توي باغچه خزانزده يك گوشه روي تخته سنگي آفتاب ميگيرم. آفتابش سست و كرخت است، زرد كمرنگ نباتي. تا ميآيد جاني بگيرد يك مشت ابر قلچماق ميريزند جلويش و شلوغبازي درميآورند. درختهاي آلو و زردآلو و سيب، اسكلتهاي قهوهاي عمود بر زمين، زير باران يكريز و مداوم ديشب قهوهايتر به چشم ميآمدند. زمين پر از لاشبرگهاي زرد خيس و مچاله بود. پيرمرد از پشت پنجره، باغچه را نگاه ميكند و چپق ميكشد. هوا سوز دارد. باد كه ميآيد، انگار روي پوستت خط ميكشد، سرد و پرسوز. رفته بودم توي لاك خودم. بيرون پر از هجوم امواج روشنايي بود و اينجا توي اين چهار ديواري امن و گرم، تاريكي دلچسبي، مرز دنياي بيرون و درون را جدا ميكند. از روزنه كوچك اين چهار ديواري دنج و دلچسب، چشمم به مردي افتاد. با عينك بزرگي كه اگر نبود و روي دماغش سوار نميشد، نميدانم! شايد روي صورتش جاي چيزي خالي بود. موهاي دور سرش صاف و مشكي بود. وسط سرش طاس بود. سبيل قيطاني پشت لبهايش را انگار با چسب چسبانده بودند. داشت با فروشنده حرف ميزد. حرف كه نه! ديگر كارشان به جر و بحث كشيده بود. فروشنده كه مشغول ور رفتن با قفس خرگوشها بود، گفت: من كه قبلا خدمتتون عرض كردم، قبل از اومدن زنگ بزنيد. حالا هم كه طوري نشده! يه نيگاه بنداز! اين همه حيوون اينجاست. شايد يه چيز ديگه چشمت رو گرفت. حواسم رفت سمت مرغ عشقهاي سبز و آبي گوشه مغازه. آقاي فروشنده آنها را گل و گلدون صدا ميزد. وسط اين بكش بكش، چه لوسبازيهايي از خودشان در ميآوردند. مرد عصباني بود و فروشنده هم به روي خودش نميآورد. فروشنده بلند شد و دوباره گفت: بيا ببين برادر من! هر چي بخواي هست. فقط كافيه يه چرخي توي مغازه بزني! مرد عينكش را عقب جلو داد و افتاد دنبال فروشنده. فروشنده كوتاه و پُر بود. حدود پنجاه و چند ساله. براي هر حيواني هم اسمي ميگذاشت. فروشنده رفت كنار قفس بچه خرگوشها كه مثل گلولههاي پنبه رفته بودند لاي هم. قبلا شمرده بودمشان. پانزده تا بودند و هر كدام هم اندازه يك پرتقال كوچك. هفت تا سفيد و سه تا سياه، پنجتا هم خالمخالي بودند. خودم ديده بودم كه بچهها براي اين بچهخرگوشها جانشان درميرفت. فروشنده هم به همه بچهها ميگفت، اين بچه خرگوشها شناسنامه دارن، اسم خرگوش تو هم پنبه است. خدا ميداند از وقتي كه اين مغازه را باز كرده بود، شايد هزار بچه خرگوش فروخته باشد كه اسم همه آنها هم پنبه بود. مرد گفت: «نه از خرگوش خوشم نمياد. نگهداريشون دردسر داره.» دوباره نگاهم رد قفس گل و گلدون را گرفت. همه چيز انگار برايشان نامريي شده بود. قفسها، مغازه، حيوانات، آقاي فروشنده و حتي آفتاب تند و تيز نيمروزي كه لشكركشي كرده بود توي مغازه! فقط و فقط مشغول عشقبازي خودشان بودند. فروشنده و مرد به قفسها نگاه ميكردند. گاهي لحظهاي ميايستادند و مرد دوباره عينكش را عقب جلو ميكرد: « نه، نه، گربه هم نميخوام.» و دوباره شروع به غرولند ميكرد و دوباره ميگفت: مرغ دريايي ميخواستم، مرغ دريايي كجا و گربه ... ناگهان صداي قفس سنجاب حرفش را قطع كرد. فروشنده به طرف قفس سنجاب رفت: «اين سنجاب مگه سر جاش بند ميشه، تا ازش غافل ميشي يه دسته گل آب ميده.» به قفس سنجاب كه رسيد دوباره گفت:« عرض نكردم! دمش لاي ظرف آب گير كرده.» مرد انگار حرفهاي فروشنده را نشنيده بود: «زنم مرغ دريايي ميخواد. عاشق داستان ريچارد باخه! جاناتان مرغ دريايي. حتما خونديش.» آقاي فروشنده مكثي كرد و با دستپاچگي گفت: «بله بله. باخ، مرغ دريايي.» حاضر بودم سر يك هندوانه درشت و شيرين شرط ببندم حتي اسم باخ و جاناتان به گوشش نخورده بود تا الان. البته به گوش من هم نخورده بود! يك لحظه سرم را بيرون آوردم و ديدم يك دماغ بزرگ از ميلههاي قفس رد شده و آمده توي قفس و با دقت در حال تماشاي من است. بند دلم پاره شد. با سرعت كلهام را توي لاكم فرو بردم. قلبم داشت از جا كنده ميشد. اما ته دلم خيالم راحت بود، چون من نه پر داشتم و نه هيچ شباهتي به آن مرغهاي دريايي جيغ جيغوي از خود راضي داشتم.
