• ۱۴۰۳ يکشنبه ۴ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4570 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۳ بهمن

باران طوري مي‌باريد كه آدم خيال مي‌كرد سقف آسمان سوراخ شده

رويارويي با از ما بهتران

محسن حاجي‌پور

دنيا تب كرده بود و هيچ صدايي نمي‌جنبيد تا آنكه آسمان بناي برق نهاد و برقي بلندايش را چاكاند و نهيبش ‌تركاند «دو كله» را كه كله ديگري پشت همين كله پيدايش داشت و صورت آن ناپيدا.

صدايش درآمد: «بريم تا آب نواگشته دورمان.»

ابرِ سياهي شكمش زمين نهاده بود و آسمان نورد مي‌كوبيد براي باريدن؛ باريدني در آغاز جامه‌تر كن و بعد زِ مي‌تر كن و بعدتر دُم اسبي كه اگر دهن مشكي بشود غناهشتِ شيرينه و ميرشكاري و انجير و تاج آباد توي شهر مي‌پيچد و همه مي‌آيند رخِ دره‌ها تماشاي آب گل‌آلودِ خروشاني كه سنگ‌ها را روي هم مي‌غلتاند و مي‌رود خرمايستانِ شهر و بندِ باغ را آب مي‌كند و توي مسيله پهن مي‌شود.

گفتم: «تو دو تا كله داري و يك مغز هم نداري، هنوز باران نيامده آب كجا بود كه بيايد.»

باران آمد؛ نم نم.

«دو كله» گفت: «اينم بارون...» و فكر كنم صدا از دهنِ ناپيداي كله دومش بود، چون وقتي سرم را گرداندم ديدم دهنِ پيدايش مي‌خواند: «بارون مياد نم نم پشت خونه عم مم...» و دستي روي سر و دستي به كمر مي‌گرداند پشتش را و مي‌چرخد و در هر بار گردشِ تن، پشتش را به بالاي چپ يا راست مي‌شكند و حالا پنجه شستي را به مكيدن گرفته و ني نداشته‌اي را مي‌زند با صدايي كه از دهانش مي‌ريخت بيرون و تف‌هايش با نم‌نم باران مي‌پاشيد روي صورتم.

دستي روي صورتم كشيدم و ندانستم كدام آبِ باران بود، كدام آبِ دهان؛ نشستم به تماشاي گشتاگشت و يافتم چه دهانِ تنگي دارد و دلم كشيد از حالا تا هميشه صدايش كنم «دهن تنگو».

دهن تنگو رفت و روي كمر دره ايستاد و فرمان سوزوكي آبي‌اش را گرفت و با پاي راستش تك هندل روشن كرد، صداي پرررررِ موتور از دهانِ تنگش بيرون جهيد و گفت: «بيا سوار تا بريم.»

تند تند كاشي‌هايم را جمع كردم و ريختم توي كيسه و ايستادم پشتش و گفتم: «برو كه بريم.» نرفت؛ با يك دستش فرمان را گرفت و با دست ديگرش دست مرا به پهلويش سفت كرد تا خودم را بگيرم و بعد سرازير دره شد؛ سنگ‌هايي سريدند و ريختند. راند و رد پرررررِ سوزوكي‌اش با تف و باران از روي صورتم مي‌لغزيد پشت سرمان كه به سايبان دكه‌اي رسيديم و صداي ترمز، لغزش رد و تف باران را بريد و ايستاديم.

آمديم صورت‌مان را خشك كنيم آستين‌مان‌ تر بود؛ همان‌طور خيس نشستيم تماشاي باران. كوه باران گرفته بود، باراني شمال ريز.

كيسه كاشي‌ها را باز كردم. بيست و نه تا بودند. آبي آسماني. دوسانت در دوسانت. بايد فحشش مي‌دادم چرا نگذاشتي يكي ديگر در بياورم، ندادم و بناي پاك كردن‌شان كردم. يكي يكي برداشتم و با كف دست ساييدم. صافِ صاف؛ انگار امروز استاد كاشي‌ساز دست ازش برداشته بود تا استاد كاشيكار روي استوانه‌هايي كارشان كند كه ستبري پاييني در آغوش من و دهن-تنگو نمي‌گنجيد و استوانه بالايي كه از دل آن يكي درآمده بود ستبري‌اش چنان كه وقتي بغلش مي‌كردم زوركي هم انگشتان ميانه‌ام به هم نمي‌رسيد، پاييني شش گز و بالايي پنج گز بلندي داشت و بر سرش لوله‌اي از سنگ درآمده آب مي‌آورد تا سر تا پايش را سُر بخورد و بريزد توي حوضي كه پاي ميلِ كاشيكاري وسط ميدان بود و بود تا وقتي كه شهردار عوضش كرد و برد و انداختش توي دره ميرشكاري و روزي ديديم جايش دستي كاشته‌اند سيماني؛ مشت بسته‌اي كه از آرنج توي ميدان درآمده و راست بالا مي‌رفت، با آستين قهوه‌اي كمرنگ و پنجه‌هايي سرخ رنگ.

