شخصيتهاي داستاني چيور گيج ميزنند. گاه چنين مينمايد كه انگار خود تنها در اين جهان خاكي زندگي ميكنند. در داستان زيباي «شعر هر روستايي» اين مساله به خوبي نشان داده شده است. «فرنسيسديد» كه از سفر بازگشته به خانواده خود وارد ميشود. داستان از درون هواپيمايي كه در توفان هوايي گير افتاده است شروع ميشود. با وجود سهمگين بودن حادثه كه هر آن امكان دارد همه در كام مرگ فرو روند. گفتوگوها بدون هيچ گونه اضطرابي روال معمولي خويش را طي ميكند. آدمها در مواجهه با مرگ خونسردند. شايد چون نويسنده ميداند كه هواپيما قرار است لاعلاج در مزرعه ذرت فرود آيد اينچنين خونسرد با ماجرا برخورد ميكند!
نشست و گفت: «ميدوني من تو اون هواپيماهه بودم كه همين الان نزديك فيلادلفيا سقوط كرد. ما تويه مزرعه فرود اومديم...»
اين جمله را به شخصي كه در قطار كنارش نشسته است ميگويد. در اينجا چيور تقصير را گردن فرانسيس، راوي ماجرا مياندازد چراكه نميتواند هيجاني به كل موضوع بدهد. «تريس روزنامهاش را برداشت و فرانسيس را با افكارش تنها گذاشت.»
شگرد چيور اين است كه هرجا با آدم تازه يا مكان و فضايي تازه روبهرو ميشود شروع به توصيف آن ميكند. به خانه رسيده است؛پذيرايي- آشپزخانه و زنش جوليا ويد را توصيف ميكند. خواننده با فضايي كه فرانسيس در آن زندگي ميكند به خوبي آشنا ميشود. اسامي فرزندانش و سنشان را ميگويد. بعد «سلام، اهل خونه...» بچهها مشغول دعوا هستند. زنش جوليا ويد هم كه وارد ميشود همگي را به خوردن شام دعوت ميكند. فرانسيس با صداي بلند ميگويد او در هواپيمايي بوده كه سقوط كرده و خسته است «هيچكس به او وقعي نميگذارد.» به طبقه بالا ميرود و تصميم ميگيرد ماجرا را براي هلن دختر بزرگش بگويد او هم مثل بقيه، همگي سر ميز شام ميآيند دعوا همچنان ادامه دارد. پدر آخرين تير تركشش را رها ميكند. «امروز بعدازظهر بابا تو هواپيمايي بود كه سقوط كرد. توبي نميخواي بشنوي چي شد؟»
توبي ميز شام را ترك ميكند و به حالت قهر به طبقه بالا ميرود. بحث و گفتوگو به چيزهاي جزيي كشيده ميشود و تنها مسالهاي كه براي خانواده مهم نيست نجات پدر از حادثه سقوط هواپيماست. چيور به استادي نشان ميدهد كه چگونه يك خانواده در حال فروپاشي است. و آنقدر خونسرد به اين ماجرا نگاه ميكند كه مثالزدني است. دلخوريها همه دروني است. كسي رازهاي خود را بروز نميدهد. جان چيور علاوه بر توصيف خانواده به همسايهها نيز ميپردازد. و بعد به كل اين شهرك كوچك و آدمهايي كه در آنجا زندگي ميكنند. خوبيها و بديها و در اينجاست كه به خود حق ميدهد عاشق پرستار بچه خود بشود و با او كه صغير هم هست مناسباتي به هم بزند. رفتار او كه خوب و بد را همه خود قضاوت ميكند و در دادگاه وجدان خود محكوم ميكند و ميبخشد باعث تك افتادگي خانواده ميگردد و احترام خود را در آن جامعه كوچك از دست ميدهد. زن كه همهچيز را از چشم مرد ميبيند. مرد اما در جهاني زندگي ميكند كه انگار فرمانرواي آنجاست. مهم اين است كه نويسنده هيچ قضاوتي در مورد افعال بد و خوب قهرمانيهايش نميكند.