آقاي فروشنده سينهاش را صاف كرد و گفت: «ساكت و بدون دردسره. لاكپشتها دو خاصيت دارن؛ يكي خيلي تميز و بيبو هستن، يكي ديگه اينكه عمرشون خيلي درازه. توي فضاي نيمه تاريك لاكم شناور بودم و داشتم فكر ميكردم كه مادر طبيعت اين لاك را از روي تدبير براي ما لاكپشتها تعبيه كرده و اگر اين لاك نبود، معلوم نميشد در كدام دوران زمينشناسي يا عصر يخبندان، آنجا كه انقراضهاي دستهجمعي رواج داشته، از بين رفته بوديم.» بوي تند ادرار با خاكاره و كاه مخلوط شده بود و مخلوطي از بوهاي مختلف توي مغازه ميگشت. از سوراخ گردنم فقط كيف چرم مشكي و پاهاي مرد را ميتوانستم ببينم. صداي مرد را شنيدم: «حالا كي ميتوني واسم مرغ دريايي بياري؟ اين دفعه ديگه زير قولت نزني.» صداي پاي مرد روي سراميكهاي سفيد كف مغازه بلند شد كه به سمت قفس من ميآمد و دوباره زل زده بود به من. گفتم: «برو برو من يه لاكپشتم، مرغ دريايي نيستم.» مرد گفت: «اين لاكپشت رو ميبرم! قرار مرغ دريايي هم سر جاشه.» باورم نميشد! من كه كوچكترين شباهتي به مرغ دريايي نداشتم و ذرهاي هم فكرش را نميكردم كه ميان اين همه حيوان رنگارنگ از طوطي و كاسكو بگير تا موش خرما و خرگوش، يكي پيدا شود كه قبلا مرغ دريايي سفارش داده و حالا لاكپشت بخرد. فروشنده گفت: «مغازه بنده متعلق به خودتونه، به چشم. مرغ دريايي هم ميارم.» و بعد هم يك كارتن كوچك آورد و من را از قفس بيرون كشيد و توي كارتن گذاشت. مرد سرش را به كارتن نزديك كرد و گفت: تو ديگه جاناتاني، جاناتان مرغ دريايي. ناراحت بودم. با عصبانيت گفتم: «من جاناتان مرغ دريايي نيستم، لاكپشت رو مرغ دريايي ميبينه. خداي من! اين ديگه كيه.» فروشنده در كارتن را هم گذاشت. دوباره صداي قفس سنجاب بلند شد. همهجا سياه و تاريك بود. فقط تكانهاي گاه به گاهي را حس ميكردم.
صداي زن جواني بلند شد: « آخه اين مرغ درياييه. درِ كارتن را برداشت و صدايش دور شد و دوباره گفت: يه لاكپشت، چي فكر ميكردم چي شد!
صداي مسعود از اتاق ديگري بلند شد: « عزيزم، هنوز نياورده، مرغ دريايي رو يك هفته ديگه مياره. لاكپشت هم بد نيست، تازه خيلي هم خوبه، حيوون روشنفكر است.»