دهن تنگو گفت: «بريم كه حالا دره مي‌آد.»

گفتم: «تو بارون كجا بريم گِلي كوسه!»

باد و باران واافتاد.

روان آبي جلوي‌مان دويدن گرفت. دويديم. تا رخ دره پايي به زمين نگذاشيم كه بر سنگي نباشد. بالِ تيربند شديم. نرماريزش سنگ. هنوز دره نيامده بود؛ دره ميرشكاري، شكافِ سنگلاخي تا كوهِ بيرمي؛ روبه‌روي‌مان. و بيرمي اُشتر چاركوهاني خوابيده پهلوي شهر؛ پشت‌اش كوه و پشت‌اش باغ و فراوان چشمه‌ها كه هيچ‌كس يادش نمي‌رود حسرتِ خانش را كه مدام مي‌ناليد.

دهن تنگو كه سينه كوه را نشانه رفته بود و شيارها را كه چون رگي سفيد مي‌كردند از آب باران نشانم مي‌داد، پرسيد: «به نظرت چه با خودش مي‌آره حالا؟»

«گِل و شُل و سنگ و ريشه پوسيده نخل‌هاي بنگه.»

«چه مي‌شد پلنگ بياره، اژدها بياره؟»

رويش به كوه؛ ندانستم كدام دهانِ كدام كله‌اش بود كه دُم اژدها و پلنگ مي‌گشت و به خاطر همين بود كه نگاهم افتاد پسِ كله‌اش و ديدم سه تا پيچ توي سرش مي‌پيچانند مو را يكي به راست دو تا به چپ.

ابرها پوك مي‌شدند.

مردمكاني مي‌آمدند براي تماشا. تك‌تك يا جفت‌جفت، تا سنگي بپرانند يا برمبانند رخِ كمرِ دره را به خوشي ريزش خاك و سنگ در آب.

دهن تنگو ولي چارچشمي دره را مي‌پاييد چشم براهِ سيلابي مگر اژدهايي ببيند كه پيچ و تاب مي‌خورد تا غرق نشده برسد به شورستان و بخزد به چاله‌اي اگر نرود دُم رود شور و نرسد به رودان و نشود غرقِ دريا و من در انديشه غلتيدن سنگ‌ها كه شايد سنگواره‌اي دل بالا واماند از پل پل كردن و بختم باز شود به يافتنِ نشانِ صدفي، ستاره پنج پري يا برگِ درختي نخستين، روي سنگي وامانده از ساليان دراز.

غناهشتِ آب.

دهن تنگو گفت: «نُفتي.»

و دستم را با خودش كشيد پس‌تر.

گفتم: «صداش مي‌آد، خودش ديدار نيست؛ تو مي‌گي حالا كجاست؟»

گفت: «نرسيده به دوشاخ.»

و با دستش نشانه رفت آنجا را كه دره دو شاخ مي‌شد؛ شاخي شمال، شاخي جنوب و آن شاخ آب كه ما در كناره‌اش بوديم، شاخ جنوبي.

بانگي رسيد: «رسيد، رسيد.»

و خروش و غرش و غلتشِ گِلابي كه نه پلنگ آورد نه اژدهايي.

غلغلستان.

و سنگي پرانده شد توي آب و سنگ ديگري و سنگ‌هاي ديگري و ريزش رخِ كمرِ دره و ريزش رخِ كمرِ دره و ريزش رخِ كمرِ دره و خوشي‌هاي ريزشِ خاك و سنگ در آب.

و يكي رفت و جفتي رفتند و چند تاي ديگر هم. مردمكاني كه آمدند و رفتند، چون سيلابي كه آمد و رفت؛ تو بگو كي آمدي، كي رفتي؟

مانديم تا آبكي اندك شد، زلال و روان. شلوارهاي‌مان را بالا كشيديم براي گشتن و يافتن. سرازير دره؛ شلپ‌شلپ. گشتيم و گشتيم و گشتيم؛ نيافتيم و نيافتيم و نيافتيم.

