درباره «بند محكومين» اثر كيهان خانجاني
كتابي كه بايد تجربه كرد
آذردخت بهرامي
آن طور كه امليانو زاپاتا (راوي «بند محكومين») تعريف ميكند:
«هزار و يك حكايت دارد، زندان لاكان رشت. هزار تا باور كنند، اين يكي را نميكنند: يك شب درِ بند محكومين مرد باز شد، يك دختر را انداختند درونش. بند محكومين 25 اتاق داشت و 250 محكوم.» (ص ۷)
طبيعي است كه هر محكوم به دليلي گذارش به زندان افتاده اما وجه مشترك همه آنها، عشق است. داستان از بزنگاه مهمي شروع ميشود:
«...نگاهم ليز خورد روي تيپ اجقوجق و پيرهن سياه پُر از لك و پيسش. تيپ، كركس؛ ادا اطوار، طاووس. از بس كه ويلان سيلان بودم، نشد خريداري نگاهش بكنم، حسابي بچرمش. تا به خودم بيايم، ديدم دو، سه تا دايره آدم جلو چشمم را گرفتهاند، دختره وسطشان گم است. كفگير درون اجاق بگذاري، بز چلاق پاش را راست ميكند كه نعل بشود. فقط صدا ميشنيدم،/ دست شما درست، عجب چيزي روانه بكرديد./يك مدت بشده بود كانون نوجوان، حالا بشده بند نسوان./ شماره اتاق را بگذار كنار، طرف ما را روشن بكن./ دوربين مخفي گذاشتند؟» (ص۱۷)
زاپاتا كه كارش قصهگويي است از سر و ظاهر تازهوارد ميگويد:«... وقتي ميچرخيد از پهلو ديدمش. جلالخلايق! زيبايي اندام هم ميرفت و پرس سينه هم ميزد. جنس محكومين جور شد؛ از زير تيغ گرفته تا زير دسته تيغ... قربانش بگردم، پيدا بود ترك فيزيكاش را كرده، يا اصلا خلافكار نبود. چه بود؟ قاتل؟ بعيد نيست. دنيا ديوانهخانه است، بند محكومين كه جاي خود دارد.» (ص۱۴)
و شروع ميكند به گفتن قصه تكتك زندانيان آن بند، از آخان و آزمان و عمو وزير و سياسياسيا و افغان و روباه و ليلاج و پهلوان و رفيق مهندس و شاهدماغ و شرخر و بدلج و خبربرهايش؛ با ترسي واحد در پس همه قصهها، كه كداميك از اين زندانيان براي دختر/يا پسرك خطرناكترند؟
نحوه روايت قصههايي كه زاپاتا ميگويد، تنه به هزار و يكشب ميزند. قصه در قصه، با نثري روان و درخشان، آهنگين و موجز، گويا و تصويري، با وصفهايي بينظير:
«تا حقِ صبح خوابم نبرد. مثل شب جغد ميان اتاق بست نشستم، حيران پنجره و شب و كام آخر خاله سوسكه. حكايت همه را ميدانستم الا حكايت دختره. نميدانم چرا دلم براي او هم تنگ شد. تو بگير هميشه بود... باد آوردش، بوران برد... روسريات كفن ما بشود دختر اگر كم و كسر گذاشته باشيم در براري...» (ص ۲۲۳)
«خيالي نيست اگر دنياي محكومين شده عاقبت آنان؛ اقلكم يك شب شهرْ شهر بود و دنيا دنيا. چه شبي. هزار شب هم از آن يك شب بگذرد، به حق وقت بيوقتان، به حق صبح صادقان، به حق شب عاشقان ريز و درشتش گواهاند كه ما مثل سنگفرش خيابان ماندني هستيم و پرچم بند محكومين بلند است.» (ص ۲۲۴)
«بند محكومين»، كيهان خانجاني، نشر چشمه، چاپ دهم. بخريد، بخوانيد، زندگياش كنيد؛ بخريد، هديه بدهيد تا ديگران هم تجربهاش كنند.