به بهانه نامه چهرزاد بهار به مسوولان شهري
با ويروس بيتوجهي جمعي چه كنيم
احسان رضايي
سركار خانم چهرزاد بهار، دختر ملكالشعراي بهار نامه سرگشادهاي خطاب به مسوولان شهري، يعني شوراي شهر و شهرداري و سازمان بهشت زهرا نوشتهاند كه بر سر مزار برادر نامدارشان، مهرداد بهار چه رفته. دكتر مهرداد بهار، يكي از معروفترين پژوهشگران حوزه اساطير ايران است و نخستين كسي كه پس از درگذشت در آبان 1373 در قطعه هنرمندان به خاك سپرده شد. حالا خانم بهار ميگويد سنگ مزار او را بدون اجازه خاندان بهار عوض كردهاند و در طبقه بالاي قبر هم ديگري را بدون اطلاع اين خانواده به خاك سپردهاند. خانم بهار ماجرا را شرح دادهاند و پرسيدهاند: چرا؟ سوال درستي است. واقعا چرا به يادگارهاي بزرگان فرهنگ و ادب كمتوجهيم؟ حتي به آنهايي كه به نشانه احترام و توجه، در قطعه و منطقه خاصي دفن كردهايم؟ زماني مولانا خطاب به معشوق جفاكار گفته بود: «چرا مردهپرست و خصم جاني؟» اما انگار رسم احترام به درگذشتگان هم برافتاده است. هر چند وقت خبري از بيتوجهي به خانه، آرامگاه يا سنگ مزار يكي از مشاهير ميآيد. انگار از بس شاعر و حكيم و چهره بزرگ داريم، ديگر اين چيزها برايمان اهميتي نداشته باشد. ديگر از خودمان نميپرسيم كه مگر قطر ديوانه است كه دارد اين همه زور ميزند كه ابوريحان بيروني را مال خودش كند. نه، واقعيت اين است كه قطريها و تركها ديوانه نيستند. ژوزف استالين كه شخصا در ماجراي نظامي گنجوي دخالت ميكرد و جمهوري آذربايجان كه با اينكه نظامي يك بيت هم به زبان آذري نگفته، دارد خرج ساخت و نصب مجسمههايش در شهرهاي مختلف جهان را ميدهد، هم مخشان عيب ندارد. يك حساب دودوتاي ساده است. تاريخ و هويت با هم گره خوردهاند. مردم يك شهر يا كشور، زماني ميتوانند سرزمينشان را، با وجود همه اشكالات دوست داشته باشند كه آن شهر يا كشور برايشان هويت داشته باشد، معنا داشته باشد. هويت هم بدون تاريخ و بدون چهرههاي برجسته تاريخي، به دست نميآيد. در «مقدمه شاهنامه بايسنغري» (يعني شاهنامهاي كه به دستور بايسنغرميرزا، نوه هنرمند تيمور و همسر گوهرشادخاتون كتابت شد) داستاني آمده كه بعد از حمله مغول به خراسان و قتلعام نيشابور، يك بابايي كه ذوق شعر هم داشت، خودش را به طوس و بالاي سر قبر فردوسي ميرساند. آنجا مينشيند و مثل ابر بهار گريه ميكند و خطاب به فردوسي شعرهايي ميخواند كه «سلام عليك اي حكيم گزين/ سرافراز فردوسي پاكدين/ سر از خاك بردار و ايران ببين/ به كام دليران توران زمين» اينكه آدم كسي را مثل فردوسي داشته باشد، شاهنامه را داشته باشد، رستم و سهراب و آن همه پهلوان را داشته باشد، به او اميد و انگيزه شروع دوباره ميدهد، وگرنه فكر كرديد چطوري اين ملت با حمله مغول كنار آمد؟ با حمله اسكندر؟ با آن همه جنگ و بدبختي توي اين تاريخ بلند چند هزار ساله؟ اينكه جايي داشته باشيم كه برويم و ياد مفاخر و مشاهيرمان را گرامي بداريم، براي خود آن درگذشتگان كه فايده و خاصيتي ندارد. آنها به قول خيام، از اين دير فنا درگذشتهاند و با هفت هزار سالگان سر به سرند. اين كار در واقع به درد خود ما جماعت ميخورد. اينكه در آينه سنگ قبر بزرگانمان، تصوير خودمان را ببينيم.