«محمود گیوی» کیست و چه میکند
ساز و نوای عوضی
سیدعمادالدین قرشی
«محمود گیوی» از فکاهیسرایان و طنزپردازان روزنامه فکاهی توفیق، در اسفندماه 1314 در یکی از روستاهای نطنز (از اهالی منطقه «طرقرود») به دنیا آمد. سهساله بود که همراه با والدینش به تهران و محله مولوی مهاجرت کرد. هنوز تحصیل در دوره متوسطه را تمام نکرده بود که بهخاطر مشکلات اقتصادی بالاجبار ترک تحصیل کرد و به دنبال کار رفت. بهسبب قریحه خوشی که در سرودن داشت همکاریاش را با روزنامه ناهید آغاز کرد. در سال 1337 در اداره پست استخدام شد و همزمان در دوره سوم انتشار روزنامه توفیق، این فرصت را یافت تا در تحریریه آن مطبوعه فکاهی و طنز تا آخرین شماره انتشارش جای بگیرد. گیوی، اشعار طنز و فکاهیاش را با نامهای مستعار «بزبزقندی»، «نینیکوچولو»، «آقمحمود»، «خالهرورو» و... منتشر میکرد. پس از انقلاب و بازنشستگی، گیوی با مجلات طنزی نظیر «یاقوت» و «گلآقا» همکاری داشته و آثار ماندگاری از خود بر جای گذاشته است. غلامرضا کیانیرشید، از طنزپردازان و کارتونیستهای توفیق، از قول خانواده این طنزپرداز نقل میکند که گویا گیوی که چند ماه گذشته بهسبب کسالتی در بیمارستان بستری بودند، بهخاطر تشکر از تیم پرستاری، ابیاتی را سروده که در بیمارستان آن را قاب و نصب کردند: «ای پرستار نازپرور من/ ای که هستی چون گل برابر من/ تویی آن مهربان و دلسوزی». برای ایشان و باقی نویسندگان و شعرای پیشکسوت طنز و فکاهی، سلامت و عافیت آرزومندیم. و اما نمونهای از اشعار فکاهی و طنز گیوی چنین است:
جنس در انبار خود سازی نهان ای محتکر/ تا شود کمیاب و بفروشی گران ای محتکر/ این نباشد کاسبی، این کار نوعی دزدی است/ شرم کن آخر در این دور و زمان ای محتکر/ آشکارا میکنی اجحاف و داری چشم آز/ بر حقوق حقه زحمتکشان ای محتکر/ ظاهرت مردمفریب و باطنت شیطانصفت/ بدتر از دزدانی و غارتگران ای محتکر/ شک ندارم آب و نان ما اگر دست تو بود/ نه کنون آبی بجا بود و نه نان ای محتکر/ از کجا آوردهای این پولهای بیحساب/ از فروش کاه، جای زعفران! ای محتکر/ جز تقلب کردن و اجحاف بر خلق خدا/ جز فساد و حقهبازی و چاخان ای محتکر/ کار دیگر هم در این دنیای فانی کردهای؟/ هیچ بودی فکر حال دیگران؟ ای محتکر/ .../ جانب پاریس و لندن هر زمان عشقت کشید/ از پی تفریح میگردی روان ای محتکر/ لعنت حق بر تو باد ای کمفروش سودجو/ ای عدو و دشمن مستضعفان ای محتکر/ همچنانکه درد بر دلهای مردم مینهی/ مبتلا گردی به درد بیامان ای محتکر/ لحظهای از انتقام مردمان غافل مباش/ هم بهزودی خواهد آمد آنزمان ای محتکر/ بیجهت دلخوش مباش از اینکه بعد از مردنت/ میشوی خلدآشیان، جنتمکان، ای محتکر/ این عبارتها فقط مخصوص سنگقبرهاست/ گوش بنما حرف «گیوی» و بدان ای محتکر/ لااقل تا زنده هستی فکر رفتن هم بکن/ هست این دنیا محل امتحان ای محتکر!