باز آب وفا نكرد و سنگواره‌اي نياورد.

كاهلي‌مان كرد بيشتر بگرديم، نگشتيم و واگشتيم. دهن تنگو جلو و من پسِ سرش. راهِ برگشتن، فرشِ سنگ‌هاي ريز و درشت.

«چه كنيم؟»؛ من گفتم.

گفت: «درازاپهناي شهرك چقدر است؟»

«چه مي‌فهمم! تو بگو صد در صد»؛ من گفتم.

گفت: «صد در صد چه؟»

«صد در صد متر»؛ من گفتم.

گفت: «متر نه بايد به گز بگويي يا به گام.»

«كه چه بشود؟» من گفتم.

و او گفت، آدم بايد بداند درازاپهناي جايي كه زندگي مي‌كند چقدر است و شنيد به چه دردش مي‌خورد؟ و گفت حالا فكر كن دوباره دشمن حمله كرد و تا اينجاها رسيد، تو نبايد بداني چند وجب از خاكت را گرفته كه باز پس بگيري؟ و شنيد جنگ كه تمام شد و گفت تا جنگ زده‌اي هست، جنگي هست و گفت از تبديل كردن گام به گز و تبديل آن به وجب و گفت بيا...

دستم را كشيد و به پهلويش سفت كرد و فرمان و گاز را گرفت و صداي راندن راست شد، راند تا نبشِ شهرك و قرار شد پهنا را من گام بردارم و درازا را او و قرار شد هُماره هُمار برويم و كج كجكي نشود گام برداشتن‌مان و قرار شد توي دل‌مان شماره ‌برداريم از گام‌ها و قرار شد هر كه جلدتر رسيد بنشيند چشم براه، زير سايه كهورِ سرِ كوچه پنجمي.

راهِ رفتن، كوچه خاكناك. بوي خيسي خاك. آسمان همار.

دهن تنگو چو بندبازي كه از سر آسودگي نيفتادن، دست‌ها پشت كمر بسته، رو به جنوب، انگار روي بندِ نه ديداري برود، راه افتاد.

تا هشتمين گامش را شمردم و رو كردم سوي پهناي شهرك.

گام برداشتم، پيوسته و راست. كيسه كاشي‌ها توي دست راستم. كيسه كاشي‌ها، لنگه جوراب سرخِ ساق بلندي، مال پاي چپ. شماره برمي‌داشتم از گام‌ها، شماره‌هايي كه پشت سر هم مي‌آمدند و مي‌رفتند و اين مي‌نشست جاي آن پيشين و هنوز فرود نيامده ديگري جايش نشسته بود.

در گام دويست وسي‌ام صدايي به گوشم رسيد؛ «دويست-وسي ويك.» صدايم را بازشناختم. صدايي كه از دلم گذشته و از دهانم در رفته و به گوش‌هايم مي‌رسيد.

«دويست وسي و سه.»

ايستادم. صدايم را بريدم و فرو دادم شماره‌ها را توي دلم. قرار اين بود.

در گام دويست و چهل وششم به پهن آبي رسيدم كه ژرفاي آبش تا مچ پايم بالا مي‌كشيد و خنكي‌اش مي‌دويد توي تنم و ماند تا گام دويست و هشتاد وچهارم.

راست دماغم را گرفته بودم و مي‌رفتم.

پايان راه نزديك مي‌نمود.

سيصد وهشتاد. سيصد وهشتاد ويك. سيصد وهشتاد ودو. سيصد و هشتاد وسه. نوك پاي راستم به ديواري رسيد كه پهناي شهرك را مي‌بريد.

چند بار تكرار كردم شماره آخرين گام را. شماره را برداشتم تا به دهن تنگو برسم و برسانمش به او كه دگرگون كننده گام به گز و گز به وجب بود.

شاخه كهور سر نبشِ كوچه پنجمي از دور ديدار آمد، ولي تنه‌اش نه. پا برداشتم براي رسيدن. از دهنِ كوچه هفتمي و ششمي كه رد شدم دهن تنگو را ديدم نشسته با دهاني بسته زير درخ.

بانگ دادم: «سيصد وهشتاد وسه، سيصد وهشتاد وسه، سيصدوهشتاد وسه...» و كيسه كاشي‌ها كه مي‌چرخيد بالاي سرم.

دهن تنگو دستي روي دهانش نهاد و دست ديگرش به سر نديداري توسري بزند انگار. خاموش بود.

