قباد آذرآيين را ميتوان به عنوان جنوبيترين نويسنده ايراني به رسميت شناخت؛ نويسندهاي كه در اغلب آثارش، مصائب فقر در غنيترين نقاط جنوب ايران را به تصوير كشيده است. آنچه نوشتههاي اين نويسنده را از ديگر نويسندگان اين خطه از كشور متمايز ميكند، استفاده دقيق و موشكافانه از عناصر تشكيلدهنده فرهنگ بومي است. نوعي نگاه كه نه از قافله تيزرو رشد ادبيات داستاني عقب مانده و نه باعث فراموش شدن وجه ديارگرايي به شكلي ديگرگون شده است. چند روزي است كه رمان«فوران» از اين نويسنده وارد بازار كتاب شده و به همين مناسبت به سراغ آذرآيين رفتيم و پاي حرفهايش نشستيم.
يكي از مشخصات آثار شما، توجه به عناصر فرهنگ بومي است. يعني همان وجه فراموش شده اما بسيار لازم براي ادبيات ما. خوشبختانه اين روزها شاهد ظهور نويسندگاني هستيم كه به شكل خودجوش، نيمنگاهي هم به خردهفرهنگهاي مناطق مختلف كشور دارند. به عنوان يك نويسنده پيشكسوت، لزوم به كارگيري فرهنگ بومي و توجه دوباره به آن را چگونه ارزيابي ميكنيد؟
بومنويسي، تخته پرش جهاني نويسنده است. نمونه شناخته شده و امتحان پس داده اين كار، نويسندگان امريكاي لاتيناند. آنها از بومي و اقليمينويسي جهاني شدند. بيگانه شدن با فرهنگ بومي يعني تهي شدن نويسنده. نويسنده با فرهنگ زادبوم خود ميبالد و نشو و نما ميكند و هر آنچه به عنوان تجربه زيستي كسب ميكند، برميگردد به همان فرهنگ زادبومياش. چيزي جدا و منفك از وجود او نيست. چگونه ميتوان چيزي قلمي كرد كه با فرهنگ بوم و اقليم عجين و پرورده نشده باشد. نوشتههاي دست به قلم بياعتنا به فرهنگ بومي اقليمياش، سترون است... انگار عضوي اكتسابي و قرضي است كه نميتواند جايگزين عضو اصلي شود.
اين بازگشت به خويشتن و پرداختن به فرهنگ بومي، اقليمي، جبران همين كمبود و نياز در نوشتههايي است بيتوجه به اين مقوله مهم.
در بسياري از آثار شما نوعي دغدغه از جنس هراس از آينده به چشم ميخورد. مثلا وجود چاههاي نفت در مسجد سليمان به جاي آنكه نوعي اميدواري به زندگي در شخصيتها ايجاد كند، باعث بروز نوعي دلواپسي است كه خود به خود خواننده را با شكلي ديگر از جنس اعتراض اجتماعي رودررو ميكند. مسجدسليمان شهري با ذخاير نفتي سرشار است اما شخصيتهاي داستاني شما اغلب در اين شهر غني، فقيرند و همين تناقض، آثار شما را خواندني كرده. يعني شما با درهمآميزي بوي نفت و ادبيات به مرزي از روايت رسيدهايد كه حالا به عنوان يك سبك شخصي مطرح و با نام خودتان گره خورده است. اين حس از كجا آمد و چگونه ادامه پيدا كرد؟
