سپانلو و تونلهاي تاريخ
از قضا سنخيتي هم با هم ندارند؛ و به راستي چه چيز در روزگار شاعر مهمتر از بيان اين توازنِ كج؟ حماسه به طور كلي يك اتفاق و كنش هدفمند بزرگ است كه به زندگي مردمان بستگي دارد و از تخيل سيراب ميشود و طبق بعضي تعاريف به اولينهها ميپردازد. بنابراين كشاندن اين مفهوم به عناصر مدرن شهري حتي در تلفيق با عناصر تاريخي بيشتر استفاده از حماسه است و نه خود حماسه. كما اينكه حماسهها دامان خود را از تاريخيگري مبرا ميدانند و ميخواهند. حماسهها از ديرينهها ميگويند اما نگاهي به جلو دارند و به قول مهرداد بهار، اسطورهها چون حماسهها از يك نظام ساختمند ايدئولوژيك پرده برميدارند. در عين حال نگاه رمانتيك، رو به عقب است و با ساختمندي و ايدئولوژي خاصي قرابت ندارد. شعر سپانلو از اين حيث بين مدرنيته و نگاه سنتي تلفيقي ايجاد ميكند كه دانش ادبي او بدين تلفيق غنا ميبخشد اما به طور كلي انتخاب شهر به عنوان لوكيشين شعر، خود يك انتخاب مدرن است اما نوع برخورد شاعر با اين لوكيشين و هويت موجود در آن، اگر كه در وسوسهها و تلواسههاي رمانتيك ميپيچد، چه پيامدي قرار است اتفاق بيفتد جز بازتابي از مدرنيته نامتوازن در جامعه ايراني؟ تعابيري چون گسل و اشكفتهاي فرهنگي در چنين موقعيتهايي معنا پيدا ميكنند. در جامعه مدرن احساس تعلق نسبت به محيط كالبدي - چه بدن، چه خانه و چه شهر- به نوعي احساس محافظت از هويتي فردي يا اجتماعي است و شهر و شهريت از دو منظر ميتواند در متن مدرن ارزيابي شود. اول نظام و احكام اقليمي تمركزگرا - و بالطبع سلسله مراتبي كه از حيث سكونت شهروندان پديد ميآورد - و دوم تسلط نظام نمادين عناصر شهري- نظير مكانهاي ممنوعه و قوانين اداري و شهري و...- كه به عنوان نمادهايي براي يك فراروايت مستقر بعدها توسط پستمدرنيستها تقبيح ميشود. خود انتخاب قالب نو براي يك شعر، انتخابي مدرن است، منتها خود مدرن هم درجاتي دارد. شعر سپانلو يك فراگشت در تونلهاي تاريخ است كه با عناصر امروزين پيوند ميخورد. شگرد سپانلو مثلا در «خانم زمان» قطعه چينيهاي معنايي و تصويري است در يك حركت ذهني منسجم براي القاي يك نوستالژي متفكر؛ يعني كاري كه در فضايي ديگر سهراب در «صداي پاي آب» و فروغ «در ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد» تجربه كردهاند. با اين حال در خوانش «خانم زمان» به روشني ميبينيم كه دانش ادبي سپانلو غنيتر است و اين بر بافت زباني شعر تاثير ميگذارد كه گاه خوب ميافتد و گاه خوب درنميآيد. سپانلو با تاريخ، مفاهمه ميكند و اين مفاهمه در نحو و زبان شعرياش اغلب بازتابي از جنس رمانتيسم دارد. چرا رمانتيسم؟ چون به دلبرانگي و خوشتراشي و خوشنشيني كلمات و تركيبات خود بيش از حد لزوم حساس است. تمام اين مفاهمه را در اتمسفري سودازده و حرمانخيز راه ميبرد. من در كتاب خود، «رمانتيسيسم ايراني»، توضيح دادهام كه اغلب شاعران امروز ما از پيچِ رمانتيسم گذشتهاند. يعني در دورهاي از كار خود آن را تجربه كردهاند. رمانتيسم در ذات خود حامل پارادوكسي دامنگير است. به اين صورت كه اگر چه از الزامي مدرن برميخيزد اما چون زاده سرمايهداري يا شبهسرمايهداري است، با نوستالژي غليظ خود عناصر جامعه نو را برنميتابد و عليه آن ميشورد. در شعر سپانلو هم ما با اين رويكرد مواجهيم؛ با اين تفاوت كه در رمانتيسم به طور متعارف با حالتي انفسيتر و درونيتر روبروييم اما در شعر سپانلو با تلميحات و ارجاعات تاريخي اين تقيد شكسته ميشود.