رسيدم و هنوزاهنوز بسامد سيصد وهشتاد وسه و هومّه‌اي كه ازش بلند مي‌شد و تو نمي‌دانستي از كدام دهان كدام كله‌اش در مي‌آيد و به خفگي مي‌خواندت و دستي كه دست تو را مي‌كشد و دستي كه به اشاره نشان مي‌دهد فرار كردن مارمولكي را از هياهو.

گفتم: «چته؟»

دهن تنگو كه ديگر دستي بر دهانش نداشت گفت: «دندون‌شمار بود، نديديش؟»

گفتم: «كي؟ كو؟»

و اشاره‌اش به راهِ رفته مارمولك بود، گفت: «فكر كنم دندان‌هايت را شمرد.»

گفتم: «خو بشمرد، چه مي‌شود؟»

«مي‌ريزند!»

گفتم: «تو از بيخ مي‌خواهي جاندارها را به خودت بكشاني. اين هم يك آزاري ست كه گرفتار شده‌اي وگرنه تارتنك، نام به اين قشنگي چه‌اش است كه مي‌گويي‌ش خايه گيرك!»

گفت: «ما همه‌مان جانداريم؛ بين جاندارها هميشه يك بده بستاني بوده وگرنه مار چرا مهره‌اش را بدهد به آدم؟»

«پلنگ چه؟»

«بايد دستت توي دهنِ پلنگي رفته باشد، تا بداني چه!»

«اژدها چه؟»

«اژدها عصاي موسي ست؛ همتايي ندارد.»

گهي چكه‌اي از ريزبرگ‌هاي كهور مي‌چكيد و مي‌وزيد از شمال نرمه بادِ خنكي.

كسي نبود پرس‌مان كند چرا نمي‌رويد خانه.

پرسش كردم: «درازي شهرك چقدر بود حالا؟»

انديشيد و گفت: «ششصدوپانزده گام.»

تكرار كردم نرم نرمك: «سيصد وهشتاد وسه گام پهنا و ششصدوپانزده گام درازا.»

بلندتر پرسيدم: «حالا چند گز مي‌شود، چند وجب؟»

حساب كرد: «اگر هر گام دو گز و خورده‌اي باشد و هر گز هم دو وجب و خورده‌اي، مي‌شود به عبارتي...»

تكه چوبي توي دستش بود و روي پاره زمينِ ميان پاهاي از هم گشوده‌اش دوتا ضرب سه رقمي در يك وخورده‌اي رقمي نوشته بود و چاره‌انديشي مي‌كرد در يافتن پاسخ نهايي. يكاني را در يگاني ضرب مي‌كرد، قدري را مي‌نوشت و قدري را كناره‌اي نگه مي‌داشت تا با قدر ديگري جمع كند و بعد ضرب در دهگان و صدگان...

نرماپيچش شاخساري در گِل.

كوچه خالي، خاكناك، خاموش. پهن آبي در ميانه. چار سرا روبه چار سرا در كناره.

دهن تنگو بلند شد و گفت: «گوش كن و به خاطر بسپار، درازاپهناي زادگاهت را...» و باز نشست و از ميان رگه‌هاي درآمده توي خاك باران خورده شماره‌هايي را خواند: «هزارونهصدوسي ونه وجب پهنا و سه هزاروصدوسيزده وجب درازا...» و باز برخاست و با دستي كه مرا خاموش مي‌خواست مهلت گرفت براي سخن راندن: «اي خدا به حقِ پيرِچل گزي شهرك را نگه‌دار از گزند مردمي كه دُم دارند، دم كوچك نرمي كه اندازه كيچيلوك آدم است...» و پنجه كوچكش را جدا كرد تا اندازه‌اش را نشانم دهد؛ «و از دست مردماني كه بي‌نام ‌زاده شده‌اند و كسي نمي‌داند به چه نامي صداي‌شان كند...» زانوي راستش را شكست و به جلو خميد و آرنج دست راست را روي كاسه زانو نهاد؛ «بيا، بيا با من پيمان ببند كه تا جان در بدن داريم وجبي از اين خاك...»

«اي خدا... غصه‌گداز شدم از دست پلارده‌هاي اين...»

برگشتم و زيرِ چكيدنِ ناوداني دهان گشودم.

سردي چكه‌اي روي پيشاني‌ام، چكه‌اي روي پلكم، چكه‌اي روي چانه‌ام، چكه‌اي لغزان روي گونه‌ام و چكه‌اي توي دهانم.