آرام سرم را از توي لاكم بيرون آوردم. چشمهايم از هجوم نور باز نميشدند. زن موهاي عسلي داشت با چشمهاي درشت ميشي كه مثل چشمهاي يك ماديان بيگناه و معصوم بود. مسعود لباس راحتي گورخري پوشيده بود. سفيد با خطهاي سياه، شايد هم سياه با خطهاي سفيد.
با خودم فكر كردم، چه سليقه مسخرهاي.
از روي مبل بلند شد و به طرفم آمد. من هم سرم را دوباره توي لاكم فرو بردم و سنگر گرفتم. من را توي دستهايش گرفت و بلند كرد و گفت: « معرفي ميكنم اين جاناتان مرغ دريايي من و نيلوفره.»
صداي زن بلند شد: «چرا واسش بحران شخصيت درست ميكني؟ اين لاكپشته! مرغ دريايي نيست.»
مسعود دوباره من را توي كارتن گذاشت و گفت: «بحران؟ كدوم بحران؟ اينا همش قرارداد بين آدماست. اسم يه حيوون رو گذاشتن روباه و اسم يكي ديگر كلاغه. تازه واسشون داستان هم ميسازيم، زاغكي قالب پنيري ديد ... به دهن برگرفت و زود پريد، اينا همش زاييده تخيلات ما آدماست.» بعدازظهرها نيلوفر من را ميبرد توي تراس و روي صندلي مينشست و برايم داستان ميخواند. بيشتر اوقات هم همان داستان «جاناتان مرغ دريايي» را كه بيشتر از هر كتابي دوست داشت و هميشه هم داستانش اينطور شروع ميشد:
«آفتاب تازه در آمده و انوار طلايياش را بر چين و شكن دريا ميپاشيد. در يك مايلي ساحل قايق ماهيگيري بر پهنه آب آرميده بود و به اين ترتيب پيغام در سراسر آسمان به مرغهاي دريايي رسيد و هزاران مرغ آمدند تا براي خودشان غذايي پيدا كنند. آري روز ديگري آغاز شده بود، اما در آن دور دست آن سوي قايق و ساحل، جاناتان مرغ دريايي داشت تمرين ميكرد.» بعد كتاب را روي پاهايش ميگذاشت و آرامآرام لاكم را نوازش ميكرد. بوي عطر نيلو شيرين و سبك بود از همان بوهاي خوب. انگار عصاره طبيعت را چلاندهاند توي آن كريستالهاي درخشان. موج روي موج ميآمد، بوي ترنج و رازيانه و اسطوخودوس و زنبق و ليمو. همه را تركيب كرده بودند و مايع خوشبويي شده بود و من تا ميتوانستم هوا را به درون ششهايم ميكشيدم و انباشت ميكردم. چشمهايش شفاف و درشت بود. با نگاه سخت و سنگيني كه اگر به چيزي خيره ميشد حس ميكردي هر لحظه ممكن است زير هُرم داغ آن نگاه ذوب و گداخته شود.
بعد از خواندن داستان ميخنديد و ميگفت: «اين داستان معركه است، پر از جنگندگي و متمايز بودنه. آدمها هم همينطورن. مجبور نيستن تا ابد مثل كرمهاي بدبخت وول بخورن توي شرايط تحميلي اطرافشون. ميتونن متفاوت باشن و متفاوت زندگي كنن.»
ياد مغازه حيوانفروشي افتادم. ياد گل و گلدون و پنبههاي ريزه ميزه كه حتما حالا رفتهاند لاي هم و وول ميخورند. ياد سنجاب و دستهگلهايي كه به آب ميداد و...
تهمانده آفتاب پاييزي، كاسه رنگ نارنجي خوشرنگ خودش را پاشيده بود به قسمتي از منظره پيش رو. درختهاي بلند و آسمانخراشهاي بلندتر و نارنجي خوشرنگ پرتقالي كه از شعبدهبازيهاي پاييز هزار رنگ است. آفتاب كه ميرفت و تاريكي شهر را ميبلعيد، نيلوفر من را بلند ميكرد و ميبرد توي خانه و ميگذاشت توي آلونك چوبيام. طول و عرضش را شمردهام، طولش شش قدم بود و عرضش هم سه قدم.
نيلوفر من را برداشت و روي ميز گذاشت. توي ظرف غذايم حلقههاي گوجهفرنگي گذاشت و گفت: «دارم زرشك پلو با مرغ ميپزم.»