تجربه زيسته....تجربه زيسته و باز هم تجربه زيسته...من واژه به واژه آنچه را كه نوشتهام، زيستهام يا درزادبوم و اقيلم خود با تمام وجود خود تجربه كردهام... روزگاري مسجد سليمان به بركت نفت لقب «شهراولينها» را يدك ميكشيد؛ بسياري از پديدههايي كه ساليان سال بعد، تهران و ديگر شهرهاي بزرگ ايران از آنها برخوردار و بهرهمند شدند، مسجدسليمان فرودگاه مجهز داشت، بهترين كلوبهاي ورزشي داشت در تمام رشته ها: اسكواش، كريكت، تنيس، گلف، شنا...، استاديوم بزرگ و مجهز داشت، پالايشگاه نفت داشت، كارخانه شير پاستوريزه داشت، تصفيهخانه آب داشت، آزمايشگاه مجهز طبي داشت، كارخانه نوشابهسازي داشت، كارخانه توليد برق داشت، راهآهن داشت... اينها و موارد بسياري ديگر براي اولين بار در كشور ما پديدار شده بودند...اما بر مبناي سيستم انگليسيها همه چيز طبقاتي بود؛ انگليسيها در ويلاهاي درندشت- بنگله- روزگار شاهانه داشتند، نه گرماي كشنده شهر آزارشان ميداد نه سرماي خشك و استخوان سوزش. سگهاشان اتاق گرم و نرم و سگبان و خورد و خوراك رشكبرانگيز داشتند...كمي آن طرفتر اما، كارگران بومي معمولا عيالوار و پرجمعيت در اتاقكهاي قفس 10 فوتي درهم ميلوليدند و از كمترين امكانات زندگي انساني برخوردار نبودند. مواجب 15 روزهشان كفاف نان خاليشان را هم نميداد. لباسشان هم وصله روي وصله...حق هيچ گونه اعتراضي هم نداشتند. بايد به صاحب كار فرنگي ميگفتند «صاحب» و به زنش ميگفتند «نيم صاحب» جالب بود كه همين زندگي دردآلود براي گروه ديگري از ساكنان شهر به عنوان يك آرزو مطرح بود، اينها روستاهاي از زمين و ولايت پدري هزار ساله كنده شده بودند كه از نان و مواجب كمپاني بيبهره بودند... مسجد سليمان شهر تضادها و تناقضها بود. من در اين شهرزاده شدم، باليدم، درس خواندم، تجربه كردم و تمام اين تضادها و تناقضها را به چشم ديدم و با گوشت و پوست و خونم حس كردم و حالا اگر از آنها ننويسم از چه بنويسم؟
پيش از آنكه به سراغ پرسش بعدي برويم، ميخواهم از حال و هواي اثر تازهتان كه به تازگي منتشر شده برايمان بگوييد.
«فوران» در يك جمله، حديث صد و اندي سال نفت است با تمام تبعاتش. در رماني 288 صفحهاي كه گروه انتشاراتي ققنوس آن را منتشر كرده. در رمان فوران روزگار 3 نسل از يك خانواده روايت ميشود كه هر كدام به نوعي با نفت گره خوردهاند؛ كيان، بختيار، داريوش...و البته شخصيتهاي فرعي و محروم ديگر كه آنها نيز آلوده نفت و تبعاتش هستند در كنار زندگي شاهوار و رشكبرانگيز فرنگيهاي گنده دماغ سير و پرخورده و صاحب و خدا و همهكاره شهر...
نكتهاي كه در آثار شما همواره برايم جالب بوده اين است كه در بسياري مواقع، پهلو به نوعي از ادبيات شفاهي ميزند. نكتهاي كه نشان ميدهد شما براي نوشتن داستان ظاهرا اقدام به پژوهشهاي ميداني هم ميكنيد. فرهنگ شفاهي منطقه مسجد سليمان از چه زاويهاي براي شما اهميت دارد و چرا سعي در حفظشان داريد؟
من براي نوشتن داستانهايم به پژوهشهاي ميداني نيازي نميبينم. همان طور كه در پاسخ پرسشهاي پيشين شما گفتم، من تمام ماجراهاي داستانهايم را لحظه به لحظه زيستهام و تجربه كردهام يا ديدهام كه باز خود نوعي تجربه زيسته است.
