ادامه از صفحه اول
بهار در پاييز
نه فقط سرايدار و معاون و مدير و معلم را نميشد با يك من عسل خورد، بلكه خودِ كلاس و تخته و گچ و ميز و نيمكت هم خشمگين و عصباني بودند، يا وانمود ميكردند كه خشمگين و عصباني و ناراحتند. زمان ما بچهها را مدرسه نميفرستادند تا چيز ياد بگيرند، ميفرستادند تا آدم شوند. بچهها را ميفرستادند مدرسه، تا معلم و ناظم رامشان كنند، به راه راستشان بياورند و اگر شد، با چوب تر يا با تكليف مالايطاق فرمانبرشان كنند. انگار آيه از آسمان آمده بود كه بچهها نبايد بخندند، نبايد احساس راحتي كنند، نبايد داخل مدرسه قيافه آدمهاي شادمان به خود بگيرند، نبايد كتك نخورده روزشان شب شود و نبايد اشك نريخته به خانه برگردند. ما را ساخته بودند كه سرِ هيچ و پوچ تحقير شويم، سر صف، جلوي بقيه چوب بخوريم، اول صبح، در آن سوز گداكش پاييز چون بيد بر سر ايمان نصف و نيمه خود بلرزيم و با آن كلههاي از ته تراشيده خبردار به نطق آقاي ناظم گوش جان بسپاريم. كلاس دوم ابتدايي يادم هست معلم پايِ تخته نوشت «مشق» و گفت: «نشنيدهايد توي فيلمها ميگويند زندان با اعمال شاقه؟ اين شاقه و مشق همخانوادهاند و طي دوران مدرسه آنقدر بايد مشقت بكشيد بلكه خدا كمك كند آدم شويد.» در همان عالم بچگي ناخواسته خود را محكومي يافتيم كه بايد كمكم دوازده سال مشق بنويسد، دوازده سال تحقير شود، دوازده سال درشت بشنود بلكه مقام گاو و خرياش ارتقا يابد. همان موقع منتقدان آموزش و پرورش هم صدايشان بلند بود كه سيستم غلط است و مدرسه جز اينكه دمار از روزگار بچهها درآورد فايده ديگري ندارد. همان موقع معلمها ميگفتند «باز صد رحمت به شما، زمان ما وضع از اين هم بدتر بود. علاوه بر مشق و كتك، بساط فلك و شلاق هم داير بود.» راست ميگفتند؛ قصه بدبختي نسلهاي قبلي را رسول پرويزي به تفسيل نوشته كه فوقالعاده خواندني و عبرتآموز است. اما قبل از آنها هم وضع چندان بر وفق مراد بچهها نبود. مكتبدارها حتي از مدرسههاي اوليه هم سختگيرتر و ستيزهجوتر بودند. معذلك بچهها آدم ميشدند و چيز ياد ميگرفتند. درست است كه كتك ميخوردند و تحقير ميشدند، اما الحق والانصاف سوادشان هم بالا ميرفت. اگر ميخواهيد روند آموزش و پرورش را ارزيابي كنيد، دستخط نسلهاي مختلف را كنار هم بگذاريد. امروزيها در خانه و مدرسه سلطنت ميكنند، پول ميدهند، سر سبيل ناظم و مدير نقاره ميزنند پول هم ندهند ديگر محكوم با اعمال شاقه نيستند، اما خطشان را كه بگذاري جلوي آفتاب عين مورچه شروع ميكند به راه رفتن. ما نه فقط سوادمان بالا ميرفت، بلكه ته تهش خوش بوديم و زير سايه سنگين اخم و تخم بزرگان به زمين و زمان حتي به ترك ديوار از ته دل ميخنديديم و با ربط و بيربط قند توي دل آب ميكرديم. اگر ميبينيد در پس ضميرتان نسبت به مدرسه حس دوگانه داريد و در عين حال كه از آن بيزاريد، يادش را گرامي ميداريد و خاطره دوستيها و دشمنيها را به خير ميكنيد، دليلش اين است كه هيچ كس نتوانسته آن خوشي و خنده و اميد را نابود كند. براي همين اول مهر كه ميرسد از نو چراغ اميد در دل صغير و كبير روشن ميشود و پير و جوان براي تداوم حيات انگيزه تازه مييابند. از سرِ اتفاق نبوده كه شروع مدرسه با پاييز قرين شده. در پاييز طبيعت افسرده ميشود و به خواب ميرود. بيم آن ميرود كه سردي و فسردگي خاك روح مردمان را نيز تيره و تار كند و غم به دلشان ببارد. اما همين رفتن بچهها به مدرسه، بهاري را در دل پاييز رقم ميزند و تحمل ما را براي گذراندن خزان و زمستان بالا ميبرد. نسلهاي مختلف از