غزاله صدر منوچهري| بهتازگي كتاب «بنياد حق طبيعي: براساس اصول آموزه دانش» نوشته يوهان گوتليب فيشته با ترجمه سيدمسعود حسيني در نشر ققنوس منتشر و راهي بازار نشر شده است. اين كتاب يكي از اركان اصلي نظام فيشته در دوره ينا (حدود ۹۹-۱۷۹۴) است و به شرح و تفصيل فلسفه حق يا فلسفه سياسي او اختصاص دارد. دو ركن ديگر اين نظام كه در كتابهاي «بنياد آموزه فراگير دانش» و «نظام آموزه اخلاق» بسط يافتهاند، فلسفه اولي و فلسفه اخلاق فيشته را دربردارند. اكنون با ترجمه و انتشار «بنياد حق طبيعي»، سه ركن نخستين و از حيث تاريخي، اثرگذارترين نظام فيشته را در زبان فارسي در اختيار داريم. نشست هفتگي شهر كتاب روز سهشنبه ۲۹ بهمن به نقد و بررسي كتاب «بنياد حق طبيعي» اختصاص داشت و با حضور آرش اباذري، شروين مقيمي و سيدمسعود حسيني در مركز فرهنگي شهر كتاب برگزار شد.
فيلسوف خطيب
علياصغر محمدخاني، معاون فرهنگي شهر كتاب|فلسفه آلماني كه از سال ۱۷۸۱ آغاز شد براي مدتي به فلسفه مسلط اروپا تبديل شد و شيوه تلقي اروپاييان و همه جهان را از خود، از دين، از تاريخ بشر، سرشت دانش، سياست و به طور كلي ساختار ذهن انسان تغيير داد. فلاسفه آلماني در قرن هجدهم و نوزدهم پرسشهاي مهمي را مطرح كردند كه همچنان در زمانه ما نيز اهميت دارد. در اين دوره، ادبيات و بهويژه شعر آلماني نيز در كنار فلسفه پيش ميرفت. حتي در سده هجدهم نرخ رشد انتشار كتاب در اروپاي آلمانيزبان سريعتر از هر جاي ديگري در قاره اروپا بود. در سال ۱۷۶۴ فهرست كتابهاي جديد لايپزيگ به حدود ۱۲۰۰ عنوان كتاب رسيد. در سال ۱۷۷۰ ميلادي، سال تولد هگل و هولدرلين، اين رقم به ۱۶۰۰ و تا سال ۱۸۸۰ به 5 هزار عنوان رسيد. اين امر افزون بر محبوبيت فزاينده نوشتن و خواندن، شاهدي است بر اينكه مردم اين كشورها چيز بيشتري را از كتابهايشان طلب ميكردند.
زماني كه فيشته 10 ساله بود، با انتشار كتاب مهم گوته در قالب نامهنگاري، «رنجهاي ورتر جوان»، در آلمان توفاني بهپا شد. اين كتاب در سراسر اروپا تاثير گذاشت و اين نويسنده جوان را به نخستين چهره ادبي مردمي تبديل كرد. همچنين، فيشته با كانت در ارتباط بود و از او بسيار تاثير گرفت؛ يعني از فيلسوفي كه در فلسفه انقلابي را رقم زد. فيشته (۱۷۶۲-۱۸۱۴) در دهه ۱۷۹۰ ظهور كرد. او در ۱۷۹۴ وارد دانشگاه ينا شد، جاييكه در پيشرفت فلسفه آلماني بسيار موثر بود. آموزه علم يكي از مهمترين ايدههاي او است. فيشته خطيب بسيار توانايي بوده و كتابهاي او نيز بيشتر حاصل درسگفتارهاي او در دانشگاه ينا بوده است.
فلسفه آلمان پس از فيشته، با چهرههايي مثل هولدرلين، نوواليس، شلايرماخر، شلگل، شلينگ ادامه پيدا كرد و به هگل رسيد. با اين حال، فيشته، در مقايسه با هگل و كانت كمتر در ايران شناخته شده است. خوشبختانه در اين چند سال چندين كتاب از او منتشر شده است.