همانگونه كه پيشتر مطرح كردم، شما از آن دست نويسندگاني هستيد كه هم به عناصر مدرن در داستاننويسي توجه داريد و هم در تلاشيد مشكلات كف جامعه را با زباني ديگر بازگو كنيد. بسياري از نويسندگان معتقدند زبان بيان مشكلات قشر پاييندستي جامعه را بايد با استفاده از سادهترين شيوههاي نويسندگي بيان كرد. يعني همان شيوه رئاليستي خاص. اين پيوند نگاه مدرن چگونه با بيان موثر دردهاي مردمي كه در ذهن شما به عنوان جامعه هدف مطرحند، گره ميخورد و اين تناقض را چگونه در نوشتن مديريت ميكنيد؟
تناقض؟ نه، من تناقضي نميبينم. زبان، شناسنامه شخصيت است. پس بايد شناسنده شخصيت باشد، غير از اين باشد ساختگي، من درآوردي و نچسب است. استفاده از عناصر مدرن در داستاننويسي نافي رئاليسم مورد نظر من نيست. منتها بايد در نظر بگيريم كه واقعيت واقعي با واقعيت داستاني يكي نيست. من ميتوانم از عناصر و مولفههاي مدرن داستاننويسي استفاده كنم و «مشكلات كف جامعه» را هم بيان كنم. در واقع هنر داستاننويس بايد اين باشد كه توصيف مشكلات كف جامعه خشك و بيروح واگويه نشود، فرياد زده نشود كه در اين صورت داستان ميغلتد به طرف يك مقاله جامعهشناسي يا شعارگونه. آنچه شما در نوشتههاي من به عنوان طنز ديدهايد در واقع زهرخند است. طنز هم اگر باشد، تلختر از هلاهل است. شخصيتهاي داستانهاي من اگر گاهي لبخندي بر لب ميآورند از سر درد است. يك جور تسكين درد است براي تحمل درد و رنجي ديگر... يك نكته ديگر هم بگويم؛ بختياريهاي اصيل آدمهاي صاف صادق و يكرويي هستند. طنز در گفتارشان كاركرد زيادي دارد. حرفهاشان روراست است. لايه پنهاني ندارد. به فراواني از ضربالمثلها استفاده ميكنند. بعضيها از كارهاي من ايراد ميگيرند كه زيادي رئالند. تا حد گزارش و بيانيههايي در توصيف فقر و تنگدستي و مذمت اختلاف طبقاتي... من هيچ پاسخي براي اين منتقدان ندارم. لزومي هم براي پاسخگويي نميبينم. به هر حال من هم يك بختياري هستم با همان خصلتهاي آشكار و طبيعي است وقتي مينويسم زبان گوياي ايل و تبار خودم هستم. طنز كارهاي من هم برميگردد به طنزكلام همتبارانم. طنز من براي تلطيف اندوه ايل و تبار من است.
از انتشار اولين داستان شما چيزي حدود 50 سال ميگذرد. يعني شما حضوري 50 ساله در ادبيات كشور داريد. اگر بخواهيد به طور خلاصه تجربيات اين حضور را تعريف كنيد چه ميگوييد؟
اين سالها براي من- مثل هر نويسنده ديگري- روزهاي خوش و ناخوش زيادي داشته. وقتي كاري ازم چاپ ميشد از شادي در پوستم نميگنجيدم. حس ميكردم سبك شدهام. حس ميكردم بار امانتي را به مقصد رساندهام. اين جور وقتها دلم ميخواست شخصيتهاي كتابم را در خيابان ببينم و بهشان بگويم من شما را در كتابم ثبت كردم. حالا خيليها به تعداد تيراژ كتابم، شما را ميشناسند، خدارا چه ديديد، شايد به بركت كتابم اسم و رسمتان تا آن سوي آبها هم برود! اما روزهاي بدي هم داشتهام؛ روزهايي كه ناگزير ميشدم تن به خواست حضرات سانسورچي بدهم و كلمات يا سطرهايي از كتابم را كه مثل فرزندانم برايم عزيز بودند، بسپارم به تيغ به اصطلاح اصلاحيههاشان. اين جور وقتها انگار داشتم با دست خودم فرزندانم را به قربانگاه ميفرستادم... گاهي هم ايرادهاي بنياسراييلي مميزان جوري بود كه عطاي انتشار كتاب را به لقاي مميزچيها ميبخشيدم و به انتظار روزهاي روشن نوشتههايم را برميگرداندم توي كشوي ميز كارم.
چند اثر از شما تاكنون موفق به دريافت چند جايزه ادبي معتبر شدهاند. به گمان شما اين جايزهها تا چه حد بر جهان داستاني يك نويسنده تاثير ميگذارند و اصولا يك نويسنده بايد از چه زاويهاي با اين نوع جايزهها برخورد كند؟
تكداستان «ظهر تابستان» از كتاب «شرارههاي بلند» برنده جايزه بنياد گلشيري شد. داستان را به محمدرضا هنرمند، كارگردان سينما فروختم، بعد از سالها فيلم سينمايي «سمفوني شماره نه» با برداشت آزاد از اين داستان ساخته شد كه قرار است به همين زوديها اكران شود. «هجوم آفتاب» در جايزه فصل، جايزه مهرگان ادب تقدير شد. كانديداي جايزه جلال هم شد كه من به دلايلي انصراف دادم.
