غزاله صدر منوچهري| به تازگي كتاب «هرم هستي: تأملي هايدگري در نظرگاه ابنسينا و طلايهداران عرفان خراسان» نوشته مجتبي اعتمادينيا به همت نشر آن سو منتشر شده است. نشست هفتگي شهر كتاب در روز سهشنبه ۲۴ تير ماه به نقد و بررسي اين كتاب اختصاص داشت و با حضور احمدعلي حيدري، علياصغر مصلح و مجتبي اعتمادينيا در مركز فرهنگي شهر كتاب برگزار شد. اين كتاب به گفته علياصغر محمدخاني، معاون فرهنگي شهر كتاب 4 محور اصلي دارد. نويسنده مفهوم هرم هستي و زمينه آن را در فلسفه اسلامي و فلسفه غرب بيان ميكند و در ادامه ديدگاههاي ابنسينا، نگاه هايدگر و ديدگاه عارفان خراسان به ويژه بايزيد بسطامي و ابوالحسن خرقاني را درباره مساله هرم هستي، وجود و موجود معرفي و بررسي ميكند.
فضاهايي براي پرسش هايدگري
مجتبي اعتمادينيا
مقدمه و ادبيات «هرم هستي» يا «زنجيره وجود» در كتاب ديگري با عنوان«هرم بزرگ هستي در بستر تاريخ و تفكر تمدن بشري» آمده است. كتاب «هرم هستي» پرسش اساسي خود را از مارتين هايدگر گرفته است. اينكه آيا فيلسوفان در طول تاريخ فلسفه توانستهاند به تأمل در باب هستي بپردازند؟ هايدگر معتقد بود كه رسالت اصلي فلسفه تأمل كردن در باب حقيقت هستي است و البته اين مستلزم خوب پرسيدن است. هايدگر ميپرسد، آيا نوع پرسشهاي مطرح شده در طول تاريخ فلسفه ناظر به وجود هستي بوده يا موجود؟ كتاب همين پرسش را روياروي تاريخ فلسفه اسلامي به طور خاص فلسفه سينوي، ميگذارد. مساله ديگر كتاب اين است كه آيا داشتن تلقي سلسله مراتبي از هستي ميتواند مانعي براي پرداختن به مساله وجود باشد يا نه؟
شايد كساني گمان كنند در اين كتاب خواستهام اعتبار و وثاقت فلسفه ابنسينا را با فلسفه هايدگر بسنجم؛ چنين نيست. در كتاب به صراحت گفتم كه اين يكي از منحطترين اقسام غربزدگي است. من امكان طرح پرسش هايدگر را در فضاي فكري ابن سينا بررسي كردم. وقتي هايدگر اين پرسش را جلوي تاريخ فلسفه غرب ميگذارد كه بخشي از آن هم فلسفه قرون وسطي است، پر بيراه نيست اگر به دليل قرابت فلسفه اسلامي با فلسفه يوناني از امكان طرح اين پرسش در فلسفه اسلامي بپرسيم. به نظر من به سبب خاستگاه مشترك فلسفه اسلامي با فلسفه غرب اين كار شدني است. پاسخ كتاب به پرسش خود اين است كه در فلسفه مشهور ابنسينا تلقي داشتن تصور سلسله مراتبي از هستي كه در رأس آن خدا قرار دارد، جا را براي طرح پرسش از هستي بسته است. ابنسينا وقتي ميخواهد، پرسشي از هستي را مطرح كند به سبب موانعي كه پيش روي خود ميبيند، همانند اسلاف خود بلافاصله منصرف ميشود و به پرسش از موجود بسنده ميكند. پس فلسفه ابنسينا متمركز بر پرسش از موجود و به تعبيري «موجود پژوهانه» است. البته ابنسينا فلسفهاي حاشيهاي هم دارد. به نظر ميرسد او در اواخر عمر به تلقي متفاوتي با آن دستگاه فلسفي مشهور خود رسيده بود؛ اما ظاهرا اين تلقي بسط و گسترش نيافته و نتوانسته دستگاه پيشين را دگرگون كند. شايد ارتباط هايدگر فيلسوف با عرفان خراساني جاي سوال باشد. من قصد نداشتم منظومه فكري عارفان خراسان را با آراي هايدگر اعتبارسنجي كنم. در واقع خواستم نشان بدهم كه در عرفان خراسان براي دغدغه هايدگر فضايي هست. من ميان برخي مفاهيم در فلسفه هايدگر و برخي مواجهات در عرفان خراسان شباهتهايي پيدا كردم. اما به هيچ وجه در پي معادلسازي نبودهام و فقط به نوعي تناظر اشاره كردهام، مثلا اينكه چيزي شبيه و متناظر با مفهوم وارستگي يا آزادگي هايدگري نزد ابوالحسن خرقاني و بايزيد بسطامي ديده ميشود. با انعكاس انديشههاي هايدگر در فضاي شرق، بسياري از مشاهير عرفان شرقي يا كساني كه در عرفان شرقي كار كرده بودند، بسياري از اين مفاهيم را آشنا يافتند. مثلا ميان تلقي هايدگر از هستي و همين مفهوم در ذن بوديسم، شباهتهاي شگفتانگيزي يافتند. پس اين مقايسه خلاف عادت هم نيست. از سوي ديگر درباره درونمايههاي عرفاني در كارهاي متأخر هايدگر بحثهايي درگرفته است. براساس نقل قولهاي خود او، هايدگر