روايت 14؛ خاطره ميشود
نازنين متيننيا
ميگويد: «دوستي داشتم كه از سرماخوردگي مرد» و به خندهام مياندازد. فكر ميكنم: «دارد شوخي ميكند و حالا اينها را براي دلخوشي من ميگويد». اما شوخي نميكند. جدي است و روايتش هم واقعي. واقعا دوستي داشته كه از يك سرماخوردگي ساده از دست رفته و حالا دارد اينها را به من ميگويد تا بدانم تبعات «ترس» چيست. خودش سه سال درگير سرطان بوده. صدايش ميكند «دوست خشن». ميگويد وقتي سراغش آمده كه تازه مهاجرت كرده و هيچ كس را نداشته. سه سال تمام با «دوست خشن» از اين كشور به آن كشور رفته و همزمان همه سختيهاي درمان را در كولهبارش جا داده. با خودم فكر ميكنم كه اگر اينها را سال پيش ميدانستم دلم برايش ميسوخت، اما حالا وقتي داروها كاري ميكنند تا بزرگترين و مهمترين كار مهم روزانهام، مبارزه با حالت تهوع و نوشيدن يك ليوان آب باشد، فقط ميتوانم با خودم فكر كنم كه چقدر آدم قوي و مبارزي است و تا چه اندازه نگاهش به زندگي، زيبا و دقيق.
اين هم از آن چيزهايي نيست كه بخواهم شعارش را بدهم. نه. تا پيش از اين و وقتي خارج از اين جزيره بودم، هميشه فكر ميكردم كه تابآوري و روحيه مهم است و بله به خودم قول ميدهم كه اگر چنين اتفاقي افتاد، تاب بياورم و نجات پيدا كنم.
اما راستش را بخواهيد مثل هر كار ديگري توي اين زندگي، تابآوري و تحمل به وقت درگيري با بيماري سرطان، كار سختي است و سختتر از آن، كنار آمدن با «ترسي» كه در زندگي عادي و روزمره مجالي براي نمايش ندارد و ناگهان به بدترين شكل ممكن به زندگي تو حمله ميكند و ميخواهد همه چيز را در دستش بگيرد. ناگهان ميبيني كه بدنت عليه تو حمله كرده و همه چيز در سراشيبي از تمام شدن و از دست رفتن قرار گرفته كه تا امروز تجربهاش را نداشتي. در هر دوره شيميدرماني بايد با عوارض داروهايي سر كني كه قرار است سلولهاي تنت را بسوزانند و هربار تو را به لبه پرتگاه يأس، نااميدي و افسردگي ببرند و نگاهت كنند كه آيا كم ميآوري و پرتاب ميشوي يا نه، تاب ميآوري و ميگذرد.
و هيچ كدام اينها، نه اتفاقهايي است كه تا پيش از اين تجربهاش را داشتي و نه آمادگي لازم. توي هيچ كتابي به تو ياد نميدهند كه وقتي بدنت عليه خودت شده چه بايد بكني يا وقتي داروها مجبورند تو را به سياهي بكشند تا نجات پيدا كني، چطور بايد منتظر آن نقطه روشن اميد بماني و تحمل كني.
اينطور است كه به وقت مواجهه نه تنها غافلگير ميشوي كه چون اين حجم از سختگيري زندگي را تا به امروز نديدي، يكجورهايي از اين سختگيري و عتاب ناگهاني دلگير و چركين ميشوي.
انگار كه زندگي آن معلم هميشه مهربان بوده كه حالا توي جمع سرت داد كشيده و خواسته تا يك لنگه پا رو به تخته بايستي، حالا حالاها همانجا بماني تا ادب شوي. انتظارش را نداري، اما همين است كه هست. آنقدر بايد آنجا بايستي و پشت به جمع تحمل كني تا معلم بداند كه درس را درست فهميدهاي و ميتواني برگردي سرجايت.
اين غافلگيري، ترس، رنج و تا اوج يأس و نااميدي رفتن و برگشتن، هربار و هربار در دورههاي تزريق داروهاي شيميدرماني تكرار ميشود و تو هربار بايد يكچيزي را در درون خودت صفر كني تا تاببياوري و به نقطه پاياني كه دكتر روي نسخهات نوشته و مشخص كرده كه چندبار لازم است بروي و بيايي تا خلاص شوي، برسي.
نقطهاي كه نه شروعش دست خودت بوده و نه پايانش اما، گذر از آن و چگونگي آن، تنها چيزي است كه در دستان توست و خب، اينجاست كه ميشود همچنان دل خوش به آن نقطه روشن اميدوار ماند يا برعكس به پرتگاه يأس افتاد. توي اين نقطه ديگر فرقي نميكند كه بيماري چه باشد و زندگي چطور؛ آدمي هستي شبيه بقيه آدمها با داستان شخصي خودت. داستاني كه ميشود شبيه قصه رفيق من و دوست خشنش باشد كه حالا سالهاي سال است از هم جدا افتادند يا شبيه آن آدمي كه يك سرماخوردگي ساده را تاب نياورد و از دست رفت.
روايت اين قصه هم مثل باقي قصههاي زندگي دست خود ماست و خب، شايد يكروزي روايت كنار آمدن با ترسي چنين بزرگ و عميق، شبيه خاطره همان بچه مدرسهاي كه يك لنگهپا، پشت به كلاس ايستاده با لبخندي محو تعريف شود و از آن هم بگذريم چون بزرگ شديم و اينهم خاطره شده است.