دهن تنگو هم زير ناوداني آبكي نوشيد.

دور آبگيري كه ميانه كوچه را گرفته بود چرخيديم و سنگي انداختيم تا موج‌هايي زاييده شدند. گشتيم در كناره و سنگ‌هاي پهني را يافت كرديم براي پراندن.

سنگي پريده شد، با سه پرش روي آب.

سنگي پريده شد، با دو پرش روي آب.

سنگي پريده شد، با چهار پرش روي آب.

سنگي پريده شد، با سه پرش روي آب.

سنگي پريده شد، با پنج پرش روي آب.

سنگي پريده شد، با چهار پرش روي آب و غلتش‌هايي روي خاك.

درِ سرايي باز شد.

سياهي رنجورِ پيرزني بيرون شد و دست برد سرخي كيسه كاشي‌ها را كه تكيه درِ سرا رها شده بود چنگ انداخت و به پشتش كشيد.

ناليدم: «به خدا مالِ خودم است، جان خودت برندار.»

پيرزن انگشت ميانه دستي را كه خالي بود و چروكيده؛ سوي‌مان چرخاند: «بيا.»

دهن تنگو گفت: «سنگ تويش نهاده، نه پيل.»

باز ناليدم: «كاشي‌هاي خودم است.»

پيرزن توفيد: «برين گم شين، گُه سگا.»

واگشت و پشت در گم شد.

نرفتيم. درِ بسته سرا را به سنگ بارانيديم.

و نشستيم رو به خانه پيرزني كه نه شوهري داشت، نه پسري، نه دختري و شوهرش مرده بود و پسرش رفته بود و دختري نزاييده بود و خودش بود و سايه‌اش و خانه‌اي كه سال ماه دراز درش باز نمي‌شد كسي بداند زنده هست يا مرده و حالا باز شده بود دري و زنده بود پيرزني كه چون گلِ تُرشُك هر روز قشنگ‌تر مي‌شد و همه مي‌خواستند بچه‌ها ازش بترسند و ما هم ترسيده بوديم روي سرمان مُهره بكشد، جاي مهره‌ها طاس شود.

«سرخي كيسه چشمش را گرفت»؛ او گفت.

گفتم: «كيسه نبود؛ لنگه جورابي بود مالِ پاي چپ.»

«نه كه جوراب، چپ و راست دارد؟» او گفت.

گفتم: «مال ساقِ چپ بود؛ ساق چپ دفاع راست ايرانجوان.»

«جوراب از اول بافته شده كه هم مال پاي راست باشد هم مال ساق چپ» او گفت.

و من گفتم از روزي كه دويدم براي هواداري ايرانجوان و كيسه‌اي پرتاپر كاغذپاره براي گل اول، دوتا كاغذپيچِ شش متري لاي برگردان ليفه شلوارم براي گل دوم و چهار تا حلقه قهو‌اي رنگِ نوار كه وقتي تير مي‌شد و مي‌پيچيد توي خودش و توي هوا و مي‌رقصيد؛ شاهين بايد تيمش را برمي‌داشت و مي‌رفت و گفتم از جايي كه براي نشستن نبود و ايستادم سينه به سينه فنسِ دور زمين فوتبال و گفتم از توپي كه به گوشه چپ ِ ما و راست حريف رفت و من نمي‌ديدمش و گفتم از گلي كه نزديم و گلي كه خورديم در دقيقه شصت ودوم و گفتم از شادي سكوي شاهيني‌ها و آشفتگي نيمكت ذخيره ما و گفتم از دفاع راست تيم كه تازه تعويض شده بود و برِ نيمكت نشسته بود روي زمين و كفش‌هايش را درآورده، جوراب پاي چپش را مي‌كشيد بيرون كه گل خورديم و مچاله جورابِ پرتاب شده غلتيد كنار فنس و گفتم كنار من و گفتم از دستي كه از چشمِ فنس داخل بردم و جوراب را زير جامه‌ام كشيدم و گفتم از تفاوت جورابي كه مال پاي چپ باشد و تو پاي راستت را توي‌اش فرو كني...

درِ سرا باز شد. پيرزن جوراب مچاله شده را انداخت جلوي‌مان.

دويديم نزديك‌تر به خواهش و پرسش: «كو كاشي‌هاش؟»

و با اشاره پيرزن ديديم، آبي كاشي بسته شده كه از ميانِ تار و پودِ مينارش پيدا بود.

