پدر در ميان بقاياي خاكستر دنبال كلكسيون تمبرهايش ميگشت
خانوادهاي در ميان شعلههاي آتش
كي اسلوان
ترجمه: روشنك آرامش
او برافروخته و پريشان در خانهاي در حال سوختن به مدت 15 سال، زندگي ميكرد. مدام سعي داشت به والدينش بگويد كه همه جا در حال سوختن است. گفت: «خونه داره آتيش ميگيره! زنده زنده ميسوزيم، تو رو خدا يه كاري بكنيد!» دستش را به لبه تحتاني در گنجه كوبيد، گنجه در پيشخوان آشپزخانه بود. درست همان جايي كه حوله ظرف خشككن در آتش ميسوخت. رو به پدر و مادر و خواهرش كرد و بسته به چيزي كه براي هر يك اهميت داشت، گفت: «كارتهاي بيسبالم. كلكسيون تمبر تو، تو رو خدا يه كاري كنين، دستورهاي آشپزيت! عروسك سخنگوت...» ادامه داد: «يكي به آتشنشاني زنگ بزنه.»
مادرش گفت: «تو كه ميدوني چه اتفاقي داره ميافته، خودت برو زنگ بزن.»
پدرش از اتاق ديگر گفت: «مسووليتش با تو.»
نااميدانه به سمت خواهر كوچكترش برگشت و گفت: «سوزي، فقط گوشي رو بردار و زنگ بزن، كاري نداره.» خواهرش داشت گره موهاي عروسكش را باز ميكرد، گفت: «اگه كاري نداره، چرا خودت زنگ نميزني؟»
«لعنتي، خودت ميدوني كه چرا زنگ نميزنم.»
مادرش شانه بالا انداخت و گفت: «همهمون ميدونيم چرا». او داشت جورابهاي ساق بلندش را در روشويي حمام ميشست، ادامه داد: «به محض اينكه آتشنشانها به اينجا برسن، مشكل اورژانسي تو حل ميشه. چي باعث ميشه كه فكر كني اين آتيش واقعيه.» بعد جورابهايش را براي اينكه خشك شوند درست نزديك زبانه آتش آويزان كرد. پدرش دوباره از اتاق خواب سوزي صدا زد: «سوزي، بيا اينجا.» در با صدا باز شد و پاهاي برهنه پدرش را ديد كه روي تخت باريك دراز كشيده و پا روي پا انداخته بود. طولي نميكشيد كه سوزي در آنجا خوابش ببرد و پدرش هم اصلا جواب نميداد. كسي حرفي نميزد مگر اينكه درخواستي داشته باشد. ميشه براي ما هم آب گرم نگه داري؟ نيم ساعته كه اونجايي. دستت به سيب زمينيها نميرسه، به برادرت بگو كه بهت بده، بالاخره به درد يه چيزي ميخوره. چتري موهات رو از پيشونيت كنار بزن، موهات توي چشمت نره. بسه چقدر ميخوري، چاق ميشي. بيا چتر رو با خودت ببر، حتما بارون ميآد. بهتره كه موهات رو معقول كوتاه كني. تو رو خدا يه كاري كن، اون مادربزرگ پير تو هم هست، ميشه كمك كني؟ يه دستمال كاغذي بهم بده. عروسكم رو درست كن ديگه حرف نميزنه. وقتي سرفه ميكني جلو دهنت رو بگير، ميخواي خواهرت رو هم مريض كني؟ به مادرت يه كمي احترام بذار. ميشه به آتشنشاني لعنتي يه زنگ بزني! جراتش رو نداري كه به پدرت بد و بيراه بگي. يه شغل خوب پيدا كن، بعد بزن به چاك. يه كم پول در بيار. بهم يه كم بيشتر سيبزميني بده. مجبوري عروسك چندشت رو هر جايي كه ميري ببري؟ اينو از من نخواه، اين سومين باريه كه بهشون كمك ميكني. يه بوس كوچولو بفرست. از اتاق سوزي بيا بيرون، الان وقت خواب ماست. خيلي به مامانت چسبيدي، اصلا برو باهاش توي خانه سالمندان زندگي كن. خفه شو، در مورد عروسكم هيچي نگو! اوه بسه، اينقدر نقنق نكن. اينقدر سيگار نكش. يه بسته چند تا دستمال كاغذي داره؟ چقدر استفاده ميكني، وقتي برگشتي بقيهاش رو با خودت بيار. او كارتهاي بيسبالش را در گاراژ مخفي كرد. جايي كه از خانه در حال سوختن به اندازه كافي فاصله داشت. كسي نميدانست چه كسي به آتشنشاني تلفن كرده است. آژيرها در دل شب صفيركشان نزديك شدند. درست شبيه لاشخورهايي كه به ضيافتي نزديك ميشوند تا دلي از عزا در بياورند. عجيبتر اينكه اگرچه همه خانه سوخت و فرو ريخت، زبانههاي آتش هيچ آسيبي به آنها نرساند. همه آنها با يكي از خواستههايشان كه سرانجام برآورده شد، جان سالم به در بردند. پدرش در ميان بقاياي خاكستر به دنبال كلكسيون تمبرهايش ميگشت اما حلقه انتهايي بند عروسك را كشف كرد كه زماني به عروسك اجازه سخن گفتن ميداد. اين تنها چيزي بود كه از آتشسوزي جان سالم به در برده بود.