و روبهرويم روي صندلي نشست و آه عميقي كشيد: «ميدوني لاكي جون، مسعود فك ميكنه من خيلي احمقم، با يكي ديگه است، من ميدونم و به روي خودم نميارم، اما اون...»
حرفش را قطع كرد و سكوت همهجا را گرفت. حلقه گوجهفرنگي را كشيدم توي دهانم. ته مزه ترش داشت، ملس و خوشمزه. دو حلقه ديگر
باقي مانده بود. هواي پاييزي ديگر، تاريك تاريك شده بود. تاريكي مواج پشت پنجرهها كش ميآمد. نيلو شروع كرد به خُرد كردن كاهوها. چاقوي تيز را توي تردي پره كاهو ميكشيد و تراشههاي كاهو، توي ظرف ميريختند. صداي يكدست چاقوي تيز توي تنِ كاهوي آبدار و تازه با صداي گردش عقربههاي ساعت مخلوط ميشدند. دوباره صداي نيلو سكوت اتاق را شكست: «من تازه فهميدم! قبل از اينكه تو بيايي، چند هفتهاي ميشد كه ته توي قضيه رو درآورده بودم. اول پيامكهاشو ديدم. يكي، دو بار هم تعقيبش كردم! توي يك رستوران قرار داشتن. آخر شب كه برگشت، گفتم كجا بودي گفت، سر پروژه بودم و كارم طول كشيد.»
نيلو پوزخندي زد و دوباره گفت: «اينم يك پروژه است، درسته لاكي؟ سرم را بلند كردم و توي چشمهايش زل زدم. سفيدي چشمهايش پر از رگهاي قرمز شده بود كه مثل جويبارهاي نازك پر از خون، خودشان را به رخ سفيدي اطرافشان ميكشيدند.»
نيلو دوباره گفت: «يكي، دو تومن دادم به منشي مسعود كه جيك و پوك كار رو واسم دربياره.»
نيلو ناراحت بود و من حاضر بودم براي خوشحالي او دست به هر كاري بزنم. گفتم: نيلو هرقدر ميخواي داستان مرغ دريايي رو واسم تعريف كن. هر روز هر شب. اصلا تا آخر عمر.
نيلو داشت توي سينك استكانها را ميشست. بوي زرشك پلو با مرغ زعفراني همه جا را پر كرده بود. دلم ميخواست وقتي حرف ميزدم نيلو صدايم را ميشنيد. ميرفتم و شانههاي نازكش را بغل ميكردم و دلدارياش ميدادم و چنگ ميكشيدم ميان موهاي بلند و پيچ در پيچش كه وقتي سرت را توي خرمن زلفش ميكردي بوي بهارنارنج ميداد. يك باغ پر از درختهاي بهارنارنج. پر از شكوفههاي ترد و سفيد. روي ميز بودم و ميخواستم پايين بيايم. راهي نبود. به همه طرف ميز سرك كشيدم. نيلو توي خودش بود.
باران پاييزي چقدر سرد است. سوز دارد. دوباره ابرها مثل گزمههاي قداره به دست، آسمان را قرق كردهاند. در باز شد. پيرمرد كه حالا پوليور سبز يشمي پوشيده است. چهار لنگ در را باز كرد و برگشت توي خانه. چشمهاي مهرباني داشت و سرش سفيد بود. بلند بود و باريك. يك باغچه پر از درخت و برگهاي ريخته شده زرد و نارنجي كه حالا ديگر كمكم داشت، قطرههاي باران روي آنها ضرب ميگرفتند. پيرزني روي ويلچر بود و پيرمرد داشت ويلچر را به سمت باغچه ميآورد. صورت زن پر از چين و چروك بود. ريز نقش بود و بيجان. روسري سفيدي با گلهاي آبي چهارپر داشت. پيرمرد گفت: ايناهاش ديشب زير بارون پيداش كردم. اول فكر كردم يه تيكه سنگه، اما بعد ديدم تكون ميخوره.
پيرزن دست چروك و لاغرش را توي هم فشرد و گفت: «كجا بود؟»
«روبهروي همون آپارتماني كه ديشب...»
آسمان برقي زد و صداي رعد تنوره كشيد. گزمههاي بيقرار به هم ميپيچيدند. باران روي برگهاي زرد كف باغچه ضرب گرفت.
پيرمرد گفت: «برگرديم توي خونه، هوا سرده، بارونش زهر داره.»
