انزواطلبي چه نسبتي با استبداد دارد؟
روحالله سپندارند
در «تاملاتي براي زيستن-۴» تحت عنوان «درباره اميد و ضرورتهايش» گزارهاي مطرح شد كه شايد نياز به شرح و بسط بيشتر داشته باشد. در آن مطلب از «اميد» به عنوان ضرورتي ياد شد كه آدمي را براي زيستن، دوام آوردن و تغيير وضع موجود، استوار نگه ميدارد و از فرو افتادن در مغاك سرخوردگي ويرانگر و انزواي فردگرايانه نجات ميدهد. مقصود، آن نوعي از انزواگرايي بود كه به تثبيت شاخصههاي استبدادي ميانجامد و فرد را در دايرهاي از بيتفاوتي -يا دستكم نمايشي از بيتفاوتي- محصور ميكند. در اين نوشتار سعي ميكنم «فرو رفتن در انزوا» را در نسبت با ظهور استبداد مورد بررسي قرار دهم. در ابتدا سوالاتي كه مطرح ميشود اين است كه چه رابطهاي ميان انزوا و استبداد وجود دارد؟ اساسا آيا فرو رفتن در انزوا ميتواند زمينهاي براي ظهور يا تثبيت استبداد باشد؟ و در آخر، جامعهاي كه افراد آن در انزوا بهسر ميبرند امكان مقاومت در برابر استبداد را دارند؟ بيآنكه در دايره تعاريف روانشناسانه از انزوا گرفتار شويم، در اين بحث، مقصودمان مشخصا گوشهگيري و انزواطلبي اجتماعي ناشي از سرخوردگيها يا محدوديتها و محروميتهاي سياسي و اجتماعي و همچنين فردگرايي افراطي متاثر از اين عوامل است. در شرايط انزواي اجتماعي، ارتباطات جمعي و گروهي به حداقل ميرسد و فرد به دليل سطح پايين تماسهاي اجتماعي، احساس جدايي از ديگران را تجربه ميكند؛ طبيعتا در اين وضعيت نميتوان حمايت اجتماعي و همراهي ديگران را انتظار داشت. پيامد قرار گرفتن در اين وضعيت از دو جهت قابل تامل است، اول آنكه فرد نه هميشه اما در اكثر مواقع دچار استيصال و ناتواني فردي ميشود كه اين مساله او را مستعد پذيرفتن و تكيه كردن به نيروي برتر ميكند. دوم آنكه فرد سعي ميكند بيش از پيش بر منافع خودش متمركز شود و نفع جمعي را فداي نفع فردي كند؛ در اين شرايط نيز احساس مسووليت اجتماعي و خوشبختي جمعي، عملا بيمعنا ميشود. زماني كه چنين وضعيتي فراگير شود و بخش مهمي از جامعه به آن دچار شده باشد، ميتواند آن جامعه را آماده قرار گرفتن تحت سلطه حاكميت استبدادي كند. در واقع اين همان وضعيتي است كه ماكياولي نيز آن را اينگونه تشريح ميكند كه عامه مردم اگر مستاصل باشند حمايتشان را تقديم يك نفر ميكنند تا با تكيه بر اقتدار او از آنها دفاع شود.استيصال ناشي از گوشهگيري و انزواي اجتماعي، يكي از پيامدهاي اجتنابناپذير محروميت از عضويتهاي گروهي و حمايتهاي جمعي است و همين مساله شرايط مورد نظر ماكياولي براي پذيرش حاكميت مستبدانه را فراهم ميكند. در وضعيت انزوا، افراد از يكديگر جدا ميشوند و پيوندهاي اجتماعي ضعيف خواهد شد و در نتيجه آن، تعهد اجتماعي نيز رنگ ميبازد. جامعهاي كه اعضاي آن گوشهگيري و انزوا را اختيار كردهاند، همبستگي خود را از دست ميدهد و طبيعتا افراد در اين جامعه، آسيبپذيري بالاتري دارند، چراكه هويت جمعي و ارزشهاي مشترك عملا غايب است و فرد در برابر دشواريها، مصيبتها، رنجها و ستمهاي فردي و سيستماتيك، احساس تنهايي ميكند و به دنبال راهحلي متكي بر نيروي برتر ميگردد. در چنين شرايطي، حاكم مستبد ميتواند سلطه خود را به سادگي اعمال كند. او با دستكاري بيم و اميدهاي يك جامعه، خودش را به عنوان راهحل نهايي، به افراد ديكته ميكند. شرايطي را تصور كنيد كه انسانهاي اتميزهشده، منزوي و بيپناه، در هراس از مخاطرات واقعي يا موهوم، آرزوي مقولهاي به نام «امنيت» را در سر ميپرورانند تا نگرانيهاي مدام خود از آسيب ديدن را فراموش كنند. آنها به تمامي، شيفته اقتداري ميشوند كه با كليدواژه «تامين امنيت» تمام حقوق فردي را مصادره ميكند تا مثلا از همان فرد دفاع كرده باشد. از اين جهت، فرو رفتن در انزوا ميتواند زمينه را براي ظهور استبداد فراهم آورد و اگر استبداد به صورت پيشيني بر آن جامعه حاكم باشد، اين انزوا ميتواند به تثبيت و دوام آن، ياري رساند. در چنين شرايطي اولين قرباني، «آزادي» خواهد بود. جامعه منزوي و گوشهگير اساسا تصوير اجتماعي آزادي را فراموش ميكند و آن را به قيمت رها شدن از دلواپسيهاي فردگرايانه افراطي، در بند حاكم مستبد گرفتار ميكند. توكويل نيز همين عقيده را مورد تاكيد قرار ميداد وقتي ميگفت انزوا، دشمن آزادي است و هر چه افراد، منزويتر شوند، تمايل بيشتري به تسليم شدن در برابر استبداد دارند.
زماني كه نيروهاي اجتماعي، گوشهگيري و انزوا را اختيار كنند، تعادل قدرت در آن جامعه بر هم ميخورد و همين نامتوازني، بستر مناسبي براي تمركز قدرت در دست عدهاي اندك يا يك فرد است كه ميتواند به وضعيت استبدادي منتج شود. هر چند نميتوان اين موضوع را ناديده گرفت كه وقتي از «اختيار كردنِ انزواي اجتماعي» صحبت ميشود عملا درگير نوعي تناقض ميشويم، چراكه بخش مهمي از آن «اختيار كردن»، ناشي از وضعيتي است كه شرايط اجتماعي و سياسي بر فرد تحميل كرده است. اما وجه ديگر اين انزوا، ناممكني مقاومت در برابر استبداد است. در واقع اگر تحليل خود را معطوف به گزاره فوكويي كنيم كه ميگويد «هر جا قدرت هست، مقاومت هم هست»، اين مقاومت در برابر قدرت استبدادي، در جامعهاي كه افراد آن به سمت انزوا سوق داده شدهاند، اگر ناممكن نباشد، حتما كاري سخت خواهد بود. اساسا مقاومتِ موثر -و نه نمادين- در برابر استبداد، نياز به انسجام گروهي و سازماندهي دارد و جامعه منزوي ناتوان از سازماندهي براي حركتي جمعي است. جيمزاي. رابينسون و دارون عجم اوغلو نيز در كتاب راه باريك آزادي تاكيد ميكنند «با جامعهاي كه قدرت سازماندهي ندارد، مقاومت در برابر استبداد دشوارتر ميشود.» بيدليل نيست كه حاكمان مستبد همواره افراد جامعه را به سمت انزوا هدايت ميكنند و آنها را در غار تنهايي خويش فرو ميبرند.