ادامه از صفحه اول
كنشگري در شرايط تحليلرفتگي
در مقابل آنان چهار راه پيداست:
٭ نخست، به پيروي از بديو بر آن شوند كه «بايد از انتخابات نااميد شوند زيرا تا وقتي بحران به وجود نيايد راي مردم به مشروعيت واپسگرايان ميانجامد.» بديو ميگويد: در سال ۱۸۵۰ ناپلئون سوم متوجه شد كه حق همگاني راي آن لولو خورخورهاي نيست كه بورژوازي خوشفكر گمانش را ميبرد، بلكه موهبتي واقعي است، موهبتي غيرمنتظره و ارزشمند كه مشروعيتبخش نيروهاي ارتجاعي بود. در جامعه امروز ما نيز، برخي اصلاحطلبان با اين تحليل بر آن شدهاند كه بايد نسبت به رايگيريها بيتفاوت شد و از ورود به بازي اين توهم «دموكراتيك» پرهيز كرد. اين رويكرد قادر نخواهد بود كه سوژه جمعي پيشارخداد و پسارخداد خود را خلق كند؛ به بيان ديگر نه ميتواند در ميان اصلاحطلبان رسمي نوعي اجماع نظري و عملي پيرامون اين تحليل و تجويز ايجاد كند و نه در تبديل اين رخداد به حقيقت و توليد وفاداري بدان توفيقي خواهد داشت. افزون بر اين، انتخاب اين گزينه اصلاحطلبان را به جهاني پرتاب خواهد كرد كه براي زيست و فعاليت در آن تمهيد و تدبير نكردهاند. كاملا قابل پيشبيني است كه در فرداي چنين پرتابشدگياي، بسياري از حاملان و عاملان اين رويكرد دچار نوستالژي شده و ملتمسانه و پوزشطلبانه بازگشت به گذشته را طلب و آرزو ميكنند و شاهد نوعي عبور درونجرياني و نوعي جنگ اصلاحطلب عليه اصلاحطلب خواهند بود. اين اقدام همچنين ميتواند پروژه «انحلال مردم»- كه سناريوي آن چندي است روي ميز برخي اصولگرايان است- را وارد مرحله اجرايي كند.
٭ دو ديگر، گزينه حذف ادغامي يا ادغام حذفي است. اين گزينه، همان گزينه مشاركتِ غيرمشروط يا مشاركت در/با هر شرايط و وضعيت است. اين گزينه انتخاب آن عده از اصلاحطلباني است كه با بهرهاي آزادانه از مولانا، حاضرند در شكم قدرت بزيند و از سوراخ آن به جهان بنگرند، اما در/با قدرت باشند. ترديدي نيست كه تحقق اين گزينه، جز از رهگذر هزينهكردن تمام سرمايه اجتماعي، انساني، نمادين، تاريخي و گفتماني جريان اصلاحطلبي ممكن نميشود؛ به بيان ديگر، با هر گام در اين مسير پيش نهادن، دو گام از جريان اصلاحطلبي به پس نهاده ميشود، پايان اين راه جز به پايان جريان اصلاحطلبي ختم نخواهد شد.
٭ سه ديگر، گزينه مشاركت مشروط است. اين گزينه در خود سه است: نخست، گزينه شروط حداكثري- براساس استراتژي «واقعبين باش همهچيز را بخواه- كه در واقع، صورت ديگر گزينه تحريم انتخابات است. دو ديگر، شروط ناظر بر جريان اصلاحطلبي (مثلا مشروط كردن مشاركت در انتخابات به تاييد صلاحيت اين و آن شخصيت اصلاحطلب و...). سه ديگر، شروط ناظر بر جامعه و مردم. اگرچه به نظر ميرسد جريان رسمي اصلاحطلبي بساط بازي انتخاباتي خود را در زمين اين گزينه پهن كرده است، اما تاكنون در اين بازي، ميان آنان نه اجماع و نه انتخابي حاصل نشده است.
٭ چهار ديگر، گزينه غايبِ حاضر/ حاضرِ غايب است؛ به بيان ديگر، اين گزينه ناظر بر حضور در انتخابات نه براي پيروزي كه براي شكست و واگذاري قدرت و جستوجوي قدرت و پيروزي در جايي در فاصله با سياست و قدرت مرسوم و مسلط است.