دیروز، توی کوچه، یک مرد اصفهانی/ میکرد شکوه بسیار از وضع زندگانی/ میگفت گشته جسمم، مفلوک و استخوانی/ از خرج و قرض بسیار، پشتم شده کمانی/ ای داد از گرانی، فریاد از گرانی// تا بیصدا گران شد، کیهان و اطلاعات/ افزوده گشت فوری بر قیمت حبوبات/ این نرخها اثر کرد در خرج دفن اموات/ هر چیز رفت بالا نرخش چنانکه دانی/ ای داد از گرانی، فریاد از گرانی// قصاب، دست مردم، هر روز گوشت بد داد/ هی جای گوشت شیشک، بر مردمان نمد داد/ با اینکه منجمد بود، هر چارکی به صد داد/ این را چو دید، نان را، کوچک نمود، نانی/ ای داد از گرانی، فریاد از گرانی// بر قیمت تیلیفون، تا اینکه شد اضافه/ بزاز هم بیفزود بر قیمت ملافه/ افزوده شد صدی صد، صورتحساب کافه/ همنرخ کفش چرمی، شد گیوه کتانی/ ای داد از گرانی، فریاد از گرانی// بالا رود مرتب، در شهر، نرخ کالا/ از ماست و شیر و سرشیر، از خامه و مربا/ میوهفروش چون دید، هرچیز رفته بالا/ بر نرخ میوه افزود، او نیز زود و آنی/ ای داد از گرانی، فریاد از گرانی!
تا زند مطرب ما ساز و نوای عوضی/ هست خواننده نواخوان به صدای عوضی/ چایی قهوهچی زیرگذر قلابی است/ خستهتر میشوی از خوردن چای عوضی/ میفروشد به قسم مردک زرگر، زر ناب/ لیک تحویل دهد بر تو طلای عوضی/ سر کوچه لبنیاتی ریشو دهدت/ کره ساختگی را به بهای عوضی/ هر طرف مینگری بر سر بازار و گذر/ هست چون مور و ملخ، کور و گدای عوضی/ مرد بیمار مداوانشده درگذرد/ دهد او را چو فروشنده دوای عوضی/ نیست قوت به تن مردم این دورهزمان/ کرده لاجون همه را قوت و غذای عوضی/ گذری کن طرف مجلس شوربا و ببین/ زعمای عوضی و وکلای عوضی/ هست صدراعظم ما شهره به پیپ و به عصا/ نتوان گفت ولی پیپ و عصای عوضی!/ ترسم آنگه که کنم رو به سرای باقی/ جای جنت ببرندم به سرای عوضی!
به سرسرای وزیران ورود ممنوع است/ به جایگاه وکیلان ورود ممنوع است/ سراغ کار مرو جانب وزارت کار/ که بشنوی ز نگهبان: ورود ممنوع است!/ برای مفلس و بیپول، مرد میوهفروش/ نوشته بر در دکان: ورود ممنوع است!/ به هرکجا که غنی رو کند بوِد آزاد/ ولی برای فقیران، ورود ممنوع است/ کنار زنگ در منزلش نوشته خسیس/ برای سورچرانان، ورود ممنوع است/ نوشته چاهنمایی! هزارها تابلو/ زده به کوی و خیابان: ورود ممنوع است/ به سوی کاخ «عصایی» مرو که روی درش/ نوشته منشی ایشان: ورود ممنوع است!
گفتمش: لیسانسهای یا دیپلمه، شغلت چیه؟/ گفت: ای جان برادر، شغل من حمالیه/ گفتمش: هر صبح و ظهر و شب خوراکت چیست؟ گفت:/ صبح و ظهر و شب خوراک بنده نون خالیه/ گفتمش: شلوار پایت کو؟ چنین لختی چرا؟/ گفت: شلوارم گرو، در دکه بقالیه/ گفتمش: از چیست پشتت در جوانی گشته قوز؟/ گفت: چیزی نیست، دکتر گفته از بیحالیه!/ گفتمش: دانی بهای صد گرم یخ چیست؟ گفت:/ هی مپرس از صد گرم، امسال یخ مثقالیه!/ گفتمش: گویند طعم طالبی عالیست، گفت:/ من ندانم چیست طعمش، لیک نرخش عالیه!/ گفتمش: آن چیست کز قیمت ز زر بالاتره؟/ گفت: مقصود تو حتما لپه باقالیه!/ گفتمش: دنیا به کام ما نمیگردد چرا؟/ گفت: بیهوده چه میپرسی؟ ز بداقبالیه!