دهن تنگو گفت: «كاشي‌هاش هم بده.»

پيرزن كه گفت «هر چه دادي، چيزي برمي‌داري»، دندانِ طلايش پيدا شد.

گفتم: «چه بدم تا كاشي‌ها پس بدي؟»

پيرزنِ دندان طلا گفت: «بيا.»

درِ سرا پشت سرش باز ماند.

به آهستگي باريك شدم براي رفتن.

سايه‌ام دراز شد و خود را كشيد روي لوزي‌هاي سيماني به هم رشته‌اي كه سربه سرِ هم فرش سرا بودند و از گشودگي در ديدار.

جامه‌ام كشيده شد. سايه از خزيدن ايستاد. واگشتم.

يواش پرسيد: «زهره‌ات نمي‌رود؟»

گفتم: «سايه‌ام كه رفت تو، زهره‌ام رِخت.»

دهن تنگو سايه را كه تا ميانه تن از در گذشته بود پاييد و ديد سايه‌اش فرو رفته در سايه‌ام.

از پي سايه‌ها وارد شديم. پيرزن دندان طلا نشسته توي ايوان، روبروي‌مان. ايستاديم. دست دهن تنگو ماند بر لنگه باز در. خانه با ديوارهاي سنگ و گچ توي چشم‌مان. به چشمم آشنا بود و اگر اينچنين؛ درِ دولنگه ميانه به هال باز مي‌شد و وارد كه مي‌شدي قالي سرخي با كله اسب‌هاي رو به هم شيهه‌كشان مي‌گستريد و دوتا كنارفرشي يكي در پهلو و ديگري بالاي سر فرش بودند؛ دري به اتاق دست راست باز بود و دري به اتاق روبرو؛ راهروي باريكي راه را مي‌برد تا خلوتي سراي پشتي و آشپزخانه توي راهرو باز مي‌شد؛ ديوار مهمانخانه تكيه به ديوار آشپزخانه در دست چپ با دري باز شده توي هال و دري بسته روي ايوان براي آمدنِ مهمان‌ها.

پيرزن، موي گشوده. موها سفيد و رشته‌هاي كم‌پشتي آويزِ سينه و كمرگاه. نشسته روي پتويي با دو پلنگِ چنگ در چنگ هم. كاشي‌ها نهاده بود ميان چنگ‌ها، پيش پاها.

دهانم تلخ بود.

دهن تنگو سكوت را شكست: «چه بديم كاشي‌هامون پس مي‌دي؟»

شتاب كردم در گفتن: «كاشي‌ها مال منه!»

پيرزن چانه‌اش را خاراند و با سرانگشتانش موها را از ميانه سر راه كرد: «برگ حنا بيارين، با شاخه‌اش.»

برگ حنا بيارين با شاخه‌اش را دهن تنگو واگفت.

پرسيدم: «از كجا بياريم؟»

«بدزدين.»

«بدزديم؟»

«ها، بايد بدزدين بيارين!»

گفت و شنيديم بخواهي حنايت رنگ داشته باشد بايد بدزدي‌اش و شنيديم در دزديدن چيزي ست كه رنگ مي‌آورد و شنيديم سرخِ حنايي و نشنيد از كجا بدزديم؟ و ديگر هرچه گفت با خودش مي‌گفت و گهي مي‌شنيديم و گهي نمي‌شنيديم... يك روز مي‌خيسانم‌شان توي آب... روز نه كه شب مي‌گذارم‌شان روي سر و دست و پنجه‌ها... روز رنگِ حنا را مي‌برد... با برگ كرنتي پنجه‌هام مي‌بندم... سرم باد برداشته... اول نومت مي‌نويسم كف دست چپم، اول نوم خوم كف دست راست... اول نومت چه بي؟... اول نومم چه بي؟... ندانست و ندانستيم كي جهانده شديم توي كوچه و گفتيم برگ حنا از كجا بياريم؟ يادمان آمد به دزديدن، گفتيم شاخه حنا از كجا بدزديم؟ پاره گفته‌اي به يادمان آمد كه برگ حنا را بپلكاني توي دست، بوي حنايش راست مي‌شود؛ ندانستيم از پيرزن بي‌نومو شنيديم يا نشنيديم، گفتيم: بو بكشيم. بو كشيديم و رفتيم.

توي كوچه‌ها كسي پراك نمي‌زد.