نويسنده براي جايزه نمينويسد. جايزهها هم در اين مملكت قاتق نان براي كسي نشدهاند اما بيتاثير هم نيستند. به طور كلي هر عاملي به كتاب و كتابخواني كمك كند، غنيمت است و ارزش خاص خودش را دارد. متاسفانه جوايز ادبي در اين سرزمين كمتر عاقبت به خير شدهاند... از نظر من در حال حاضر تنها جايزه مهرگان است كه منصفانه و سربلند بيهيچ لابي و حاشيه روي پاي خودش ايستاده. براي اين جايزه و باني و گردانندهاش، جناب زرگر آرزوي موفقيت و تداوم دارم.
در پرونده كاري شما، آثاري هم براي نوجوانان به چشم ميخورد و آنگونه كه از حال و هواي كارها پيداست، نگاهي بسيار جدي به اين قشر از جامعه داريد. نوجوانان از چه زاويهاي براي شما اهميت دارند و چرا بايد به بهترين وجه برايشان نوشت؟
كودكان اميدها و سرمايههاي آينده هر سرزميناند. كشورهاي موفق، كودكان و نوجوانان موفق داشتهاند. نوشتن براي كودك و نوجوان كار هر قلمي نيست. كار براي كودك و نوجوان به مراتب سختتر و طاقتفرساتر از كار براي بزرگسالان است. اينجا بايد 6 دانگ حواست را جمع بكني هيچ چيز غيركودكانه ننويسي. اينجا قلمت آزادي عمل نوشتن براي بزرگسالان را ندارد، محدودي واژگان محدود و مشخص در اختيار داري. اهلش كه نباشي يا كارت شعاري ميشود يا پايت را بيشتر از گليمت دراز ميكني و كلماتي توي دهان و زبان شخصيتهايت ميگذاري كه خيلي زود دستت را رو ميكنند... من معلم بودم و خيلي دوست داشتم براي كودك و نوجوان بنويسم اما به دلايلي نتوانستم بيشتر از دو كتاب لاغر «پسري آن سوي پل» و «راه كه بيفتيم ترسمان ميريزد» براي نوجوانان بنويسم. به هزار و يك دليل...
من خوشحالم كه نيمچه ذوقي براي داستاننويسي دارم و از اين بابت شكرگزار بخت و اقبالم هستم. من هم مثل كافكا معتقدم «نوشتن بيرون پريدن از صف مردگان است»... اگر نوشتههاي من بتوانند آرامش خيال و وجداني به من ببخشند، اگر با قلمي كردن زندگي كساني كه نه فريادرسي دارند نه زبان فريادي، اجر خودم را بردهام. چه اجري بهتر از اين؟
نوشتن از مناطق سرمايهخيز كه اغلب توسط نويسندگان جنوب كشور انجام ميشود، ظاهرا به زمان خاصي مربوط نيست و ميتواند شامل همه دورانها شود. نگاه شما در رمان«فوران» هم بر همين نكته استوار است. به گمان شما، پديده «ادبيات و نفت» زماني با هم به صلح و دوستي خواهند رسيد يا نفت از نگاه نويسندگان ما هيچ دستاوردي به جز فقر در مناطق نفتخيز نخواهد داشت؟
فوران، سراسر حديث فقر و حرمان در مسجد سليمان نيست. به محلههايي از شهر كه ساكنان بومي و غيربومياش در برخورداري از امكانات و رفاه نسبي- البته غيرقابل مقايسه با رفاه و امكانات انگليسيهاي ساكن شهر- به سر ميبردند و زندگي و حال و روزشان آرزو و مايه حسرت بوميان محروم بود هم اشاره شده است؛ بر مبناي قوانين شركت نفت، شهرهاي نفتي كاملا طبقاتي تقسيم و اداره ميشد؛ خارجيها، وابستگان مستقيم آنها- مشخصا هنديها- كارمندان عاليرتبه و تحصيلكرده، كه اصصلاحا به نام «سينيوراستاف» و «جونيور استاف» شناخته ميشدند و در ويلاهاي رشكبرانگيز به نام «بنگله» زندگي ميكردند، چكرها- طبقهاي ميان كارگران ساده و كارمندان- و خيل عظيم كارگران بومي يا غيربومي كه اصطلاحا به آنها «coolie» -واژهاي معادل عمله- ميگفتند... نفت قرار بود براي تمام شهر خوشبختي و رفاه بياورد- هنوز هم نشانههاي اين طبقهبندي انگليسي در شهرهاي نفتي جنوب ديده ميشود كه محلههاي شهر را به صورت كارگري و كارمندي ميشناسند- نفت قرار بود رفاه و آرامش و امكانات را عادلانه ميان ساكنان بومي و غيربومي شهرهاي نفتي تقسيم و تسهيم كند اما سياست انگليسيها «تفرقه بينداز و حكومت كن» بود.