«پس اين زبون بسته چي؟ زير بارون و سرما بمونه! خدارو خوش نمياد. باد قطرههاي سربي و سرد را به در و ديوار ميپاشيد.»
«الان بر ميگردم و ميارمش توي اتاق.»
و ويلچر پيرزن را به داخل اتاق برد.
روي ديوار عكس بزرگي بود. چقدر خنده توي صورت نيلو خوب مينشيند. وقتي ميخندد، آن لبهاي گلبهي پر ميشود از شيريني ميوههاي تابستاني. شيريني انگورهاي رسيده و زرد شهريوري. توي عكس مسعود هم ميخنديد. اما لبخندش را انگار به زور چسباندهاند توي صورتش.
نيلو من را از روي ميز برداشت و توي خانهام گذاشت. روي ماسههاي نرم. بعد خودش رفت و روي صندلي كنار پنجره نشست. سر ميز شام، نه نيلو چيزي گفت و نه مسعود. صداي قاشق چنگال سكوت را ميشكست. نيلو غمگين بود. نميتوانستم ناراحتيش را ببينم. رويم را به ديوار كردم و ياد گلوله پنبهها افتادم كه حالا حتما كلي براي خودشان بزرگ شدهاند.
باران ضربش تندتر شده بود. پيرمرد برگشت و من را از روي زمين خيس و سرد برداشت و به داخل اتاق برگشت. گرماي مطبوع و چسبناك اتاق به پوست ميچسبيد و كش ميآمد. پيرزن روي ويلچر نشسته بود و گلدوزي ميكرد. پيرمرد من را گذاشت گوشه اتاق، كنار پنجره و خودش از پنجره به باغ بارانزده خيره شد.
خواب بودم. كسي من را از روي زمين بلند كرده بود. ميدانستم نيلو نيست، چون هميشه عطرش زودتر از خودش به من ميرسيد. سرم را از لاك بيرون آوردم. مسعود بود. من را بغل گرفته بود و تكان ميداد و ميگفت: جاناتان من چطوره؟ بعد پرده را كنار كشيد و من را روي لبه پنجره گذاشت. تازه هوا هنوز گرگ و ميش بود. حرير دودي صبح لاي شاخههاي لخت درختهاي عظيمالجثه ميلغزيد. صداي زنگ پيامك گوشي مسعود بلند شد. گوشي را از روي ميز برداشت و به صفحه براق آن خيره شد. چند لحظه بعد لبخند مات و كمرنگي روي لبهايش نشست. چند گنجشك روي سيم برق، زير نم باران كز كرده بودند و گاهي دم ميجنباندند و پرهايشان را پف ميكردند. مسعود دوباره من را به خانه چوبيام برگرداند و خودش صبحانه نخورده از خانه بيرون رفت.
توي اتاق راه افتاده بودم. سراميكها ليز بودند و گاهي سُر ميخوردم. نيلو داشت چاي ميخورد. چاي را توي دهانش مزهمزه كرد و گفت: ميدوني ميخوام چكار كنم؟ ميخوام برم با اين دختره حرف بزنم.
و دوباره چاي خورد. با خودم گفتم، چند قدم ديگه مونده برسم به ته اتاق. عجب سرعتي دارم، باورنكردنيه! ولش كن نيلو، خودت رو اذيت نكن! حوصله داري؟
نيلو هنوز داشت حرف ميزد: «از منشي آدرسش رو گرفتم، ميرم سراغش.» و فنجان را گذاشت روي ميز و بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت و دوباره صدايش را شنيدم: «واي به روزي كه آدم شروع كنه به دروغ گفتن، مثل يه باتلاقه. عميق و متعفن، معلوم نيست. اما آرومآروم همه چي رو توي خودش دفن ميكنه.»
كارش كه تمام شد، رفت و كتاب مرغ دريايي را آورد و روي صندلي نشست و شروع كرد به خواندن داستان جاناتان مرغدريايي و گفت: «با خود انديشيد. به پايان راه رسيدهام. تمام چيزهايي كه آموختهام. ديگر تمام شد. من يك مرغ درياييام. مثل مرغهاي دريايي ديگر. مثل آنها پرواز ميكنم. سپس با رنج زيادي تا ارتفاع صدپايي اوج گرفت و همانطور كه به سختي بالهايش را بر هم ميزد، به سمت ساحل پرواز كرد. تصميم گرفته بود مثل بقيه مرغهاي دريايي باشد. احساس بهتري داشت. ديگر با آن نيرويي كه او را به سوي آموختن ميكشاند، پيوندي احساس نميكرد. ديگر تلاش و شگفتي در كار نخواهد بود. آه چه زيبا بود پرواز در دل تاريكيها، رها از هر انديشهاي و پيش به سوي نوري كه بر مزار ساحل پرتو انداخته بود.»
