تلخ با چند خرما در پهلو هم كافي ميبود تا براي ورود به ذيالمقدمه گرم شويم؛ باز خانه ويراستار آباد كه چيزي به عنوان يادداشت «دبير مجموعه» مرحمت كرده است.
دوم
اشتهار و اعتبار يك كتاب، صرفا محصول محتواي آن نيست. نميگويم بايد پاي خدا نوشت اما معتقدم دست اقبال و بخت را هم نميتوان در اين فقره نديد. دلفريبي، فنون و ترفندهاي فراواني دارد. فقط يكياش معناسازي و مضمون پردازي است. باقي از جنس چيزهاي ديگر است. حاشا كه قصدم از اين سخن، كاستن از سهم مضمون در قبول خاطر يافتن يك اثر باشد. حاشا كه بخواهم پاي جادو و چيستان يا ماز و معما را در اين فقره باز كنم و بگويم قواي خفيه يا امدادگران غيب، كتابي را برميكشند يا فروميكوبند. ماده و محتوا، پهلوان اول در ميدان فرهنگ است و بدون اين مايه، همه چيز فطير و فشل است اما همين پهلوان اول، در يك دوره خاصِ زماني، با مخاطبان و تماشاچيان مهر و مودتي عليحده به هم ميزند و معروفيتي بيرون از انتظار پيدا ميكند حال آنكه در روزگار و دوره زماني ديگر، با همان ماده و محتوا از خلق چنين شهرت و معروفيت و محبوبيتي عاجز ميشود. اين از اقبال بلند و بختهاي مساعد يك كتاب است كه گاهي در تطابق و تلائم با طعم وقت و روح زمانه قرار ميگيرد و زور محتوا را چند چندان و گاه صدچندان ميكند. به گمانم هنر ظريف بيخيالي از اين بخت مساعد برخوردار بوده است كه با طعم وقت و روح زمانه و احوال عصر هماهنگي يافته است. به تعبيري ديگر، گويا ميان اقتضائات آفاقي و انفسي داد و دهشي پررمز و راز و ديالكتيكي دايمي برقرار است: متن براي واقعيت بيروني جهاني ميسازد و واقعيت بيروني هم متقابلا كاري ميكند كه براي متن گوش استماعي فراتر از انتظار پيدا شود. به اين اعتبار، طالع سعد يك كتاب، حاصل وزن محتوايي اثر به اضافه افزودنيهايي از اقتضائات عيني و آفاقي است. به گمان من، آنچه هنر ظريف بيخيالي را در يك سال به هفت نوبت چاپ رساند، غير از مضمون و مدعا و محتوايش، هماهنگي و همصدايي با وضعيت روز يا روح زمانه در ايران امروز است. سالهاي 97 و 98 از دشوارترين سالهاي چهاردهه اخير بودهاند؛ سالهايي كه از زمين و آسمان براي مردم تلخي و تيرگي باريد. سالي كه انگار موفق بودن و پيشرفت داشتن در كاروبار روزانه، در حكم جنباندن حلقه اقبال ناممكن بود. «موفقيت در هفت گام»ها و «سنگفرش هر خيابان از طلاست»ها و «مدير موفق در سه دقيقه»ها از دهن افتادند. چنين نسخههايي علاج ضعف دل ايرانيان بيمار نبود. كار خرابتر از آن شده بود كه با دعوت به مثبتانديشي بتوان از موقعيت تراژيك امروز دامن برچيد. توگويي انسان ايراني به مرامنامه تحمل شكست بيشتر نياز داشت تا دستورالعمل موفقيتهاي زودرس و دسترس. واقعيت تلخ و تلخي واقعيت، سكه مثبتانديشي را از رونق انداخته و قرعه فال را به نام كسي زد كه پيامش بشارتي براي همزيستي با رنج و رسيدن به آرامش بود. حالا ديگر سيل كتابهاي مثبتانديشي كه سفارش زيستجهان سرمايهداري امريكايي براي ايرانِ رو به توسعه بود، فرو نشسته بود چراكه احتمالا چنان هيزمي هم نميتوانست تنور سرد روحيه ايرانيان را گرم كند. با چنين روز و حالي معلوم است كه مثلا نسخه شوپنهاور و رفقا براي زندگي خوب، مجربتر به نظر بيايد تا نسخه آنتوني رابينز و شركا. به اين اعتبار است كه خيال ميكنم هنر ظريف بيخيالي در مناسبترين و مساعدترين زمان ممكن منتشر شد. حالا نميدانم كداميك خوششانستر بودند: شانس با كتاب بود كه در زمان خوب چاپ شد يا اينكه زمانه شانس بيشتري داشت و چنين كتابي به دادش رسيد؛ هرچه بود در و پنجره خوب به هم چفت شدند.