اينكه شما در فوران، فقر را عمده و به قول امروزيها «بولد شده» ميبينيد، وجود همين تضاد شديد و آشكار طبقاتي است و ستمي بزرگ كه بر جمعيت پرشماري از بوميان تحميل شده بود. يعني صاحبان اصلي چاههاي پربركت نفت... در يك كلام؛ دستاورد نفت براي بوميان واقعي شهر چيزي در حد صفر بود.
شما از آن جمله نويسندگاني هستيد كه هيچگونه نمادسازي براي نشان دادن فقر در مناطق نفتخيز نميكنيد و برخلاف بسياري از نويسندگان ديگر، مستقيم و بيپروا حرفتان را ميزنيد. در رمان«فوران» هم از سويي شاهد فوران نفت هستيم و از سويي ديگر شاهد فوران فقر و از هم پاشيدگي خانوادهها. چه عاملي باعث شده كه شما نگاه سمبليك را كنار بگذاريد و بيپرده از بلاي نفت در مناطق محروم بگوييد؟
نميدانم منظورتان از «بسياري از نويسندگان ديگر» كه براي توصيف دستاوردهاي نفت- چه مثبت و چه منفي- «نمادسازي» كردهاند، چه كساني است اما من لزومي براي نمادسازي نميبينم. ظلم و اجحاف اربابان نفتي روشن و بيهيچ لاپوشاني و ترس و واهمهاي بود- ابر و باد و مه و خورشيد و فلك، پشتيبانشان بودند- از آن سو، كارگران بومي شهرهاي نفتي آشكارا و بيرحمانه آماج ستم سيستم طبقاتي انگليسيها بودند. لازم بود تمام اينها بيهيچ نماد و نمادسازي داستاني ميشد- البته تا آنجا كه به سوي شعار و ملودرام نميغلتيد- وقتي ستمگر ستم ميكند و ستمديده به ناگزير تن به ستم ميدهد، نگاه سمبليك چه موردي دارد جز دور زدن واقعيت؟
البته در يك نگاه كلي به رمان و با قرائتي متفاوت ميتوان سرنخهاي نماد و تمثيل را هم در رمان پيدا كرد؛ اصولا در رمان، شخصيتها، سواي اينكه ويژگيهاي شخصي خودشان را دارند، نماينده خيل عظيم همانندان خود هم هستند؛ يعني مثلا ماهبانو ميتواند نماد تمام زنان و مادراني باشد كه با تمام وجود پاسدار سنتهاي قومي و ايلي خودشان هستند و سرسختانه سعي ميكنند همسران و فرزندان خود را از پشت پا زدن به اين سنتها و قبول فعلگي انگليسيها- بخوانيد هواداري از مدرنيسم- باز دارند- كه البته راه به جايي نميبرند، چون سمبه مدرنيسم پرزورتر است... .
در رمان فوران «ماهبانو» ناميراست. او قاب عكسي زير بغلش زده و در به در تمامي محلههاي شهر را سر ميزند، پرده روي قاب عكس را كنار ميزند، عكسهاي عزيزانش را به اهالي شهر نشان ميدهد و نشاني آنها را جويا ميشود- كه البته كسي آنها را بجا نميآورد- يعني ماهبانو نماد شهري است كه از يادها رفته و حتي نوادگان او هم نياكان خود را نميشناسند اما ماهبانو خسته نميشود و اميدوار است روزي صاحبان عكسهاي كهنه توي قاب زير بغلش را پيدا كند. يعني كه ماهبانو- بخوان نماد شهر- هنوز زنده است، يا به قولي؛ روزي و روزگاري ققنوسوار از خاكستر خود سر بر ميآورد و زندگي از سر ميگيرد... به اميد آن روز.