وقتي رسيديم جلو نانوايي، دهن تنگو رفت و از دالان ميانِ ميله‌هاي به هم جوش خورده كه صف ده توماني را از صدتوماني جدا مي‌كرد، با دست‌هايي كه او را مي‌جهاند، بالا پريد و نشست روي ميله‌ها پشت به در بسته نانوايي.

گفت: «درخت شهرك فقط نخل است و بس؛ هر كي تو سرا براي خرك و رطبش نخلي انداخته.»

گفتم: «ليمو هم هست» و سراي ترك همسايه‌مان را يادش آوردم.

گفت: «ليموشيرين هم هست.»

گفتم: «نارنج هم.»

گفت: «ترنج.»

و شمرديم درخت‌هاي تك و توك شهرك را.

دهن تنگو يادآورد كنار هندي توي سرايي در كوچه دومي و يك توت در كوچه هفتمي، يادش آوردم بنه انجير كوچه فرهنگي‌ها و كنار تناور كوچه نهمي، يادش آمد سپسوي بلند و پهن كوچه‌را و از يادمان گذشت ظهرهاي گرم و سردي كه بال ديوارها مي‌شديم؛ توت و كنار و سپسو و خرك و انجير و ليمو مي‌چيديم از درختستان شهرك.

راستي مي‌چيديم يا مي‌دزديديم.

دهن تنگو با دستانش خيزيد توي هوا و روي دوپايش فرود آمد.

پرسيد: «حنا نه همان هنار است؟»

چيزي نگفتم.

گفت: «هرگهي از مادرم پرسيدم كي ميريم عروسي، دست‌هاش رقصاند و گفت هرگهي دستام هناريه!»

چيزي نگفتم.

گفت: «اگر حنا همان هنار بشود و هنار هم انار باشد؛ انار هم كه نار مي‌شود...»

چيزي نگفتم و چيزي نگفت و نگفته ديدار بود، انار كوچه جاندارها.

دويديم سوي خانه‌هايي كه هم رديف خانه‌هاي شهرك، پشت به پشت يكديگر يك شكل و يك رنگ با نما و ديوارهايي همه پاشش زبره سيمان؛ هر كوچه يا دو كوچه‌اي مال يك سازمان، فرهنگي‌ها و جاندارها؛ نام‌هايي كه روي كوچه‌هاشان افتاده بود.

خانه ناري آخرين خانه كوچه جاندارها مال سركاري بالاسوني كه هرگاه لندرور سبز دودرش در كوچه نبود نشانه نبودنش.

دهن تنگو گفت: «بيا در بزنيم، سروان كه ني، به زنش مي‌گيم شاخه ناري بده مادرمان بكاره توي سرا.»

گفتم: «اين كه نشد دزديدن.»

گفت: «به پيرزن مي‌گيم دزديديم.»

گفتم: «نه نشنيدي كه رنگش توي دزديدن است.»

گفت: «انار كجا و هنار كجا و حنا كجا...»

رفت و پهلو به پهلوي ديوار انگشتانش را توي هم چفت كرد: «پس بيا تا لانديور سروان نيامده شاخه ناري‌ برداريم و برويم.»

«شاخه ناري بدزديم و بريم.»

پاي راستم را توي چفت دست‌ها نهادم و با دستانم كه روي كول دهن تنگو ستون شد خود را از ديوار بالا كشيدم. دهن تنگو چند گامي پس رفت و شتابناك دويد سوي ديوار، پايي به سينه ديوار كوباند؛ جهيد و لبه ديوار را گرفت و بالا خزيد.

توي سرا درخت ناري در ميانه باغچه سبز بود و پيراهن‌هاي بي تن زن سركار روي بندي آويزان؛ در و پنجره‌ها بسته و آب جامه‌ها چكان‌چكان.

گفتم: «كي تو باد و بارون جومه مي‌شوره؟»

دهن تنگو كه چشمش به گلخانه جامه‌هاي آويز بند بود گفت: «چه جومه‌هاي قشنگي، سرخ و سبز و گل گلي.»

ندانستيم چرا حرف‌زدن‌مان روي ديوار پچپچه شد.

پچپچانه گفتم: «آدم قشنگ گوني هم برش كنند قشنگ مي‌شود.»