قصد دارد ارتباطش را با فضاي عرفان و ديانت قطع بكند. اما در متن آثار بهرغم اينكه هايدگر ارتباط فضاي فكري خود را با فضاي ديني و عرفاني انكار ميكند، برخي مفاهيم فلسفي او دلالتهاي عرفاني دارند و ميتوان براي آنها مفاهيم متناظري در عرفانهاي شرقي يافت. شايد جاي اين نكته در كتاب من خالي باشد كه برخي معتقدند به دليل حضور برخي از پيروان اديان شرقي در خراسان بزرگ، فضاي عرفان اسلامي به ويژه فضاي عرفان خراسان از انديشههاي عرفان شرقي متاثر است. حتي كساني معتقدند يكي از آبشخورهاي اصلي عرفان اسلامي، عرفان شرق است. به باور من بيشك فضاي عرفان اسلامي از عرفان شرقي و از فلسفه نوافلاطوني تاثير گرفته است. اما تاثيرپذيري چيزي جز خاستگاه است. يك منظومه فكري يا طرز نگاهي به هستي در اقليمي شكل گرفته و بعد از آن از فضاهاي اطراف خودش متاثر شده است. پس ميتوان گفت، طرح پرسش هايدگري به سبب تاثيرپذيري عرفان خراساني از عرفان و انديشههاي شرقي هم بيراه نيست.
به دنبال تصحيح يك خطا
احمدعلي حيدري
آيه «يا ايها الناس انا خلقناكم من ذكر و انثي و جعلناكم شعوبا و قبائل لتعارفوا ان اكرمكم عندالله اتقاكم انالله عليم الخبير» (حجرات، 13) اشاره دارد كه خداوند انسان را زن و مرد آفريده و به شعوب و قبايل مختلف دستهبندي كرده است براي آنكه يكديگر را در قبايل و شعوب مختلف بشناسند و با كرامتترين انسانها، تقوا ميگزينند و خداوند به اين تكثر و تعدد عليم و خبير است. گويا مساله كثرت، تنوع و تمايز در ذات طبيعت و خلقت انسان است و به نحو بديهي بايد با رجوع به متن طبيعت و آنچه ناظر به گفتار خداوند است به اين وقوف كامل داشت كه اين امر برآمده از دامن طبيعت و خلقت انسان و اساسا تكوين حضرت حق است. در كنار اين مساله انسان داراي قوه عقلانيت و قوه ناطقه است و امكان تعريف دارد. به بياني براي ترسيم تصوير روشني از عالم براي خود، جهان را تقسيمبندي ميكند. او در مواجهه با هستي، عالم طبيعت، پديدارهاي اطراف خود و در نسبت با ساير انسانها به تفكيك و تقطيع دست ميزند، دوباره پيوندهايي برقرار ميكند و سرانجام جهان را در قالب تعاريف و دستهبنديها براي خودش مفهوم ميكند.
تكيه بر تقطيع و تمايز برآمده از لوگوس است. واژه لوگوس از لگئين در زبان يوناني ميآيد و لگئين يعني كسي كه ميتواند جهان پيرامون خودش را دستهبندي و تركيب كند و براي خودش نظامي مفهومي بسازد و در چارچوب آن به فلسفهپردازي و شرح و بسط جهان بپردازد. اين عمل در انديشه فلسفي به اندازه قابل ملاحظهاي در برابرذات طبيعت و خلقت و ساختار عالم قرار ميگيرد. گويا فيلسوفان تمايز و تنوع گسترده موجود در ساختار عالم را برنميتابند و ميكوشند در قالب نظامهاي مفهومي خود، آن را به سوي اينهماني ببرند. حاصل، برآمدن نظامهاي مفهومي منطقي و فلسفي است كه با استمداد از اين دستگاههاي فلسفي ميكوشند، جهان را در حد قابليت عقلانياي تفسير كنند كه آن دوره تاريخي و شرايط اجتماعي اجازه ميدهد. اين مساله مورد توجه فيلسوفاني چون مارتين هايدگر و ژاك دريدا قرار گرفته است. دريدا از نوعي لوگوسنتريسم و غفلت از تمايز سخن به ميان ميآورد و متافيزيك فلسفه غرب را متافيزيك حضور ميخواند. بدين وسيله تاكيد ميكند كه با تكيه زيادي بر لوگوس و قواعد برآمده از دستگاه منطقي آدمي و تسري آن به همه حوزههاي علوم انساني در نهايت هر بار با نوعي ثنويت سر و كار پيدا ميكنيم. هايدگر هم ميگويد، فلسفه و متافيزيك غرب در تاريخي طولاني كوشيده مجموعهاي از نظامهاي مفهومي به دست دهد كه اينها عالم و انسان را تفسير كنند. توجه به تمايز در انديشه او در مفهوم «تمايز هستيشناسي» تجلي ميكند. هايدگر توضيح ميدهد كه گرچه فيلسوفان در تمناي طرح پرسش وجودند به جاي ابرام و تبديل آن به تما(موضوع) به سوي پرسشهايي اُنتيك/ موجودپژوهانه رو ميگردانند و در نهايت خصايص موجود را در دستهبندي ميكنند و ميكوشند با استمداد از مقولات، جهان را تفسير و تعبير كنند.
