نگاهي به رمان «كشتن عمه خانم» نوشته آندري بورسا
يك هفته با عمه خانم و برادرزاده نازنين
نيلوفر صادقي
آندري بورساي لهستاني از جوانمرگان عالم ادبيات است و اصلا آمدنش به دنياي ديوانه ديوانه ما در 1932 و رفتن زودهنگامش دل آدم را كباب ميكند. بورسا فقط 7 سال داشته كه آلمان لهستان را اشغال ميكند و 18 سال بعدش هم در 25 سالگي قلبش كم ميآورد و بدون اينكه از آزادي لهستان از چنگال حكومت كمونيستي درستوحسابي لذت ببرد، بساطش را جمع ميكند و ميرود. بورسا در همين مدت كوتاه خيلي چيزها را تجربه كرد، اختناق شديد و پروپاگاندا و تاكيد بر رئاليسم سوسياليستي در ادبيات و هنر آن دوره كه هنر و موسيقي و تئاتر و ادبيات آوانگارد را برنميتابيد. «كشتن عمهخانم» كه تنها رمان بورساست اما چاپش ماند براي بعد از مرگ نويسنده در حالوهواي لهستان دهه 50 نوشته شده است. بورسا توانست با همين رمان نام خود را در ليست «كتابهايي كه تا كسي را نكشتهايد يا كسي شما را نكشته بهتر است بخوانيد» از چند گروه ادبي و كتابخواني معتبر بگنجاند. يوريك، دانشجويي جوان با چكشي عمهخانمش را ميكشد و حالا بايد از شر جسد خلاص شود كه گاو نر ميخواهد و مرد كهن. طنز سياه بورسا در شرح درگيري يوريك براي خلاصي از جسد نمود خاصي دارد و اين قسمتها از بخشهاي خواندني داستان درآمده. البته حالا كه پاي چكش در ميان است و دانشجوي دست به چكش يادي هم از راسكولنيكوف بايد كرد، بعضي از منتقدان در تحليل شخصيت يوريك او را راسكولنيكوف لهستان بعد از جنگ جهاني دوم دانستهاند هر چند كه هر گردي گردو نيست و هر دانشجوي چكش به دستي راسكولنيكوف نيست. زمينه تاريخي و سياسي آفرينش رمان را كه كنار بگذاريم و اصلا لهستاني بودن و زندگي بورسا و آنچه را كه او در آن دوران تجربه كرده هم فراموش كنيم، يوريك به عنوان يكي از ما فرزندان آدم ميتواند هر جا و هر زمان ديگري از سر بيهدفي و سرگشتگي دست به قتل بزند. آن لحظه خطير كه درمييابي روياهايت پوچ از آب درآمدهاند و كمر به نابوديات بستهاند، هدفي نداري يا دستكم هدفهاي قالبي و تعريف شده موجود به دردت نميخورد و زندگيات قرار نيست با مسيرهاي از پيش تعيين شده و مرسوم و پذيرفتني(نگوييم پيش پاافتاده و مبتذل) به جايي برسد، يوريك درونت سر برميدارد و به شكلي خودش را نشان ميدهد و رجز ميخواند كه بله، حالا افسارت دست من است. وقتي هدف ديگري نيست و يوريك چيزي نميبيند جز هزاران روز و ساعت بيهوده كه از پس هم ميگذرند، كشتن عمهخانم و بعد سرشاخ شدن با جسدش يوريك را به جلو ميراند، جسدي كه در نهايت امر به زعم يوريك تنها جزء واقعي ماجراست. داستان اما به اين سرراستي نيست. مگر ميشود به آنچه يوريك ميبيند و ميانديشد و ميگويد با معيار و چارچوب ذهني به اصطلاح عقلاني نگريست و باورش كرد؟ البته از همان اول راه چيزهايي دستگيرمان ميشود، اينكه آندري بورسا دارد با طنازي قلقلكمان ميدهد و بيرحمانه ما را به بازي ميگيرد و حتي آزارمان ميدهد تا حرفش را جدي بگيريم. شايد بورسا وراي تمام اين بازيها و طنازيها ميخواهد بگويد، انتظار نداشته باشيد اين زندگياي كه داريد شما را به رستگاري برساند.