نشان ميدهد اما همهچيز را به قضاوت و راي خواننده واگذار ميكند. كار عشق و شيدايي به دختري كه مطمئنا دوستان ديگري هم دارد تا آنجا بالا ميگيرد كه پيش دكتر روانشناس ميرود. در حالي كه اشك در چشمهايش حلقه زده بود گفت: «من عاشق شدهام دكتر هرزاگ» و اينگونه داستان در ذهن خواننده ادامه مييابد.
گنج خيالي
زير پوست اين داستان جامعه بيرحم سرمايهداري امريكا نقد ميشود. زن و شوهر جواني با عشق با هم ازدواج ميكنند. شوهر به دنبال كار است. كارهايي كه نصيبش ميشود شكمشان را به سختي سير ميكند. همه دست رد به سينهاش ميزنند در صورتي كه به او قول كار دادهاند. جان چيور در اين داستان اميد و نااميدي را به زيبايي تصوير ميكند و اينكه دوستان نزديك هم به آنها حسادت ميكنند ؛حتي كمترين اندوختهشان را به صورت قرض به تاراج ميبرند. بهترين پيشنهادي كه آنها را در روياي گنج خيالي پابرجا ميكند از پيرمردي بسيار كهنسال است كه عموي قهرمان داستان او را از غرق شدن نجات داد و اين كار زن و شوهر را در رويايي ديرپا فرو ميبرد. تنها در زماني كه قصد رفتن به محل كار در ايالاتي ديگر را دارند. تلفن زنگ ميخورد و منشي خبر مرگ پيرمرد را ميدهد.
شب وقتي هر دو نااميد و اندوهزده در تختخواب خوابيدهاند. «لارا روي چهارپايه چرخيد و بازوهاي لاغرش را به طرف او دراز كرد. كاري كه بيش از هزار بار انجام داده بود... همين جا بود. همهاش همين جا بود و آن وقت به نظرش آمد كه درخشش طلا همين جاست، در سرتاسر بازوان او» داستان كلا روايي است. اين نويسنده است كه تعريف ميكند. داستان كوتاهي كه زمان وقوعش كوتاه نيست. با اين پايانبندي زيبا، با اين مفهوم كه انسانها گنجهاي واقعياند.
آواز عاشقانه
جك لوري و جون هريس همشهريهايي بودند كه هر دو در نيويورك زندگي ميكردند. همين غربت باعث نزديكي آنها شده بود. جون چون هميشه سياه ميپوشيد جك او را به شكل يك بيوه سياهپوش يا مامور كفن و دفن ميديد. آنها بدون اينكه ابراز كنند يكديگر را قلبا دوست ميداشتند. اما در اين راه هر كس آرزوي مخصوص به خود را داشت. جك ازدواج ميكرد يا زن او را ترك ميكرد يا او طلاق ميداد. مجبور بود تا آخر عمر به دو زن مطلقهاش نفقه بپردازد و اما جون هريس معلوم نبود چه ميكند. دوستاني داشت كه اغلب به بلايي گرفتار ميآمدند. در آخرين لحظات زندگي جك ،جون در آپارتماني كثيف و در محلهاي بسيار نازل به ديدنش ميآيد اما جك او را به باد دشنام ميگيرد. و از خود ميراند. ما به عنوان خواننده همدردي تمام و كمالي با زن داريم چون هيچگاه نويسنده از او بد نميگويد. البته اين را ميدانيم كه چيور هميشه خونسرد و بيطرف است. اما جون نمونه يك زن عيار است كه تا لحظه آخر به پاي مردش ميايستد.
با عشقي كه پنهان، زير پوست داستان در جريان است خواننده با يكي از دردآلودترين داستانهاي عشقي جهان روبهرو ميشود.
دوران طلايي
خانوادهاي كه براي گذران اوقات فراغت به ايتاليا ميآيند. مرد خودش را شاعر معرفي ميكند چون فكر ميكند ايتالياييها به شاعران اهميت بيشتري ميدهند. نمايشنامهنويس است. براي تلويزيون سناريو مينويسد. سراسر داستان شرح دلواپسيها و وسواسهاي اوست. براي هر مساله قصهاي ميسازد كه پر از شكست و ناكامي است. انگار همهچيز با او سر دشمني دارند. اما پايانبندي داستان برايش شاديآور و اميدواركننده است.
