هرچه بود، هیچکس نفهمید ناصر چطور پولدار شد
سندروم حاد رامتینیسم
عباس محمودیان
اسمش ناصر بود، اما آنقدر روی «رامتین» تاکید و تکرار داشت که دیگر همه دور و بریهایش رامتین صدایش میکردند. منتظر بود که هربار یکی بپرسد: حالا رامتین یعنی چی؟ و ناصر مثل یک کامپیوتر سخنگو، صفحه ویکیپدیا را میخواند: «از موسیقیدانان قدیمی ایران در دوران پادشاهی ساسانیان و همدوره باربد و نکیسا بوده و اصلا چنگ را او ساخته و استاد نواختنش بوده، حتی میگویند او همان رامین عاشق ویس بوده است...». کسی هم پاپیاش نمیشد که حالا بیا و باربد و نکیسا و ویس را معرفی کن و او همانطور یکسره درباره اسم جدیدش - و چه بسا اسم قدیمش- حرف میزد. رامتین یا همان ناصری که من میشناختم، اصلا در این باغها نبود، کاری هم به موسیقی نداشت. تنها هنری هم که در موسیقی داشت، سوت زدن بود که آن هم با اغماض در حد یک دقیقه میشد تحمل کرد. اما آنچه ناصر را به رامتین بدل کرد، ثروت یکشبهای بود که هیچکس نفهمید از کجا آمد و چهطور یکدفعه اخلاقش عوض شد و احساس کرد یک مغز اقتصادی است.
ناصر از دار دنیا یکدهنه مغازه پارچهفروشی و کاسبی معقولی داشت و چیزی از علم اقتصاد و مدیریت و هر دانش دیگری نمیدانست. روزش را به شب میرساند و خرده پساندازی داشت که میگفتند حتی به پدرش هم قرض نمیدهد. بعضیها میگفتند در دیوار خانه پدربزرگش یک کوزه پر از طلا پیدا کرده و بعضیها میگفتند در باغچه خانهاش دفینه پیدا کرده است اما هر دو گروه خزعبل میگفتند؛ همه ثروت اجداد ناصر در هزار سال گذشته رویهمرفته هیچ چیزِ طلایی نمیشد و خانه ناصر اصلا باغچهای نداشت که در آن چیزی پیدا کند. بعضیها که منطقیتر فکر میکردند میگفتند این پولهای بادآورده را فقط کلاهبرداری میآورد، و آنهایی که بدبینتر بودند میگفتند اینها پولِ قاچاق است. هرچه بود، هیچکس نفهمید ناصر چطور پولدار شد. مغازهاش را گسترش داد و چند دهنه دونبش را پارچهفروشی کرد. خودش هم از پشت دخل بلند شد و کت و شلوار مارکدار پوشید و حرف از سنگفرش هر خیابان از طلاست، زد. همین وقتها بود که داد روی تابلوی مغازهاش ناصر را از جلوی ایراننژاد پاک کنند و شد «رامتین ایراننژاد».
رامتین دیگر نمیتوانست وقتش را با چک و چانهزدن با مشتریهای روزمره تلف کند. آگهیهای استخدام پیاپی منتشر میکرد و نیرو استخدام میکرد. حساسیتش روی اسم هم زیاد بود. همه همکارانش باید اسمهای خوبی میداشتند و اگر نداشتند باید انتخاب میکردند. اینطور شد که دور و بر رامتین را بهداد و رادمان و برديا و دارا و فرجاد و... گرفتند.
اقدام بعدی رامتین، ثبت یک شرکت اقتصادی بزرگ بود؛ «شرکت توسعه و اقتصاد پویای رامتینمهر ایرانیان». اما هرچه میگذشت این عنوان «شرکت» او را راضی نمیکرد؛ هزارتا از این شرکتها در هر ساختمان اداری بود که مدیرعامل و منشی و کارگر و سرایدارش یکنفر بود. او احتیاج به چیزی فراتر از شرکت داشت. در اولین اقدام، چند شرکت دیگر مثل «کارآفرینان مهربان ایران» و «تجارت و توسعه الکترونیک کیهان» و «تجارت پیشرو فردای ایران» ثبت کرد و آنها را در هم ادغام کرد. در مدت کوتاهی مالک «کنسرسیوم تجارت رامتین» شد و بعد از عوض شدن اسمش، این مهمترین تغییر زندگیاش بود.