از اين نكته هم نگذرم كه موج التفات به هنر ظريف بيخيالي، مختص ايران نبوده و مخاطبان پرشماري در سراسر جهان داشته است. به اين اعتبار، چيزي كه مارك منسون يافته و در كتابش گنجانده الزاما خصلت جغرافيايي ندارد و در كام شهروند جهاني شيرين بوده است. هر مخاطبي از ظن خود يارش شده و در آن آينه، خود را پيدا كرده است؛ حالا ايرانيان به طريقي و غيرايرانيان به طريقي ديگر.
از هنر ظريف بيخيالي، ترجمههاي ديگري هم عرضه شده است؛ كار آن مترجمان هم، خوب يا بد، كمابيش به چشم آمد و اقبال يافت. اين، به خودي خود حكايت از آن دارد كه منسون، حرفي شنيدني براي انسان ايراني دارد، حتي اگر ترجمه، آني نباشد كه بايد.
سوم
هنر ظريف بيخيالي كتابي كمحرف است! حرف اصلي و اصل حرفش بنا به خوانش و تفسير من، دو چيز است:
اول اينكه رنج «زگيل زائلنشدني زندگي» است. چه تعبير تكاندهنده و تيرهاي. كاش جهان آرا سيماي كيهان را صافتر ميساخت و از زدودن اين زگيل پرآزار مضايقه نميكرد اما مضايقه كرد. مولف كتاب با حسرت، چيزي قريب به اين ميگويد كه رنج مثل ريسماني است كه تكههاي رخت جهان روي آن پهن است. ريسمان كه نباشد جهان ميشود توده بيشكل و بيمعنا و خوفناكي از چيزهاي لختِ «آنجا افتاده» كه آدمي را به غثيان و تهوع ميرساند. رنج در جهان، مثل خط حاملي است كه نُتها و نغمههاي سرد و سرگردان را گرما ميدهد و رديف ميكند تا آوا به آواز و صوت به صدا بدل شود. مارك منسون فيلسوف نيست اما در كتابش انگار براي رنج جايگاه متافيزيكي قائل ميشود. وقتي داشتم نظراتش را درباب موقعيت و مكانت رنج در جهان ميخواندم يك لحظه احساس كردم دارم جهانشناسي فيلسوفان پيشاسقراطي را مرور ميكنم آنجا كه ميگفتند جهان از آب است يا از آتش است يا از عدد است يا از... منسون هم ميگويد جهان از رنج است!
دوم اينكه، رنج نه انكار كردني است، نه زائل شدني و نه گريزپذير. انكار، حماقتي كودكانه يا خيانتي فريبكارانه است؛ اميد بستن به پايان رنج، خوشخيالي ابلهانه است؛ فرار هم تقلايي باطل و بيحاصل و بزدلانه است. پس سودا نپزيد براي بودا شدن و از گردونه سامسارايي رنج گريزگاهي يافتن. اين زندان دريچه و دروازه دارد اما «دررو» ندارد؛ منسون اگرچه نقشهاي براي فرار از زندان ندارد اما سفارش ميكند كه صلاح پسران آدم در اين است كه در چشمهاي رنج، زل بزنند و خيره در خشونتش بنگرند و بپذيرند كه ميتوان با همين چيز تلخ هم به زندگي معنا داد و شادكام شد. اين چشم در چشم شدن، نوعي آگاهي رهايي بخش ميآفريند؛ چيزي كه منسون با طعنهاي آشكار به بودا، «روشنشدگي عملگرايانه» مينامد. انگار ميخواهد به شاگردان مدرسه بوديسم حالي كند آرامش، در رهايي از رنج نيست در بيخيالي و بياعتنايي به آن است و اين همان هنر ظريفي است كه كتاب ميخواهد به خواننده بنماياند.
دعوت منسون اين است كه بياييد با رنج، همسايه باشيم و حق همسايگي به جا بياوريم و بودن خود را با او معنادار كنيم. او ازاين هم گامي فراتر ميگذارد و صريحتر سخن ميگويد. ميخواهد متقاعدمان كند كه شرط شادكامي، غياب رنج نيست بلكه تغيير رنج است. انگار وعظمان ميكند كه اگر از رنج و ملال زندگي دلزده شدهايد علاج را در حذف رنج نجوييد بلكه رنجهايتان را عوض كنيد. «رنجهاي بامعني» و رنجهايي بزرگتر و بالاتر برگزينيد تا پاي ارزشهاي بهتر به زندگيتان باز شود و اين گونه است كه لذت بيشتري خواهيد برد . اين كار را كه كرديد يقين داشته باشيد كه ديگر لازم نيست شما شادكامي را تعقيب كنيد، شادكامي خودش به دنبالتان خواهد دويد و به دامانتان خواهد آويخت. منسون وقتي ميخواهد همه اين فرآيند را در يك كپسول مفهومي بگنجاند از اصطلاح «بيخيالي» استفاده ميكند و اسم نسخهاش را ميگذارد «هنر ظريف بيخيالي».
به نظر من همه حرف نويسنده كتاب همين دو بند است؛ همه پنجاه هزار كلمهاي كه در دويست صفحه گردآورده براي تبيين و توضيح اين دوكلمه حرف حساب است. از روز روشنتر است كه نبايد كسي به اين دو سه صفحه نوشته من رضايت بدهد و با اكتفا به اين مرور مختصر از خير تفصيل مطلب بگذرد. هنر ظريف بيخيالي براي گفتن همين دوحرف، يك دنيا فنون مارگيري و معركهگيري به كار ميبندد و همين پرداخت هنرمندانه است كه باعث شده كتابش به هرجمعي كه وارد ميشود جمعيت مثل نيل شكاف بردارد و براي او راه باز كند. اما هرچه هست به تفسير من، اصل سخن منسون همين دو حرف حسابي و حساس و حسبرانگيز است.
كتاب در برخي فرازها درخشان و بهيادماندني است مثلا آنجا كه در فصل پاياني كتاب از اكسير مرگ براي جاودانگي سخن ميگويد و ناپايداري جهان را بنيان شادكامي و بيخيالي معرفي ميكند. در برخي فرازها هم كتاب، خالي از عمق ميشود و به يك موعظه روانشناختي بدل ميشود مثلا آنجا كه در فصل پنجم از مقوله «انتخاب» سخن ميگويد. من نميتوانم ادعا كنم كه خواندن هنر ظريف بيخيالي مرا به روشن شدگي عملگرايانه نزديك كرد يا به قول بابك عباسي، ويراستار دقيقالنظر كتاب، تجربه «گشودگي و پذيرش» را در من شعلهور كرد اما از اين جهت كه روايتي نو از همنشيني با رنج عرضه كرده و نخواسته تنزهطلبانه از آن بگريزد يا خود را به تغافل بزند، اقرار ميكنم كه ساعات بسيار خوشي با اين كتاب داشتم و بصيرتها و بارقههاي مباركي از آن گرفتم.
در نگاهي انتقادي، گمان ميكنم منسون به خلاف آنكه ميگويد درصدد نقد فرهنگ مصرفگرا – مثبتگراي امريكايي است، رويكرد و رويهاي عميقا امريكاييپسند دارد. مثل نويسندگان مثبتانديش مينويسد؛ بيشتر دنبال تاثيرگذاري است تا حجتآوري و برهانپردازي؛ حوصله مباحث عميق و تئوريك ندارد؛ وقتي كتاب را تا ته سر ميكشيد هم اصلا حاليتان نميشود اينكه بالا انداختيد فلسفي بود، روانشناختي بود، زيستشناختي بود، جامعه شناختي بود، چه بود؟ اما هرچه بود خوردني و خانگي بود. از همه چيز، چيزي در آن هست؛ درست مثل آثار نويسندگان مبلّغ مثبتانديشي. اين هم از همانهاست منتها با مارك منسوناش!! معلوم هم نميكند كه آخرالامر دنبال كدام غايت گمشده انساني است: شادي؟ آرامش؟ موفقيت؟ فضيلت؟ يا....
با تمام اينها، انتشار هنر ظريف بيخيالي در فرهنگ امروز ما يك اتفاق است.من به عنوان يك علاقهمند كتاب، تجربه بسيار خوشايندي از مطالعه آن داشتم. حُسن كتاب آن است كه به مخاطبش فرصت مواجهه انتقادي ميدهد . به حكم اينكه لحني دوستانه و صميمانه دارد، خواننده را در مخمصه رودربايستي گرفتار نميكند تا با شرم و آزرم سراغ كتاب برود. مثل هرچيز امريكايي ديگر، رك و راحت است و عملا مخاطب را تحريك ميكند در لمس كتاب و ادعاهاي آن، غريزي رفتار كند و دربند پرهيزهاي آمرانه نباشد. خواندن اين كتاب، تجربهاي از همنشيني با درد و لحظاتي پر از صلح و آشتي برايتان رقم ميزند. و وقتي اين همنشيني به آخر ميرسد، تازه خود را همان پسرك نارنجيپوشي مييابيد كه تصويرش روي جلد كتاب است؛ پسركي شاد كه با لبخندي سپيد، بخت سياهش را تمسخر ميكند و با كلمي كه در آغوش گرفته رضايتمندانه به جهان فخر ميفروشد. اين يعني قلندري، اين يعني روشنشدگي، اين همان هنر ظريف بيخيالي است.
دعوت منسون اين است كه بياييد با رنج، همسايه باشيم و حق همسايگي به جا بياوريم و بودن خود را با او معنادار كنيم. او ازاين هم گامي فراتر ميگذارد و صريحتر سخن ميگويد. ميخواهد متقاعدمان كند كه شرط شادكامي، غياب رنج نيست بلكه تغيير رنج است. انگار وعظمان ميكند كه اگر از رنج و ملال زندگي دلزده شدهايد علاج را در حذف رنج نجوييد بلكه رنجهايتان را عوض كنيد. «رنجهاي بامعني» و رنجهايي بزرگتر و بالاتر برگزينيد تا پاي ارزشهاي بهتر به زندگيتان باز شود و اين گونه است كه لذت بيشتري خواهيد برد . اين كار را كه كرديد يقين داشته باشيد كه ديگر لازم نيست شما شادكامي را تعقيب كنيد، شادكامي خودش به دنبالتان خواهد دويد و به دامانتان خواهد آويخت.
كتاب در برخي فرازها درخشان و بهيادماندني است مثلا آنجا كه در فصل پاياني كتاب از اكسير مرگ براي جاودانگي سخن ميگويد و ناپايداري جهان را بنيان شادكامي و بيخيالي معرفي ميكند. در برخي فرازها هم كتاب، خالي از عمق ميشود و به يك موعظه روانشناختي بدل ميشود مثلا آنجا كه در فصل پنجم از مقوله «انتخاب» سخن ميگويد. من نميتوانم ادعا كنم كه خواندن هنر ظريف بيخيالي مرا به روشن شدگي عملگرايانه نزديك كرد يا به قول بابك عباسي، ويراستار دقيقالنظر كتاب، تجربه «گشودگي و پذيرش» را در من شعلهور كرد اما از اين جهت كه روايتي نو از همنشيني با رنج عرضه كرده و نخواسته تنزهطلبانه از آن بگريزد يا خود را به تغافل بزند، اقرار ميكنم كه ساعات بسيار خوشي با اين كتاب داشتم و بصيرتها و بارقههاي مباركي از آن گرفتم.