در پسِ شور انقلابي فيشته
سيدمسعود حسيني، مترجم| انديشه فيشته دو خاستگاه اساسي دارد: يكي خاستگاه فلسفي عميق و متافيزيكي و ديگري انقلاب فرانسه. فيشته در حوالي ۱۷۹۰ فلسفه كانت را مطالعه ميكند، پيرو اين فلسفه ميشود و شرح و تبيين آن را ميآغازد. با اين حال از همان ابتدا نقد و نظرهايي بر اين فلسفه داشته و چشماندازي براي اصلاح اين نظام فلسفي طرح ميريخته است. يكي از شعارهاي انقلاب فرانسه «آزادي» بود. پس، مفهوم آزادي و چيستي آن براي فيلسوفان آلماني از كانت تا فيشته، شلينگ و هگل مهم شد.
دو مرحله اساسي در تفكر فيشته ميتوان يافت وگرنه اين طرحهاي متفاوت همچنان تا پايان حيات فيشته ادامه دارد. او در قرائت اوليه از نظام خود، آن را در سه بخش معرفي ميكند: يكي بخش بنيادين كه فلسفه اولي يا متافيزيك او را تشكيل ميدهد و يك بخش عملي (چيزي مانند فلسفه اخلاق) است. فلسفه دين فيشته در هيچ كتابي بسط نيافت و براي كامل بسط دادن فلسفه طبيعت فرصت نيافت، در حاليكه فلسفه حق و فلسفه اخلاق را به ترتيب در كتاب حاضر و در كتاب «نظام آموزه اخلاق» بسط داده است.
براي بيان محتوا و هدف اين كتاب بايد به آموزه علم بازگرديم؛ يعني به مباني فلسفي يا فلسفه اولي فيشته كه آن را در «بنياد آموزه فراگير دانش» بسط داده است. اين بحث بسيار فني و پيچيده است و لازم است به فلسفه راينهولد، فيلسوف كانتي، وارد شويم كه بعد از كانت ظهور كرد. راينهولد كوشيد كل فلسفه كانت را از يك اصل اوليه به نام «اصل آگاهي» استنتاج كند و آن را بهمنزله امر واقع (Fact) مطرح كرد. اما فيشته بر آن بود كه اين امر واقع اين قابليت را ندارد كه بتوان تمام فلسفه كانت را از آن استنتاج كرد و پيشنهاد كرد كه فعل (Act) يا كنش را به جاي امر واقع بگذاريم و تصريح كرد كه اين كنش كنشِ كسي جز منِ متافيزيكي/ منِ محض نيست. وقتي فيشته «بنياد آموزه فراگير دانش» را مينوشت، در واقع ميكوشيد بنياديترين كنشهاي من يا سوژه را توصيف كند و آن دستهبنديها را از دل اينها بيرون بكشد.
اين كتاب دو بخش اساسي دارد و يكي از نوآوريهاي فيشته، در مقايسه با كانت در بحث حق طبيعي به همين تقسيمبندي دو بخشي برميگردد. او با نامگذاري بخش اول به «حق طبيعي» و بخش دوم به «حق طبيعي كاربسته» به اين اشاره دارد كه پيش از او تمام مباحث طرح شده راجع به مفهوم حق صوري بودند و محتواي واقعي نداشتند كه بتوان از آن براي برپا كردن ساختاري سياسي يا دولت استفاده كرد. درحاليكه فيشته بر عهده ميگيرد كه در همين كتاب بر اساس كنشهاي بنيادي من، نوعي فلسفه حق يا نظريه سياسي ارايه بدهد كه نه فقط به لحاظ صوري، بلكه به لحاظ محتوايي هم معنا داشته باشد؛ يعني بتوان آن را به حوزههاي خاص مثل قانونگذاري مدني، قانون اساسي، حق خانواده اعمال كرد. به بيان ديگر اين اصول فلسفه حق در صورت محض خود باقي نمانند، بلكه در جامعه مستقر شوند و بتوان آنها را به صورت ملموس درك و پياده شدن آنها را در جامعه مشاهده كرد.