شخصيت «كنيز» در رمان «فوران» شخصيتي چند وجهي است كه در بخشهايي از اثر، خواننده را به ياد چيزي از جنس «ماموطن» مياندازد. خصوصا در آن صحنه كه مقابل لودر اداره منازل دراز ميكشد تا مانع از خراب شدن خانهاش شود. خانهاي كه هنوز سقف ندارد. اين بيسرپناهي و عجز را ميتوان در تاروپود شخصيتهايي چون «ماهبانو و بختيار و كوهيار و صيفور و نازبس و غريب و....» هم ديد. نفت در اين اثر بايد منشأ خير و بركت در«نفتون» باشد اما حاصلش تير است و حكومت نظامي و مرگ و مير. چرا؟
گمانم، در اينكه چرا نفت به جاي بركت، براي مسجدسليمان، فقر و محروميت ارمغان آورده است در پاسخ پرسشهاي پيشين به اندازه كافي حرف زدهام... كنيز، ماهبانو، بختيار و... قربانيان همين آمدن و رفتن نفت هستند همان طور كه بالا اشاره كردم مشتي از خروار و نمايندگاني از خيل عظيم بوميان شهر هستند؛ كساني كه از سنتها بريده و رانده و از مدرنيسم هم مانده و بيبهرهاند.
اين سرنوشت مشابه تمامي بوميان اكنون شهر است؛ شهري فقزرده، فراموش شده، رها شده، بيسروسامان و درحال دست و پازدن در محروميت، بيكاري، اعتياد و آمار بالا و وحشتناك خودكشي.
من براي نوشتن داستانهايم به پژوهشهاي ميداني نيازي نميبينم. من تمام ماجراهاي داستانهايم را لحظه به لحظه زيستهام و تجربه كردهام يا ديدهام كه باز خود نوعي تجربه زيسته است.
انگليسيها در ويلاهاي درندشت- بنگله- روزگار شاهانه داشتند، نه گرماي كشنده شهر آزارشان ميداد نه سرماي خشك و استخوان سوزش. سگهاشان اتاق گرم و نرم و سگبان و خورد و خوراك رشكبرانگيز داشتند...كمي آن طرفتر اما، كارگران بومي معمولا عيالوار و پرجمعيت در اتاقكهاي قفس 10 فوتي درهم ميلوليدند و از كمترين امكانات زندگي انساني برخوردار نبودند.
كودكان اميدها و سرمايههاي آينده هر سرزميناند. كشورهاي موفق، كودكان و نوجوانان موفق داشتهاند. نوشتن براي كودك و نوجوان كار هر قلمي نيست. كار براي كودك و نوجوان به مراتب سختتر و طاقتفرساتر از كار براي بزرگسالان است. اينجا بايد 6 دانگ حواست را جمع بكني هيچ چيز غيركودكانه ننويسي. اينجا قلمت آزادي عمل نوشتن براي بزرگسالان را ندارد، محدودي و واژگان محدود و مشخصي در اختيار داري.
اين سالها براي من- مثل هر نويسنده ديگري- روزهاي خوش و ناخوش زيادي داشته. وقتي كاري ازم چاپ ميشد از شادي در پوستم نميگنجيدم. حس ميكردم سبك شدهام. حس ميكردم بار امانتي را به مقصد رساندهام. اين جور وقتها دلم ميخواست شخصيتهاي كتابم را در خيابان ببينم و بهشان بگويم من شما را در كتابم ثبت كردم. حالا خيليها به تعداد تيراژ كتابم، شما را ميشناسند، خدارا چه ديديد، شايد به بركت كتابم اسم و رسمتان تا آن سوي آبها هم برود!
بومنويسي، تخته پرش جهاني نويسنده است. نمونه شناخته شده و امتحان پس داده اين كار، نويسندگان امريكاي لاتيناند. آنها از بومي و اقليمينويسي جهاني شدند. بيگانه شدن با فرهنگ بومي يعني تهي شدن نويسنده. نويسنده با فرهنگ زادبوم خود ميبالد و نشو و نما ميكند و هر آنچه به عنوان تجربه زيستي كسب ميكند، برميگردد به همان فرهنگ زادبومياش. چيزي جدا و منفك از وجود او نيست. چگونه ميتوان چيزي قلمي كرد كه با فرهنگ بوم و اقليم عجين و پرورده نشده باشد.
بريدهاي از رمان تازه منتشر شده«فوران»
كنيز دوقلوهايش را خوابانده بود جلو تيغه لودر اداره منازل شركت نفت، خودش هم دراز كشيده بود كنارشان. به راننده لودر گفته بود: «اول از روي نعش من و بچهام رد بشو. بعد برو اتاق خراب كن.»