3- در آن چهارراه دروني:
٭ نخستين راه، راه گسست راديكال يا عبور راديكال از جريان/گفتمان اصلاحطلبي و لوگوس و اتوس مدني آن است.
٭ دو ديگر، راه پيوست راديكال و كلبيمشربانه يا ارتدوكسمشربانه- در پستوهاي «خودِ اكنون» و «اكنونِ خود» خزيدن و در غار آن پنهانشدن- است.
٭ سه ديگر، راه گشت انتقادي (تغيير انتخابي و امتناع و تخطي و عبور از آنچه اكنون هستند) است.
٭ چهار ديگر، راه بازگشت انتقادي (بازگشت واساختي به اصل خويش: اصلي همواره در شدن و صيرورت) است.
4- در اين شرايط، شايد ثواب و صواب اصلاحطلبان در تركيبي آگاهانه و عامدانه ميان گزينه چهارم بيروني و گزينه سوم و چهارم دروني، نهفته باشد. جريانِ بدون جريانِ اصلاحطلبي «واقعا موجود» نيازمند يك تعطيلات تاريخي است. بايد عزم رفتن كند و از سرزمين قدرت به در آيد و ببيند كه آسمان آيا همهجا همين رنگ است و آيا اصلاحطلبي همهجا به همين رنگ است؟ حكايت «اصلاحطلبي در قدرت» همچون حكايت آن قورباغه چيني است كه تا وقتي در قعر چاه است، نه تصويري از چاه دارد و نه تصويري از بيرونِ چاه. جريان اصلاحطلبي نيز تا زماني كه در قعر چاه قدرت گرفتار است، نه تصويري واقعي از جامعه دارد و نه تصويري حقيقي از خود. تنها در جايي در فاصله با قدرت است كه جريان اصلاحطلبي ميتواند طرحي نو دراندازد و از رهگذر واسازي و بازسازي خود، كماكان خود را بهمثابه برترين و كارآمدترين و استعاريترين بازي در شهر مطرح كند. شايد زمان آن فرارسيده كه اصلاحطلبان نقش و نقاشي خود را نه در قابِ قدرت و سياست كه در قابِ اجتماع و فرهنگ و هنر قرار دهند و زنگار از رخسار برگيرند و آينه نقد خود را غماض كنند. به عنوان آخرين كلام و از يك نقطهنظر استراتژيك بگويم كه حتي اگر اصلاحطلبان در تسابقهاي بزرگ پيشاروي (مجلس و رياستجمهوري و...) پيروز هم بشوند، از امكان و استعدادي بيش از دولت كنوني براي بهبود امور (داخلي و خارجي) برخوردار نيستند؛ لذا شايسته آن است كه عِرض خود نبرند و زحمت مردمان ندارند و عاقلانه چندي از ديار قدرت رخت بربندند. اگرچه به تولد و تحقق چنين اراده معطوف به ناقدرتي كاملا ترديد دارم و ميتوانم از هماكنون تصويري از اصلاحطلباني كه هم كت بر تن دارند و هم زيرشلواري ترسيم كنم كه توامان نقشِ حضور و ناحضور، در قدرت و بر قدرت، مشاركت و عدممشاركت را بازي ميكنند و تا فرداي انتخابات هنوز تصميم نگرفتهاند (به اجماع نرسيدهاند) كه چه بايد/ نبايد كرد.
عواقب ردصلاحيتها
حال در شرايطي كه راهبرد اصلاحطلبان در انتخابات پيشرو عدم ارايه ليست است و نيز با توجه به ردصلاحيت گسترده كانديداهاي منتسب به جناح چپ، نتيجه انتخابات مجلس يازدهم پيشاپيش قابل پيشبيني است. به اين اعتبار فكر ميكنم اصلاحطلبان پس از انتخابات و مشخص شدن نتايج ديگر قادر به انجام كاري جدي نخواهند بود و در واقع مطالباتي كه در جامعه به وجود ميآيد، حتي از ظرفيت تحمل اصلاحطلبان نيز فراتر رفته و لبريز خواهد شد. درنتيجه طرفداران و حاميان اصلاحات نيز به سوي قهر با نظام سوق مييابند. با اين حساب واقعيت اين است كه در شرايط كنوني اصلاحطلبان تنها ميتوانند نظارهگر باشند و كاري از دستشان ساخته نيست.