فيشته هرگز از شرحهاي خود از بنياد فلسفه خود راضي نبود. بنابراين هر بار كتابي مينوشت در مقدمه ميكوشيد بنياد فلسفه خود را بيشتر توضيح بدهد. انديشه او غريب و عجيب بود و هيچ وقت توضيحات خود را كافي نميدانست. در اين كتاب هم بار ديگر در مقدمه ميكوشد بنياد فلسفه خود را توضيح بدهد. پس، اين مقدمه بهنوعي فلسفه اولي او را نيز در بر گرفته است. بايد توجه كرد كه او در اين مقدمهها حرفهاي خودش را نقض نميكند، بلكه ميكوشد چشماندازهاي تازهاي به فلسفه خود بگشايد تا بتواند فلسفه پيچيده خود را بهتر بفهماند.
فيشته اين را برعهده ميگيرد كه اصل حق را از خود من استنتاج كند. شيوه استنتاج فيشته بسيار جذاب است. او مانند كانت فيلسوفي استعلايي است. در روش استعلايي، فيلسوف در پژوهش خود در پي «شرطِ امكانِ» علوم يا هر چيز ديگري است. اينجا فيشته براي اينكه مفهوم حق را استنتاج كند، ادعا ميكند كه مفهوم حق شرط خودآگاهي انسان است؛ يعني هر انساني اگر بخواهد در مقام فرد از خودش آگاه شود بايد فهمي از مفهوم حق داشته باشد. به اين ترتيب، مفهوم حق ضرورت خودش را اثبات ميكند. بنابراين، فيشته مبنايي جديد براي تبيين اخلاق حق ارايه ميدهد. البته هگل بعدها دوباره به شيوه كانتي عمل ميكند. در «عناصر فلسفه حق» هگل بخشي به نام اخلاق وجود دارد و بنابراين فلسفه سياسي و فلسفه اخلاق براي هگل باز هم به هم ميپيوندند.
فيشته فيلسوف سختنويسي است. ولي هر فيلسوفي اينچنين است و اگر گمان كنيم فيشته بهسبب سختنويسي اينقدر مهجور واقع شده است اشتباه ميكنيم. فيشته مهجور است. نخست از اين روي كه هگل سايه بر سر او انداخته است و قرائتي از او ارايه داده است كه باعث شده جنبههايي از فلسفه فيشته ناديده گرفته شود. گذشته از آن ما انسانها در زندگي روزمره و فلسفه به دنبال كردن كساني گرايش داريم كه سر و صداي زيادي دارند، نه ايدههاي اصيل. حتي بيشتر بر اساس حال شخصي به سراغ فيلسوفها ميرويم. اين در حالي است كه فلسفه وظيفهاي است كه بر دوش ميگذاريم. به گمان من در انديشه فيشته چيزي هست كه به درد ما ميخورد. چنانكه همين فلسفه حق سرشار از ايدههاي بديع و از خواندنيترين كتابهاي ايدئاليسم آلماني است. سر و صدايي درباره فيشته نيست، ولي به نظر من او بسيار عميق و براي ما بسيار كاربردي است.
فلسفه سياسي از نوع ژاوري
آرش اباذري، پژوهشگر فلسفه| آنچه به اسم ايدئاليسم آلماني از كانت تا هگل مطرح است، چهرههاي متفاوتي را در خود دارد كه مهمترين آنها، جز كانت و هگل، فيشته و شلينگ است. معمولا پيش از اين 50 -40 سال اخير در نگارش تاريخ فلسفه به وجود جرياني پيشرفتكننده قائل بودند. مثلا باور بر اين بود كه وقتي از كانت به هگل ميرسيم، هگل ديگر تكميل كننده هر آن چيز ارزشمندي است كه در فلسفه افراد پيش از او در اين جريان بوده است. اما اين نگاه فرجامشناسانه به تاريخ فلسفه چندان درست نيست. پس بهتر است ايدئاليسم آلماني را اين گونه بنگريم كه فضاي فكري، سياسي و اجتماعياي وجود داشته است و آدمها در آن درباره مسائل خود نوشتهاند. اينها لزوما روي خط مستقيمي قرار نميگيرند. به همين ترتيب، پروژه فيشته با هگل تفاوت اساسي دارد و اين گونه نيست كه فقط براي فهميدن هگل ارزشمند باشد. اين امر در اين چند دهه مشخص شده است.
ايدئاليسم آلماني در زير سايه انقلاب فرانسه بوده است. اين انقلاب نه فقط در جنبه فلسفه سياسي، بلكه در همه حيطههاي فلسفه تاثير عميقي گذاشته است. كتاب «بنياد حق طبيعي» با فاصلهاي 7 - 6 ساله از انقلاب فرانسه چاپ ميشود. همان طوركه هگل در «فلسفه تاريخ» ميگويد، آنچه براي اينان مهم بوده اين است كه براي اولين بار در طول تاريخ بشريت، انسانهايي ميخواستند صرف عقلانيت را پايه اجتماع و سياست قرار دهند. فيشته در همين فضا شروع بهكار ميكند و در «بنياد حق طبيعي» ميخواهد با استفاده از صرف عقلانيت و نه با استفاده از طبيعت يا دين، فلسفهاي سياسي را بنيان بگذارد. اين كتاب با معرفي دو موضوع اصلي يعني به رسميتشناسي و جدايي قاطع ميان اخلاق و قانون، آغاز ميشود. به رسميتشناسي پايه فلسفه فيشته در «بنياد حق طبيعي» است. بعد از آن، هگل هم از فيشته استفاده ميكند و اين را بنياد فلسفه خود قرار ميدهد.
فيشته بر آن است كه اصلا آدم تك و منزوي و جدا افتاده وجود ندارد و فرديت آدمي براي اين به وجود ميآيد كه ديگر آدمها آن را بهرسميت ميشناسند. يعني واحد اجتماع در فلسفه سياسي ديگر فرد تك و تنها افتاده نيست، بلكه فردي است در رابطه با ديگران. اهميت اين امر در آن است كه با همين حركت فلسفه سياسي را بر بنيادي جديدتر استوار ميكند. اينكه همزمان هم فرديت انسانها در آن حفظ شود و هم اجتماعيت آنها حفظ شود.
موضوع دوم كتاب فيشته جدايي قاطع ميان حيطه قانون و حيطه اخلاق است. بايد بدانيم كه فيشته نيز در جواني گمان ميكرده كه قانون در ذيل اخلاق است؛ يعني فلسفه سياسي را فصلي از فلسفه اخلاق ميدانسته است. پس گمان ميكرده كه اگر ما فلسفه اخلاق را بسط بدهيم به فلسفه سياسي ميرسيم. ولي فيشته ميفهمد كه اخلاق و قانون شأن مختلفي دارند و بايد از هم جدا شوند. فيشته گمان ميكرده كه اخلاق و قانون جدايند، چرا كه به گمان او وظيفه قانون حفظ اخلاقيات جامعه نيست، بلكه صرفا و صرفا حفظ فرديت افراد در جامعه است؛ يعني اينكه آدمها هر كاري كه بخواهند انجام بدهند در حدي كه در حيطه آزادي ديگران مداخله نكنند. ديگر اينكه قانون ماهيت اجباركننده دارد و اخلاق اينچنين نيست و سوم اينكه اخلاق نميتواند قانون مالكيت خصوصي را تامين كند.
فيشته اين دو موضوع را در ابتداي كتاب مطرح ميكند. اما خيلي زود بهرسميتشناسي را كنار ميگذارد و بيشتر جدايي قاطع قانون و اخلاق را برجسته ميكند. در متن هرچه جلو ميرويم، جنبه قانوني قضيه براي فيشته جديتر ميشود. ازاينرو، پتانسيلهاي بسيار خوبي كه كار را با آن شروع كرده است، وامينهد و به ارايه فلسفهاي سياسي ميلغزد كه صرفا برپايه قانون باشد. به اين معنا كه ميخواهد همه چيز را قانون تعيين كند. او به حدي با جزييات پيش ميرود كه مثلا ريز به ريز در مورد مالكيت احشام و منازعات احتمالي در آن بحث ميكند تا جايي كه خواستار آن ميشود كه دولت تكتك حيوانها را نشانهگذاري كند.
فيشته تا جايي قانون را برجسته ميكند و فلسفه سياسي خودش را با آن پيش ميبرد كه ميتوان گفت فلسفه سياسي ژاوري به راه مياندازد. چنانكه شخصيت ژاورِ هوگو در «بينوايان» ميخواست جهان را با صرف قانون درست كند. فلسفه سياسي فيشته در بخش دوم كتاب هم تا جايي پيش ميرود كه ميگويد دولت هم بايد كارت شناسايي داشته باشد. بايد توجه داشت كه در آن زمان كارت شناسايي چيزي مرسوم نبوده است. در كل با اينكه يكي از موضوعهاي اصلي كار فيشته به رسميت شناختن است، موضوع قانون در كار او دست بالا را ميگيرد تا جايي كه در انتهاي كتاب به «دولت پليسي» منجر ميشود؛ يعني به دولتي كه همه چيز را تحت نظر دارد و ميخواهد همه چيز را بر پايه قانون اداره و حفظ كند.
هگل همعصر فيشته است و از او انتقاد ميكند كه فيشته با اين كار جامعه را به بردههاي كشتي تبديل ميكند كه انگار يكي مدام بالاي سرشان ايستاده است تا پارو بزنند و هريك ديگري را چك كند كه مبادا از پارو زدن بايستند. هگل ميگويد نميتوان جامعه انسانياي داشت كه صرفا بر پايه قانون باشد و همه به هم بدبين باشند و دولت هم بخواهد با اين بدبيني فقط در پي اصطلاح جامعه با قانون باشد. اين انتقاد هگل بر فيشته است. اما هگل به شدت وامدار فيشته است. او موضوع بازشناسي را در مركز فلسفه حق خود ميگذارد و آن را برجسته ميكند. اين ديگر صرفا رابطه دوطرفه در حيطه قانون نيست، بلكه در حيطه زندگي اجتماعي، خانوادگي، اقتصادي و سياسي است. براي هگل جنبه قانوني چيزها يا حق انتزاعي مهم است، ولي فقط به عنوان جزيي از جامعه و فلسفه سياسي. در نظر او اگر قانون بخواهد همه جامعه شود، به برپايي دولتي اجباركننده ميانجامد كه در آن هيچ كسي به ديگري اعتماد نداشته باشد و اخلاقيات مهم نباشد و فقط تبعيت از نص قانون مهم باشد.
«Police State» در اينجا به درستي به «دولت پليسي» برگردانده شده است. اما معاني اين لغت به مرور زمان تغيير كرده است و شايد بيتوجهي به اين مساله ما را به اشتباه بيندازد. امروز پليس نيروي قاهرهاي است كه ميخواهد به زور امنيت، قانون و وضع موجود را حفظ كند. اين در حالي است كه در قرن نوزدهم، زماني كه فيشته مينوشت، پليس معنايي بسيار گستردهتر داشته است. پليس در آن زمان مسوول حفظ امنيت، تامين بهداشت عمومي، روشن نگه داشتن چراغهاي خيابانها، نظارت با ساخت ساختمانها، كمك به فقرا و تاسيس نوانخانهها، لايروبي رودخانهها و آبراههها را بر عهده داشته است. پس، فيشته وقتي اين عبارت را بهكار ميگيرد؛ معنايي منفي در ذهن ندارد. فيشته در انتهاي كتاب ميگويد كه پليس ارگاني ميانجي ميان قوه مجريه و مردم است و اعمال آن شامل محافظت و امنيت هست، ولي نظارت بر دانشكدههاي پزشكي، داروخانهها، لايروبي رودخانهها و كانالها و محافظت در برابر سيل هم هست. با وجود اين ترجمه دولت پليسي باز هم متبادر كننده آنچه فيشته در نظر دارد، هست. يعني وقتيكه هگل پليس را بهكار ميبرد تمامي اين معاني در آن هست و در اينجا جنبه قاهره در نظر فيشته قويتر است.
افسانهاي كه بايد سرود
شروين مقيمي، پژوهشگر علوم سياسي| مواجهه با متن فلسفي آداب خاصي دارد؛ چنين متني با متن فردي دانشگاهي يا شرح شاگرد فيلسوفي درباره او متفاوت است. «بنياد حق طبيعي» فيشته نيز به اعتبار مولف آن متن فلسفي دستاول است. پس در مواجهه با كار او پيش از تبيين، نخست بايد حرف او را فهميد. الان در دانشگاههاي دنيا باب شده كه همه بلافاصله در پي نقد كارند. مثلا ميگويند كه فيشته فاشيست است و كار او را كنار ميگذارند. اين در حالي است كه براي فهميدن كار فيشته بايد از طريق رهنمودهاي خود او كارش را بفهميم و براي اين كار با او زندگي كنيم. من فرصت زيستن با انديشه فيشته را نداشتم. افزون بر اين، حوزه علاقه من فلسفه ايدئاليسم آلماني نبود و در آن صاحبنظر نيستم. با اين حال براي نزديك شدن به جهان متن راه ديگري داشتم. اينكه روش مقايسهاي را در معناي عام كلمه پيش بگيرم؛ يعني توجه كنم كه فيشته در مقايسه با ديگر فلاسفه چگونه به فلسفه سياسي ورود ميكند. بنابراين در اين جلسه نظراتي بسيار محتاطانه در خصوص تفاوت فيشته و فيلسوفان سياسي قدمايي، از حيث ورود آنها به بحث فلسفه سياسي بيان ميكنم.
در اولين نظر كتاب فيشته را از حيث تمايز ميان فلسفه سياسي قدمايي و مدرن نمونهاي كاملا برجسته ديدم. ميتوان ديد كه امكانات فلسفه سياسي مدرن در تمايز با فلسفه سياسي قدمايي، در رساله فيشته به اوج ميرسد و متبلور ميشود. تمايز اساسي در اينجا، اين است كه فيلسوفان سياسي قدمايي بر آن بودند كه اصول حاكم بر عرصه عمل از اصول حاكم بر عرصه نظر استقلال بالفعل دارند. به اين معنا كه ما نميتوانيم اصول ناظر بر حوزه نظر را بر حوزه عمل تعميم داده، به هر نيتي تغيير دهيم. اينها رئاليست بودند و استقلال حوزه عمل را به رسميت ميشناختند. ارسطو ميگفت فيلسوف سياسي نقش حكم دارد و فقط براي بهبود دادن وضع موجود داوري ميكند اما هيچ تغيير راديكالي نميتواند اتفاق بيفتد. چرا كه طبيعت دنياي سياست در تعارض با عالم نظر است.
يكي از نشانههاي اين باور او اين است كه او «سياست» را با مشهورات آغاز ميكند. او ديالوگ قوانين را با امر اسطورهاي آغاز ميكند؛ يعني با امري كه از اساس غيرعقلاني است و فقط در «سياست» از قسم استفاده ميكند. اين همه از آن رو است كه او باور دارد امر غيرعقلاني در سياست كار ميكند. حالا، مدرنها قضيه را معكوس كردند و گفتند كه عرصه عمل استقلال بالفعل ندارد، بلكه استقلال آن اعتباري است و اصول ناظر بر عرصه عمل بايد از اصول نظري استنتاج شود، وگرنه ذيل خيالپردازيهاي قدما قرار ميگيرد كه ماكياولي در «شهريار» بهشدت به آن ميتازد. لحن هابز فراموش نشدني است، وقتي در اواخر كتاب خود ميگويد هيچ مزخرفي نيست كه در خصوص سياست يا اخلاق گفته شده باشد و در «سياست» و «اخلاق نيكوماخوسي» ارسطو نيامده باشد.
اين تمايز (ميل بر غلبه حوزه نظر بر حوزه عمل) در فيشته به اوج خودش ميرسد. فيشته در جاهاي مختلفي درباره فهم عرفي داوري كرده است. حتي آن را با وحشيگري يكي كرده و بر اين باور است كه فيلسوف بايد فهم عرفي را به فهم عقلاني تبديل كند. اين كوششي بسيار معنادار است كه تبعاتي دارد. فيلسوفان قدمايي فلسفه سياسي خودشان را بر مبناي فهم عرفي و افق شهروند يا سياستمداري كه در شهر بود بنا گذاشتند. اما فيشته دقيقا با اين مخالفت ميكند و آن تربيت قدمايي را نفي ميكند كه شامل اسطوره و عقايد غيرعقلاني است. بايد توجه كرد كه حضور اين موارد در تربيت قدمايي از روي نافهمي فيلسوفان قدمايي نبود، بلكه اينها آن حوزهها را به رسميت ميشناختند. در جاهايي حتي فيشته ميخواهد آموزه حق يا فلسفه سياسي خودش را از سياست بهمثابه چيزي پيشپا افتاده متمايز كند. او ميگويد آموزه حق يا فلسفه سياسي بايد علمي متقن يا ضروري باشد، در حالي كه در فلسفه سياسي قدما چنين چيزي نيست. او حق را جزو سياست نميبيند، بلكه آن را ذيل متافيزيك و تابعي از آن قرار ميدهد. اين امر پيوند ميان ماكياولي و فيشته را بر ما آشكار ميكند. ما ميدانيم كه فيشته ماكياولي را بسيار ارج ميگذاشت. حتي در خطابهاي براي ملت آلمان از او نقل ميآورد و ذيل مجموعهاي از مكتوبات كار ماكياولي را بسط ميدهد و او را براي ملت آلمان بسيار مفيد ميداند. ايدئاليسمي در اين نكته نهفته است كه اعم از ايدئاليسم به معناي ايدئاليسم آلماني است، ايدئاليسم ماكياولي.
ماكياولي قائل به اين بود كه فضيلت انساني در نقطه نهايي ميتواند بر بخت يا بر طبيعت غلبه كند. اين شكلي ايدئاليستي از ايمان است و جنبههاي الهياتي را در پسِ پشت دارد؛ يعني سيطره تام و تمام عقل يا لوگوس بر بخت. نوعي جاهطلبي مدرنها در اين نهفته است كه در فيشته به اوج خودش ميرسد. او حتي در جايي ايجاد تغيير و تحولي اساسي در طبيعت انسان را در سر ميپروراند كه اراده عمومي را عين اراده خصوصي خود بكند.
از دست رفتن استقلال بالفعل حوزه عمل در مقابل حوزه نظر نبايد ما را به اشتباه بيندازد كه فلسفه سياسي مدرن اصولا بر فعل و عمل تاكيد تام و تمام ميگذارد، اگر چه آن عمل بايد منتج از نظر باشد. اين قدري پيچيده ميشود. اين پيچيدگي فلسفه سياسي مدرن است كه به نوعي تلفيق شكل از ايدئاليسم و رئاليسم در آن ديده ميشود. اگر بخواهم بحث خودم را مفهومتر كنم، بايد به بيكن برگردم. بيكن در پروژه احياي بزرگ خود از «فلسفه ثاني» سخن ميگويد و آن را «فلسفه فعال» مينامد. انگار اينجا فيشته هم ميگويد كه آن نظري مهم است كه به عمل موثر تبديل شود و آن عمل موثر عملي است كه از حوزه نظر منتج باشد. اين كاملا برخلاف رويكرد قدما به بحث سياست است. قدما (ارسطو) والاترين شكل پركسيس را اتفاقا پركسيس فكري (تامل فيلسوف) ميدانستند. منتها، گويي در نظر قدما ميان پويايي نظري و فكري و عمل يا تاثيرگذاري بيروني تمايزي راديكال و دشمني جاوداني وجود داشت و نميشد اينها را با هم آشتي داد. منتها مدرنها با استراتژي خود اتفاقي را رقم زدند. آنها اصول نظري را از استقلال بالفعل آن محروم كردند و آن را ذيل اصول نظري آوردند، اما در عين حال فعاليت بماهو نظري را هم از موضوعيت انداختند. تاكيد فيشته بر عمل نتيجه بلاموضوع شدن حيات بماهو متأملانهاي است كه اتفاقا قدما آن را شرط سعادت انسان ميدانستند. از اينجا ميتوان دريافت كه چرا فيشته اينقدر در برابر انقلاب فرانسه شور و عاطفه داشت و چرا مدرنها اينقدر در پي تغييرند. خود تغيير دادن براي آنها واجد ارزش است. تصور من اين است كه بهرغم اينكه آراي فيشته در اواخر كتاب زيادي فاشيستي به نظر ميرسد، اتفاقا بنياد آن انقلابي است.
مسعود حسيني: فيشته فيلسوف سختنويسي است. ولي هر فيلسوفي اينچنين است و اگر گمان كنيم فيشته بهسبب سختنويسي اينقدر مهجور واقع شده است اشتباه ميكنيم.
شروين مقيمي:ماكياولي قائل به اين بود كه فضيلت انساني در نقطه نهايي ميتواند بر بخت يا بر طبيعت غلبه كند. اين شكل ايدئاليستي از ايمان است و جنبههاي الهياتي را در پسِ پشت دارد.