به ساعت ديواري نگاه كردم. ساعت پنج بعدازظهر بود. نيلو لباس پوشيد و ميخواست بيرون برود. كنارم نشست و لاكم را نوازش كرد. بدنم داغ شده بود. خون داغي توي رگهايم ميگشت. نيلو بلند شد و گفت: ميخوام برم ديدن اون زن. منتظرم باش، زود برميگردم.
دلم ميخواست فرياد بزنم. باران نبض گرفته بود و باد قطرهها را روي شيشه ميكشيد. چترش را برداشت. ميخواستم هرطور شده از رفتن منصرفش كنم. دو دستم را روي ديوار گذاشتم و خودم را چپ كردم. روي لاكم داشتم دست و پا ميزدم. نيلو ميخواست در را ببندد. تا چشمش به من افتاد با عجله برگشت و دوباره من را به روي دست و پا برگرداند و گفت: « اين كار رو نكن، خطرناكه. ميميري.»
و بعد به طرف در برگشت و رفت. يك گوشه كز كرده بودم. تنهاي تنها. دقيقهها پشت سر هم ميگذشتند و باد ميپيچيد توي پنجرهها و زوزه ميكشيد. خانه توي سايه روشن بود. به ساعت نگاه كردم. ساعت از نه شب هم گذشته. چقدر انتظار برايم دردآور و تلخ بود. صداي در بلند شد. خودش بود. هميشه بوي عطرش جلوتر از خودش ميرسيد. كليد برق را كه زد. شبح تاريكي پس كشيد و ميان كوچه دويد. موهاي پريشانش آمده بود توي صورتش. چترش را گذاشت كنار كمد و روي زمين نشست. بغلم كرد. ريمل چشمهايش توي صورتش پايين كشيده بود و مخلوط اشك و ريمل ماسيده بود روي گونههاي برجسته و رنگ پريدهاش. نيلو با گريه گفت: «باورت ميشه؟ باهاش ازدواج كرده. دو ساله. اونوقت من احمق هيچي نفهميدم.»
من را روي زمين گذاشت و خودش به طرف در رفت. يك ظرف بزرگ را گذاشته بود توي راهروي آپارتمان. ظرف را به داخل كشاند و شروع كرد به پاشيدن! اتاق خواب، تخت، پردهها، مبل، كاناپه، همهچيز را آغشته كرد. بعد ظرف خالي را به ديوار كوبيد و به طرفم آمد. من را برداشت و با عجله از پلهها پايين برد. خيابان خلوت بود و تاريك تاريك. داشت گريه ميكرد و صدايش ميلرزيد، گفت:« برو برو، اينجا نمون.» و من را كنار درخت پيادهرو گذاشت و خودش به سرعت برگشت و در را بست.
بعد از مدتي دوباره ميان آسمان و زمين شناور شدم. دستهايي دوباره من را از روي زمين بلند كرد. فكر كردم نيلو برگشته. بعد صدايي را شنيدم كه گفت: « اين وقت شب، اينجا چكار ميكني؟ توي اين سرما و بارون.» توي لاكم خزيدم. پيرمرد به طرف دوچرخه رفت و من را توي سبدش گذاشت و راه افتاد. چشمم به پنجره خانه نيلو بود تا وقتي كه دوچرخه، انتهاي خيابان پيچيد.
گزمهها باز توي هم ميلوليدند. سگرمههايشان توي هم بود. كتري روي بخاري جوش ميزد و از لوله آن بخار لوله ميبست. پيرمرد چپقش را دود كرد. بوي توتون بلند شد. پيرزن گفت: «گفتي كجا پيداش كردي؟»
پيرمرد دود را بلعيد: «توي خيابون پشتي. جلوي همون آپارتماني كه يك زن خونهاش رو آتيش زده. امروز توي صف نونوايي ميگفتن.»
سرم را روي زمين گذاشتم. اشك داغي روي صورتم رد ميانداخت.