بحر طویلهای هدهدمیرزا / 25
ابوالقاسم حالت
مرحوم «ابوالقاسم حالت» (1371–1298)، ملقب به «ابوالعینک»، از شاعران و طنزپردازان چیرهدستی است که آثار ماندگاری از او به یادگار مانده. بخشی از آثار او، «بحر طویل»هایی است که چندین دهه پیش سرود و تعدادی از آنها سالها بعد، یعنی در سال 1363 در کتابی با عنوان «بحر طویلهای هدهدمیرزا» از سوی انتشارات توس انتشار یافت. خودش در مقدمه همین کتاب مینویسد: «این کتاب حاوی قسمتی از بحرطويلهایی است که نگارنده در طی مدتی متجاوز از سیسال همکاری با هیئتتحریریه هفتهنامه فکاهی توفیق سروده و در آن نامه به امضای هدهدمیرزا منتشر کرده است.» البته او خود را در این کار، ادامهدهنده مسیر «حسین توفیق» میداند و بعد از نقل روایتی مینویسد: «ساختن بحر طویل و امضای هدهدمیرزا، درواقع میراثی بود که از آن مرحوم برای من باقی ماند و این کار تقریبا تا آخرین سال انتشار توفيق ادامه يافت؛ زیرا هروقت که دنباله آن قطع میشد اصرار خوانندگان توفیق ادامه آن را اجتنابناپذیر میساخت.»
در ادامه مقدمه، زندهیاد حالت درباره قالب مهجور «بحرطویل» هم نکاتی را یادآور میشود که خواندنی است. در ستون «طنز مستطاب» صفحه «غیر قابل اعتماد»، برخی از بحر طویلهای ابوالقاسم حالت را خواهیم آورد تا نمونههایی خواندنی از سرودههای طنزآمیز یک استاد طنزپردازی در یک قالب مهجور اما جذاب را عرضه کرده باشیم. بحر طویل این شماره، سرودهای است با عنوانِ «خوراک مفتخورها».
دوستی گفت شبی بهر من این قصه که در دورهی چنگیز، یكی لشکر خونریز، چو آتش شررانگیز و بلاخیز، روان گشت به هر شهر و روان ساخت دوصد نهر ز خون دل هر مرد و زن و بچه و از هر طرفی تاخت، بسی خانه که با خاك یكی ساخت، هر آنکس که برافراخت سر اندر برشان از پی گردنکشی و خیرهسری، عاقبتالامر در این راه فدا گشت و گرفتار بلا گشت و به شمشیر جدا شد سرش از تن.
جور و بیداد و جفاکاری و اجحاف و دلآزاری و بیرحمی و خونخواری آن قوم سبب گشت که رعب عجبی در دل هر مرد و زن افتاد و به هر گوشه که یك قلدر لات مغول ارقهی بیعاطفه میکرد دهن باز، از آغاز سر جمله به پیشش پی تعظیم فرود آمده و گفتهی او مورد تصدیق کسان بود، که هرکس پی آن بود که تصدیق کند حرفش و گردن بنهد حکمش و خود را به برش جلوه دهد خاضع و فرمانبر و آرام و فروتن.
يك سپاهی طرف عصر بسی شاد، پر از فيس و پر از باد، سواره به یکی دهکده شد وارد و راهش به سر مزرعهای خرم و سرسبز درافتاد. جلو رفت و بدان مزرعه نزديك شد و زد دوسه شلاق به اسب خود و در مزرعه داخل شد و هی کشتهی دهقان مصیبتزده را کرد لگدمال به زیر سم اسب خود و چون جانب آن مردک دهقان نظر انداخت، بخندید به وی از سر تحقیر و تمسخر چو همان خنده که يك عاقل هشیار نماید به یکی جاهل کودن.
بعد از آن گفت که: «هر چیز تو در مزرعهات کاشته باشی، به گمانم پی آن کاشته باشی که شود سبز و به حاصل رسد، آنگاه خوراکی شود از بهر من و سایر افراد قشون». برزگر پیر ز روی ادب و ترس قد خویش دوتا کرد به يكباره و واکرد لب خویش و بگفتا: «بله، قربان سرت! نیست شك و شبهه که ما هرچه بکاریم تعلق به شما دارد و کس نیست سزاوارتر از شخص شما تا بخورد حاصل ما!» مرد سپاهی شد از این حرف به خود غره و بادی به گلوی خودش افکند و بپرسید که: «الحال بگو تا چه در آن کاشتهای؟» باز دهاتی به ادب کرد قد خویش خم و گفت که: «قربان سرت، یونجه در آن کاشتهام من!»