او برای توسعه تجارتش، واحدهای تولیدی کتوشلوار را با برند رامتین راهاندازی کرد. بعدتر رستوران و قنادی و کارواش رامتین هم افتتاح شد و همچنان سوال مهم این بود که غیر از دفینه و قاچاق و کلاهبرداری، رامتین چه راه میانبری پیدا کرده است.
هرچه میگذشت، نیروهای زیرمجموعهاش افزایش پیدا میکرد و او دلمشغولی جدیدی پیدا کرد؛ سخنرانی برای نیروها. رامتین با جذابترین پدیدهای که ممکن بود، روبهرو شده بود. نیروهایی که سراپا گوش بودند تا او هر صبح قبل از شروع کار، نیمساعت برایشان سخنرانی انگیزشی کند. رامتین شبها کتابهای انگیزشی و موفقیت در صد دقیقه را میخواند و صبح روز بعد برای کارمندانش سخنرانی میکرد و به آنها میگفت اگر اراده کنند میتوانند به هر موفقیتی دست پیدا کنند. نیروهایش هم هر صبح دفترهای یادداشتشان را میآوردند و با دقت فراوان صحبتهای او را مینوشتند.
هرچه از دوران رشد رامتین میگذشت، «برندسازی» مغز او را بیشتر درگیر میکرد. هرچه اطراف بود برند رامتین را داشت. او همه دنیا را با برند خودش میخواست. قنادیاش میکادو را با اسم «رامتیندو» عرضه میکرد، در کارواشش ماشینها را با پودر «کفتین» میشستند، در رستورانش «کباب رام» و «تین استراگانوف» سرو میشد. کارمندان زبل کنسرسیوم او، همانهایی که صبحها در سخنرانی های انگیزشیاش یادداشتبرداری میکردند، این برندسازی را با شدت پیگیری میکردند و هر روز ایدههای جدیدی برایش میبردند. تلویزیون اینترنتیاش را راهاندازی کردند تا سخنرانیهای صبحگاهیاش زنده پخش شود. کتاب زندگینامهاش را چاپ کردند و همه چاپهایش را با سرمایه کنسرسیوم خریدند تا دهها بار تجدید چاپ شود. با مقداری هماهنگی مالی، دانشگاهی در اسکاتلند برای موفقیتهای اقتصادیاش مدرک دکتری افتخاری استراتژیک اقتصاد صادر کرد. بازرگانان خارجی را برای بازدید و دیدار با مدیرعامل کنسرسیوم به ایران دعوت میکردند. حتی در انتخابات شورای شهر، او را ترغیب کردند که ثبتنام کند، اما رامتین زیر بار نرفت و گفت بهجای اینکه وقتش را پشت صندلیهای شورا تلف کند، در کنسرسیوم رامتین به مردم خدمت میکند.
رامتین آنقدر در نقشش فرو رفت که دیگر کسی برایش سوال نبود دفینه بود یا کوزه طلا یا کلاهبرداری یا قاچاق. سوال همه این شده بود که اسم این بیماری چیست؟ روزی که بعد از یکهفته بیداری مداوم و نخوابیدن، با «رامبولانس» او را به کلینیک رامتین بردند، روانپزشکان مجربی که استخدام کرده بود، متفقالقول بودند که این بیماری هنوز هیچ اسمی ندارد.
او هنوز مالک کنسرسیوم تجارت رامتین است؛ با بیش از دهها کارگاه و مغازه و صدها نیروی کار و هزاران محصول، اما از همه مهمتر؛ یک بیماری به اسم خودش: «سندروم حاد رامتینیسم».