چنانچون زن سركار؛ زني سفيدپوست و سرخ موي و گربه‌چشم كه نه توي صف نان مي‌ايستاد نه مي‌رفت مسجد نه حتي دكاني؛ گاهي فقط جلوي لانديور بغل دست سركار نشسته از ميان بازي‌مان در ميانه كوچه مي‌گذشت و ديدار مي‌آمد و كي بود روزي كه از بازي باخته ايرانجوان برمي‌گشتم و كاغذپاره پشك مي‌دادم توي هوا كه لانديور از كوچه جاندارها غريد توي راسته‌اي كه خانه‌هاي ما و سازماني‌ها را از هم جدا مي‌كرد، جاندار مي‌راند و زنش خنديد و من كاغذپاره پر مي‌دادم و از من گذشتند و دو تا كاغذپيچ شش متري و چهارتا حلقه قهوه‌اي رنگ نوار تير كردم پشت سر رفتن‌شان. پوست دستي كه سلام بچه‌گانه‌اي به من داد سفيد و چشم‌هايي كه به من خنديد سبز مثل چشم گربه، ولي موهاي زير روسري را نديدم كه سرخ باشد و ندانستم چرا بچه‌ها مي‌گفتندش: «موقرمزي.»

دهن تنگو به نرمي خود را سراند پايين و خمان خمان پا برداشت سوي جامه‌هاي آويزان. آرنج شكستم و از ديوار سريدم پايين و چند گام جلوتر در پناه انار دنبال شاخه‌اي براي چيدن و دزديدن دست بردم بيخ شاخه‌اي برگ‌هايش را واتراندم و كمي توي دست پلكاندم و كف دست‌ها كه از هم باز شد ريزبرگ‌ها سبك بال افتادند و در بوييدن دست‌ها خيال كردم بوي حنا را.

هراساني‌اش جيغ نشد ولي مچاله جامه كه از دستش ول شد و افتاد كنار پايش، صداي شكستن شاخه و چكيدن گير جامه‌اي از بند راست شد و گريختن سوي در.

سراسيمگي فرار.

دهن تنگو كه پيرهني را توي سينه‌اش مچاله مي‌كرد در سرا را باز كرد و زد به كوچه؛ زن روي تنها پله جلوي در هال خشك‌زده ايستاده بود و انگار نه راه پس داشته باشد نه راه پيش نه پس رفت و نه پيش، ماند و ديد نگاهي را كه از چشمخانه من تا چشمخانه‌اش گشت و گرديد سوي در سرا و ديد شاخه نار توي مشتم را كه مي‌فشردم. ديد هراس نفس زدنم را براي فرار و ديدم دستش را كه بالا مي‌رفت.

ديگر نديد چگونه دويدم سوي در و كناره باغچه را نديدم تا پا از رويش بردارم، پايم به پاشنه سيماني گير كرد و سينه به پهناي زمين دادم و مُهلت نداده باز خيز برداشتم سوي در و دويدم و ديگر نديدم و ديدن جاي خودش را به دويدن بخشيد تا رسيدن پشت ديوار دانشسرا كه آنجا دويدن ايستادن شد و نفس نفس زدن.

دهن تنگو ديدار نبود. شاخ و برگ انار در دستم.

ترش آب دهانم را قورت دادم و چند گام آن سوتر نشستم پاي ماندابي از باران پيش باريده؛ سرخي چانه‌ام را پيش از لب نهادن براي نوشيدن، توي آب ديدم. كف آبي به دهانم بردم و چند كف به چانه‌ام زدم و از شست وشوي، مانداب شد خوناب.

مانداب آن سوتر پر از آبي آسمان.

چند قلوپ قورت دادم و رفتم و ندانستم كي رسيدم درِ سراي پيرزن بي‌نام كوچه پنجمي. در سرا نيم‌باز بود. سرم را لاي در بردم و سرا را پاييدم. كسي ديدار نبود و در سياهي اندروني هال همه‌چيز ناپيدا. كاشي‌ها در چنگ پلنگان.

كند پا برداشتم و به كندي آمدن پيرزن كه انديشيدم پا تند كردم براي برداشتن كاشي‌ها. دست بردم زير جامه‌ام و تازه يافتم لنگه جوراب نيست و نيست شده و نمي‌دانستم كجا گمش كرده‌ام، بال جامه‌ام را بالا زدم و تند تند كاشي‌ها را ريختم توي جامه و شاخه هنار را انداختم در چنگ پلنگ‌ها. سياهي سايه‌اي كند كند از سياهي هال جدا مي‌شد براي آمدن كه ديدن را به دويدن وانهادم و شتافتم سوي در و از ميانه در كه گذشتم لنگه بازمانده را بستم چنانچون كه گاهي كسي ازش بيرون نيايد.

گنجشكان روي سيم برق پريدند، يكي به راست دوتا به چپ.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون