«بزنيد مرا، سنگپاره و تپانچه و تازيانههاي شما بر من هيچ نيست. من شما را نستودم و پدران شما را از گمنامي به در نياوردم. من نژاد شما را كه برخاك افتاده بود، دست نگرفتم و تا سپهر نرساندم. شما را گنگ ميخواندند و من شما را از هوش و هنر سر برنيفراختم و پارسي پدرانتان را كه خوارترين ميانگاشتند، زبانِ انديشه نساختم. تركههاي شما، مرا نوازش است و دوالها، پرِ سيمرغ. من چهره شما را كه ميان تازي و توري گم شده بود، آشكار نكردم و سرزمينِ ازدسترفته شما را به جادوي واژهها باز پس نگرفتم و در پاي شما نيفكندم. بزنيد كه تيغِ دشمنم گواراتر پيش دشنامِ مردمي كه برايشان پشتم خميد و مويم به سپيدي زد و دندانم ريخت و چشمم نديد و گوشم نشنيد.»
(ديباچه نوين شاهنامه)
ده سال است كه پنجم دي براي دوستداران بهرام بيضايي، يادآور سالي ديگر است كه با افسوسِ كوچش گذشته و همواره با حسرتِ همزيستي با آثار اخيرش و گاه با اين پرسش تكراري كه چرا در سرزمين مادرياش بايد اينگونه با او رفتار ميشد؟ آيا نسل جوان امروز از جايگاه وصفناشدنيِ او آگاه است؟
بهرام بيضايي به گمان من، مهمترين هنرمند معاصر و برترين شخصيتِ ادبي/ پژوهشي/ نمايشي/ سينمايي اين سرزمين تا حال است كه طي حدود شصت سال با بيش از هفتاد اثرِ منتشرشده، بر صحنه رفته يا ساخته شده (و دهها اثرِ منتشرنشده و كارنشده) كه فقط چندتاي آنها براي جاودانشدنِ هر هنرمند در هر زمان كافي است:
زبان روزمره ساختگي، تركيبي و پرغلط ما را پالوده است. در تمامي آثار او، توجه به پيرايش زبان پارسي از كژيهاي ساختاري و واژههاي وارداتي آشكار است و حتي وقتي مقالهاي، يادداشتي يا نامهاي مينويسد و حتي در سخن گفتن و ديدن و شنيدن گفتار و آثار ديگران، پيوسته در حال كشف و بهادادن به گوهرهاي راستين اين زبان است.
نثر سفرنامهاي، تكآوايي و پندآموز پارسي را در عين حفظ شاعرانگياش، نمايشي، تاثيرگذار و گفتوگوپذير كرده است. در كارنامه درام پارسي، آثاري (تاريخي، معاصر يا بيزمانومكان) را با قابليتهاي بياني، شخصيتهاي گونهگون و گرههاي هستيشناختي آثار او به ياد نميآوريم كه جلوهگر شناخت ژرف او از جهانِ نمايش و كشمكش است.
تاريخِ ما را به ما رسانده، گوشههاي تاريك آن را پيش ديدگانمان گسترده و از آن پندارزدايي كرده است. آثار تاريخيِ او، مملو از كشف و شهود است؛ كشف اينكه در تاريخ نه چندان پرافتخار ما، هيچگاه هيچ حاكمي پشت مردمانش و هيچ مردماني پشت هيچ حاكمي نايستادهاند و شهود به اينكه «تاريخ را پيروزشدگان مينويسند».
فرهنگها، آيينها و باورهاي باستاني و بوميِ ما را ثبت و نمايشي كرده و جز گردآوري و ارجنهادن به سنتها و مراسمي كه در جايجاي كشورمان، روزبهروز نابودتر ميشوند، از طريق پژوهش، بهروزرساني و آفرينش آثاري با الهام از قالبها و دلالتهاي شرقي و ايراني، بهويژه آيين باروري، توجه ما را به بازماندههاي هويت مليمان برانگيخته است.
اسطورههاي ما را به ما رسانده، زواياي مبهم و پرسشناشده آنها را برايمان گشوده و تعبيرهاي مرسوم را از آنها زدوده است. نشانمان داده كه با اندكي تامل، چه ترديدهايي در آرش، اژدهاك، جم، يزدگرد، سياوش، رستم، سهراب و... نهفته است و ثابت كرده كه ديو، فرشته، سياه، مغول و... را ما سازندهايم.
در تاريخ جامعه مردكردارِ مردگفتارِ مردپندارِ ما كه معمولا مردان، هم داورند و هم داورِ داوريهاي خود؛ شخصيت، انديشهها و كارآمديهاي زنان را برجسته كرده، جايگاهِ پرمهر آنان را در مقام مادر/ همسر (ايزدبانوان خاك و آب) يادآور شده، ايستادگي و شكيبايي و فراستهاي آنان را ستوده و ضمنا آسيبپذيريشان در جامعه مردسالار معاصر را نمايان كرده است.
در تاريخ جامعهاي كه حتي مردان از پسِ فزونيِ ايلغارها، همواره سركوب شدهاند، باج دادهاند يا خاموشي گزيدهاند، با آفرينش قهرماناني آرماني، پرتكاپو و جستوجوگر، شخصيت مرد را نيز برجسته كرده است. از اين رو، بهتر آن است كه بگوييم اساسا فرد را برجسته كرده و در برابر جمع غالبا رياكار و مصلحتانديش، به او شخصيت و هويت داده است.
در تاريخ جامعه خشن و پرمحنت و ناشادِ ما كه شايد كودكان بيگناهش بيش از همه، از اين ميزان اندوه و جنگ و ستيز در رنج باشند، بارها بر آسيبپذيري كودكان و لزوم برقراري ارتباط با آنان، اين غريبههاي در پي تفاهم، تاكيد كرده است تا جايي كه كموبيش، اثري از او را به ياد نميآوريم كه حضور، يادآوري يا حتي جاي خالي كودكان در آن حس نشود.
فراتر از هر زن و مرد و كودك و هر تاريخ و جامعه و سنت و هر جهانبيني و فرهنگ و باور، خِرد آدمي را مركز عالم و بهترين مرجع دلالتهاي او معرفي كرده، راه به هيچ نوع جزمانديشي و خودكامگي و تسليم نداده و شايد پيش و بيش از همه، پيجويي مفهوم اصلاحطلبي، روزآمدي و گفتوگوي انديشهها و تمدنها بوده است.
در جمعِ به ظاهر واقعيتدوستِ واقعيتگراي واقعيتنماي اين ديار، با برداشتن مرز ميان واقعيت و خيال (كه سهل است، حتي با ترديدي بجا در مفهوم واقعيت)، خيالپردازيِ ما را بارور كرده و از اين طريق ما را به حقيقت، نزديكتر كرده است. واقعيت براي او، خيالِ جمعيِ ما و مادام كه ابزارِ سادهانديشي و سدِ حقيقتجويي باشد، دفاعناكردني است.
نمايشنامهنويسي معاصر را فراتر برده است. از اوايل دهه 1340 كه نمايشنامهنويسانمان معدود بودند و اغلب يا در كار الهام از آثار فرنگي يا نگارش متون بيربط به نمايش، تا امروز كه نمايشنامهنويسانمان پرشمارند، اما اغلب هنوز در همان كار، نمايشنامههاي بيضايي، چه از ديدگاه مضامين و چه ساختار درام و شخصيتپردازي و...، طراوتي انكارناپذير دارند.
روشهاي اجراييِ نمايش را فراتر برده است. در دوراني كه مفهوم كارگردانيِ نمايش در اغلب موارد از روخواني نمايشنامه در حال قدمزدن و حركتهاي نامربوط بازيگران (يا آيينيترين شكلش: چرخيدن عدهاي در دايرهاي توام با كفزدن و همآوايي) فراتر نرفته، صحنهپردازيهاي روشنگرانه، ساده و در عين حال، بيانگرانه نمايشهاي او، كلاس درس است.
فيلمنامهنويسي معاصر را فراتر برده است. در روزگاري كه غالب فيلمنامهها همه قابليتي دارند جز فيلمشدن (و شگفت آنكه بالاخره هم ميشوند)، فيلمنامههاي او با مضاميني جذاب و برخاسته از تاريخ و فرهنگ و اسطورههاي اين سرزمين و با ساختاري تقطيعشده، مينياتوري و بهشدت تصويري، در واقع، فيلمهايي كامل در ذهن را ميمانند.
از كارگرداني فيلم، مفهومي نو ارايه داده است. در روزگاري كه غالب كارگردانيها، كاري نيست جز مصوركردن صحنهها از چند زاويه با چند نماي عمومي و متوسط و نزديك تكراري و عموما هم سرشار از مكثها و حركتهاي بيدليل، او با دركي عميق از صحنهپردازي و زبان تصوير در جهانِ سهبُعديِ سينما، شايد تنها كارگردان ماست كه به مفهوم واقعي، كارگرداني ميكند.
استادِ تدوين است. در سينمايي كه غالبا تدوين از تداوم نماهاي گرفتهشده براساس فيلمنامه و رعايت اصول اوليه و احيانا تدوين موازي يا كوتاهكردن برشها در اوج داستان، فراتر نميرود، تدوينِ او، ساختاردهنده، معنادهنده و فرآيندي آييني، منطبق بر صحنهپردازياش و كاملكننده تاثير و حركتهاي توامان دوربين و بازيگران است.
استادِ بازيسازي و بازيگرفتن از بازيگران است. حذف حركتهاي زايد، تقويت حركتهاي موثر در مفهوم تصوير، تركيب حركات با نگاه سيال دوربين در متن صحنهپردازي و بهطور كلي، چيدمان مجموعهاي درست و كارا در پيرامون بازيگران (با ظرافتهاي شخصيتپردازي، گفتوگوپردازي، تدوين و...) معمولا سبب ميشود بهترين بازي بازيگران در فيلمهاي او حاصل شود.
ظرفيتهاي فني سينماي ايران را با هر فيلم خود، يك گام به پيش برده است. آفرينش مجموعهاي سنجيده و تاليفي از تمامي دانشهاي فني و هنريِ سينما و كوشش و حساسيت نسبت به ارتقا و كسب نتايج درخور از آنها (فيلمبرداري، طراحي صحنه، طراحي لباس، چهرهپردازي، جلوههاي ويژه، صداگذاري و...) سبب ميشود بهترين كار عوامل اين رشتهها نيز معمولا در فيلمهاي او حاصل شود.
جز آثار هنري (نمايشنامه، فيلمنامه، نمايش و فيلم)، با پژوهشها، تحليلها، تدريسها، سخنرانيها، روشنگريها و حتي اظهارنظرهاي سادهاش درباره هر مقوله كه از آن ميداند (تاريخ، فرهنگ، زبان، آيين، اسطوره، نمايش، سينما و...)، چونان دانشنامهاي زنده، آگاهي ما را از اين مقولات، فراتر برده و تاثيري انكارناپذير بر چند نسل از دانشپژوهان و فرهيختگان اين سرزمين نهاده است.
هيچگاه اثري كممايه نيافريده، سادهانگاري نكرده، مخاطب را دستكم نگرفته و بيشترين كوششاش را براي بهبود اثرش (معمولا در نبود مطلق امكانات و با مشكلات اقتصادي هميشگي) به كار بسته است. هميشه با سانسور و مميزي و مسوولان بيمسووليت و تهيهكنندگان كاسبكار جنگيده و همواره آسيب ديده و خون دل خورده، اما پاي آثارش ايستاده و براي سالمبهدربردنشان، هيچگاه كوتاه نيامده است.
همواره شخصيتي بااخلاق و محترم (پشت و جلوي صحنه) بوده، راست گفته و رياكاري نكرده است. همواره خودش بوده و براي خوشايند هيچ مقام و نهادي كار نكرده است. براي هيچ جشنوارهاي، فيلمي نساخته و منتظر هيچ جايزه و تحسيني نبوده و به همه اهالي سينماي ايران، همهجور كمكي (خواندن و تصحيح فيلمنامه، مشاوره كارگرداني و تدوين، ارايه اطلاعات و...) كرده است.
به راستي چه ميتوان درباره او بر زبان راند، جز اين آرزو كه هزار سال بزيد و هزار اثر ديگر چون گذشته و حالِ پرافتخارش بيافريند؟ چنين باد و چنينتر باد.
«بِهِل دانش بميرد آنجا كه در پنجه مرگانديشان است و سودهاي آن همه بر زيان ميكنند و پيش از مرگ، من اين جام بر سنگ ميكوبم و ما هر دو ميشكنيم. آه، درود بر مهرباني تو كه پشتِ خشم و دشنه پنهان است. اينك به تيغِ تو پاداش خود دريافتم؛ پاداشِ زندگي بر سرِ دانش نهادن و بدين مهرباني كه مرا از تو رسيد، در برابر چيزكي از رنج خود، تو را ميبخشم. آري، بمان و داستانِ اين جام بر پوست بنويس و بر مردمان بخوان تا نگويند ما اين دانش نداشتيم.» (كارنامه بُندارِ بيدخش)