راننده لودر گفته بود: «به زبون خوش بت ميگم خانم، جلدي بچهات از سر راه وردار بذار ما به كارمون برسيم.»
اتاق، پاكش تپه گچي بود. انگار از روي خستگي سر گذاشته بود روي زانوي تپه. ديوار پشتياش تپه بود. سه ديوار ديگرش كج و كوله و عجولانه تا زير سقف رفته بود بالا. اگر لودر اداره منازل يك روز ديرتر ميآمد، كنيز سقف اتاق را زده بود و بچههاش را برده بود آن تو. ديگر تحمل زخمزبان و منت خواهر بيوه شوهرش را نداشت... «چن دفه بهت بگم خانم، ئي بچهها را از جلو چشم من دور كن. ئي قد خون به دلم نكن.»
كنيز رو به راننده لودر گفته بود: «خب، كارت بكن آقا، چر معطلي؟ فقط شرطش اينه كه اول از سر نعش من و بچههام رد بشي»
راننده سعي كرده بود خودش را خونسرد نشان بدهد. آميخته كار بود. بار اولش نبود كه اين جور مانع كارش ميشدند. همهشان، همين جور، اول سينه سپر ميكنند جلو راننده و مامور يا دراز ميكشند جلو چرخ لودر، بعدش هم ميافتند به التماس التجا، بعد هم كوتاه ميآيند و ميگذارند راننده كارش را بكند.
گفته بود: «ببين خانم، كارت خلافه قانونه. خودت هم اين ميدوني. پس ما رو معطل نكن. جلدي بچههات از سر راه اين كوه آهن زبوننفهم رد بكن... آهن شوخي سرش نميشهها، گفته باشم.»
كنيز نشسته بود و گفته بود: «چه كاري كردهم كه خلاف قانونه برادر؟» جا كيو تنگ كردهم؟ قصر كه نميخوام بسازم. يه وجب سرپناه ميسازم براي ئي دو تا يتيم بيباعث و باني. چه خلافي كردهم؟»
راننده گفته بود: «قدغنه خانم... قدغن. حرف حاليته يا نه؟ زمينا مال شركت نفته. شركت هم گفته هيشكي حق نداره داخل زميناش دو تا خشت هم هم بذاره. فهميدي؟ حالا بچههات وردار از سر راه، لاالهالاالله!»
كنيز گفته بود: «زمين مال شركت نفته؟»
راننده گفته بود: «بله كه مال شركت نفته. اصلا شهر مال شركته، خبر نداري؟»
كنيز گفته بود: «شركت نفت زمينا رو از كجا آورده؟ پشت قباله مادرشن؟»
حالا چند نفر دورشان جمع شده بودند.
راننده، كلافه گفته بود: «نه، مثل اينكه تو زبون خوش حاليت نيست خانم، باشه، حالا نشونت ميدم سزاي كسي كه با شركت نفت دربيفته چيه.»
از ركاب لودر رفته بود بالا، نشسته بود پشت فرمان و ماشين را روشن كرده بود. كنيز دوباره دراز كشيده بود كنار دوقلوهاش كه حالا از صداي موتور لودر به گريه افتاده بودند... كنيز دوقلوها را ناز كرده بود و گريهشان را بريده بود، بلند رو به راننده لودر گفته بود: «پس برونش آقا، معطل چي هستي؟ برونش. مگه نميخواي بري اتاق خراب كني؟ خب، معطل نكن.»
برش
نفت قرار بود براي تمام شهر خوشبختي و رفاه بياورد- هنوز هم نشانههاي اين طبقهبندي انگليسي در شهرهاي نفتي جنوب ديده ميشود كه محلههاي شهر را به صورت كارگري و كارمندي ميشناسند- نفت قرار بود رفاه و آرامش و امكانات را عادلانه ميان ساكنان بومي و غيربومي شهرهاي نفتي تقسيم و تسهيم كند اما سياست انگليسيها «تفرقه بينداز و حكومت كن» بود.
اينكه شما در فوران، فقر را عمده و به قول امروزيها «بولد شده» ميبينيد، وجود همين تضاد شديد و آشكار طبقاتي است و ستمي بزرگ كه بر جمعيت پرشماري از بوميان تحميل شده بود. يعني صاحبان اصلي چاههاي پربركت نفت... در يك كلام؛ دستاورد نفت براي بوميان واقعي شهر چيزي در حد صفر بود.