راديو بزرگ
داستاني است سمبوليك. در بستري رئاليست به مايههايي از سوررئاليسم برميخوريم كه باعث وحشت ميشود. اگر جهان به پلشتي جهاني باشد كه نويسنده تصوير ميكند پس اين جهان جاي زندگي نيست. راديو بزرگ وجدان ناخودآگاه مردماني است كه خود ذاتا پليدند. حال وقتي شرح غيبتها، حسوديها، كينهتوزيها را از زبان شيي به نام راديو ميشنوند از خود بيخود ميشوند و مساله اين است كه اين جريان عموميت ندارد. افراد خاصي جريانهاي خاصي را از راديو ميشنوند. ديگران نه! ابتدا مساله افشاي ميهمانيها، بعد حرفهاي درگوشي، توطئهها و خيانتها، تهمت زدنها، فتنهانگيزيهاي ديگران است كه زن داستان بسيار از شنيدنشان لذت ميبرد اما وقتي پاي خودش در ميان ميآيد وا ميرود.
آيرين گفت: «جيم خواهش ميكنم، خواهش ميكنم، حرفامونو ميشنون.»
«كي حرفامونو ميشنوه؟ اما كه نميشنوه»
«راديو»
داستان بسيار زيبايي است. جان چيور تمام دلگيريهاي اجتماعي خود را در اين داستان زده است.
شناگر
يكي از تفكربرانگيزترين داستان اين مجموعه شناگر است. آدمي خانوادهدار، نه به ظاهر قوي، لاغر و بلندقد به ناگهان پس از شنا در استخر يكي از اقوامش تصميم ميگيرد كه طول تمام استخرهاي منطقه را تا رسيدن به خانه شنا كند. اين خواست را به مرحله عمل درميآورد. در راه بعضي از استخرها كسي را پذيرا نيست. معلوم است كه اهالي خانه يا به سفر يا به مهماني رفتهاند. اما در اكثر استخرها كه 16 عدد هستند يا خانواده شنا ميكند يا ميهماني گرفتهاند حتي معشوق قديمي خود را ميبيند كه با او روبهرو ميشود و حتي توهين ميكند. عصر فرا ميرسد و سرما و سوزي كه تمام وجودش را فرا گرفته، ديگر خودش را روي زمين ميكشاند. سرمازده و لرزان و خسته به خانه ميرسد اما در خانه هيچكس نيست كسي در را به روي او باز نميكند. تمام درها قفل هستند.
از روي اين داستان فيلمي زيبا با شركت برت لنكستر ساخته شده است. مابقي داستانهاي كتاب عبارتند از:اي شهر روياهاي برباد رفته، خداحافظ برادرم، تجديد ديدار، مصيبتهاي جين، فقط بگو كي بود، كرم سيب، پنج و چهل و هفت.
برخي از داستانهاي اين كتاب قبلا در مجموعه داستاني به نام آواز عاشقانه منتشر شده است.
جان ويليام جيور در 1912 در شهر كوئينسي از ايالت ماساچوست امريكا به دنيا آمد و در 1982 در نيويورك از دنيا رفت. او نويسنده داستانهاي كوتاه متعدد و چند رمان است. در داستانهايش اغلب به شيوه قصهگويي و با حكايتها و كمديهاي طنزآلود، زندگي، رفتار و ارزشهاي اخلاقي طبقه متوسطي را كه عمدتا در حومه شهرهاي امريكا زندگي ميكنند به تصوير ميكشد. چيور به خاطر توانايياش در بيان احساسات، هيجانات و مشكلات زندگي شخصيتهايش و نيز به تماشا نهادن لايههاي زيرين حوادث به ظاهر بياهميت و كوچك و تمركز بر زندگي مردمان حومه شهر به «چخوف حومهها» مشهور است.
اولين مجموعه داستان او به نام «شيوه زندگي بعضي از آدمها» در 1943 منتشر شد و بعد به ترتيب مجموعه داستان «داريدو بزرگ و ساير داستانها» 1953، و «سرتيپ و بيوه گلف» 1964 از او منتشر شد. سرانجام در 1978 مجموعه داستانهايش برنده جايزه پوليتزر و جايزه ملي منتقدان كتاب شد.