پي هم ميآيند و تعليم و تعلم را به عنوان يك وظيفه مستمر پي ميگيرند. از بچهها بپرسيد هيچ كس از صبح زود بيدار شدن و از مشق نوشتن خوشش نميآيد. حتي بچههاي امروز هم كه لاي پر قو درس ميخوانند باز از مدرسه بيزارند. اما همين كه چند صباحي بگذرد و ايام سپري شود تازه درمييابند كه مدرسه بهترين دوران زندگي بود. نه فقط بچهها اميدوارترين موجودات روي زمينند، بلكه هر كس به بچهها نگاه كند نور اميد در دلش فروزان ميشود. ما كتك زياد خورديم، مشق زياد نوشتيم، تحقير هم زياد شديم اما در مجموع هم خوش گذشت، هم بزرگ شديم هم چيز ياد گرفتيم، هم خود را براي دنياي بيرحم آينده آماده كرديم. از نسلهاي قبلي هم اگر بپرسيد ميبينيد كه اول مهر هم فيلشان ياد هندوستان ميكند و خاطرات سالهاي سپري شده رو ميآيند . آنها هم تلخ و شيرين مدرسه را به ياد ميآورند و گوشه چشم تر ميكنند. مهمترين خاصيت اول مهر همين است كه آتش اميد را شعلهورتر ميكند. هر وقت دلتان از زمين و زمان گرفت، كافي است خود را به يكي از مدارس ابتدايي برسانيد و بچههاي قد و نيمقد را تماشا كنيد كه با كيف و كتاب نو با هزار شوق و آرزو راهي مدرسهاند. هر وقت نااميدي آمد به سراغتان، كنج ديوار گوش بايستيد و مكالمه پدر و پسري را بشنويد كه هر دو از مدرسه براي هم خاطره تعريف ميكنند.
سياست بدون سياستمدار
طبعا منافعي را از دست ميدهد و برخي هزينهها را ميپذيرد تا در پايان راهي كه كمترين هزينه و بيشترين منفعت را دارد، انتخاب كند. اما در عمل ميبينيم كه سياستمداران ما يا به حرف دانشمند كمتوجه و بيتوجه هستند يا اينكه عملا حاضر نميشوند مسووليت انتخاب ميان راههاي گوناگون را بپذيرند؛ در نتيجه بدترين تصميمات دچار جامعه ايران ميشود. ضررهاي زيادي را تحمل ميكنيم در مقابل، نفع چنداني را به دست نميآوريم. نمونه خوبي از اين ادعا را ميتوان مطرح كرد. اين روزها احتمالا خبر مخالفت با درخواست ايرانخودرو ديزل در برداشتن فيلتر سوخت كاميون را شنيدهايد. قضيه از اين قرار است كه براي كاهش آلودگي هوا، قانوني تصويب شده كه كارخانههاي سازنده خودروهاي ديزلي موظف هستند كه فيلتري را در خودرو تعبيه كنند كه دوده و سولفور و ساير مواد آلودهكننده را قبل از خروج از اگزوز و آلوده كردن هوا، جذب كند. قيمت اين قطعه بسيار گران و حدود
۱۰۰ ميليون تومان براي هر خودرو است. چيزي حدود ۱۵درصد قيمت خودرو را به خودش اختصاص ميدهد و از كشور كره وارد ميكنند. كارخانههاي خودروساز مشكل چنداني با اجراي اين مصوبه نداشتند، چون آن را وارد كرده و هزينهاش را از خريداران خودرو دريافت ميكردند. مشكل از زماني آغاز شد كه تحريم ابعاد گستردهتري پيدا كرد و دو اثر مخرب روي واردات اين قطعه گذاشت؛ يكي اينكه آن را گرانتر كرد و ديگر اينكه ريسك واردات آن را بالا برد، يعني چون نميتوانستند بهطور مستقيم از سازنده بخرند بايد از طريق واسطه خريداري ميكردند و واسطه نيز ممكن است متقلب از كار درآيد و كل پول پرداختي سوخت شود، بنابراين كارخانه سازنده خودرو در يك موقعيت دوگانه قرار ميگيرد؛ يا بايد قيمت تمامشده خودرو را بهتناسب افزايش دهد يا اينكه درخواست كند بهطور موقت از اين قطعه استفاده نشود. هر كدام از اين دو راه سود و زيان خاص خود را دارد و چنين نيست كه به راحتي بتوان ميان اين دو راه، چشمبسته انتخاب كنيم. اين به معناي آن نيست كه بايد اين قطعه را از روي خودرو حذف كنيم، بلكه به اين معناست كه ما در شرايط و موقعيت جديدي كه قرار گرفتهايم؛ آيا بايد سياست گذشته را ادامه دهيم؟