هايدگر اين را «خطاي مابعدالطبيعه» ميخواند و ميكوشد با استفاده از «واچيني» تفكر مابعدالطبيعه چگونگي شكلگيري اين خطا و اشتباه را در ميان فيلسوفان نشان بدهد. خطايي مهم كه منجر به شكلگيري نظامهاي مابعدالطبيعه انحصارگرا در تعريف حقيقت و عالم شده است و در عمل زمينههايي را براي پديد آمدن نوعي خشونت در حوزه تفكر فلسفي شده و چه بسا تبعاتي در حوزه مسائل اجتماعي و سياسي هم داشته است.
هايدگر ميخواهد به نحوي پرسش وجود را مطرح كند كه وجود چنان به موضوع تبديل شود كه بتوان راه ديگري را جستوجو كرد و تبعات آن خبط و خطاي مابعدالطبيعه را به گونهاي رفع و رجوع كرد. در«هستي و زمان» نشان ميدهد كه چگونه در تاريخ خطي ۲۵۰۰ ساله اين خطا شكل گرفته و امروز ما را گرفتار بحران بزرگ «نيهيليسم» كرده است. مراد او از بحران نهيلسيم اين است كه اتكاي به موجودات، تقليل دادن وجود به موجود و كوشش براي تفسير نظامهاي اخلاقي، سياسي و زيستي خود از درون پارادوكسهايي دارد كه چون اينها (تفسيرها) توانايي لازم را براي حل و فصل كردن آن ندارند در عمل منجر به نوعي نيهيليسم ميشوند و حالا هايدگر به دنبال آن است كه بهنوعي از اين نيهيليسم عبور كند. هايدگر به جاي انسان از لفظ «دازاين» استفاده ميكند و توضيح ميدهد كه چگونه دغدغه وجودي با مولفههاي بهرهمندي انسان از حال و هوا، فهم، تفسير و زبان گره خورده است و اين بسته مرتبط و برآمده از ساختار وجودي آدمي راهي براي شكلگيري نظامهاي فلسفي فراهم ميآورد. بحث بر سر اينكه تمايز و تفاوت انتولوژيك در هيچ يك از نظامهاي فلسفي بهنحوي مناسب به يك موضوع تبديل نشده است در كتاب مجتبي اعتمادينيا بسيار مورد توجه قرار گرفته است. او توضيح ميدهد كه چگونه بيتوجهي به تفاوت و تمايز در نظامهاي فلسفي، از جمله در نظام انديشه ابنسينا، از حل و فصل بحران معنا يا نيهيليسم در مانده است. اين متفكران هنوز در پارادايم يوناني قرار دارند كه با توسل به مفاهيم منطقي راهي به جانب آستانه هستي و وجود ميجويند و در اين راستا توفيق چنداني ندارند. اعتمادينيا با نقل پارهاي مطالب از عرفاي خراساني تلويحا ميگويد اينها متوجه اين تمايزند و آن را در آثار خودشان منعكس ميكنند. در عين حال به نظر ميرسد اين عناصر ناظر بر ساختار تشكيل يك نظام مفهومي در ميان فيلسوفان است. از جمله مساله نسبت ميان فهم و حال و هوايي كه انسان را به جانب فهمي رهنمون ميكند كه زمينهاي را براي تفسير هستي شكل ميدهد. اعتمادينيا در اين كتاب نشان ميدهد كه چگونه مسبوق بودن آدمي به حال و هوايي ويژه، زمينهاي را براي اظهارنظر درباره مسائل مختلف شكل ميدهد. هايدگر از چند حال و هواي وجودي زمينهساز نام ميبرد كه شامل حال و هواي مرگ، ملال و اندوه، خوف است. به نظر ميرسد، جاي توجه به حال و هواي مرگ در كتاب اعتمادينيا خالي است. گمان ميكنم توجه به اين حال و هواي بنيادين ميتواند به حركت ما از محدوديتهاي نظامهاي مفهومي به سوي نظامهايي با شأن اگزيستانسيال كمك كند.
هرم هستي: فراخواني ميانرشتهاي
علياصغر مصلح
جتبي اعتمادينيا در چند سال اخير پروژهاي را دنبال ميكند كه در آن خواننده به مشاركت، شنيدن، سخن گفتن و پژوهش در ميداني وسيع دعوت ميشود. براي ورود به اين ميدان معونه بسياري لازم است. رهرو بايد از يك سو با اديان بزرگ جهاني، عرفان و حكمتهاي شكل گرفته در فرهنگهاي بزرگ و از سوي ديگر با فلسفه و ادبيات آشنا باشد. پس اين پروژهاي ميانرشتهاي بين اديان، عرفان، فلسفه و ادبيات است. از نظر من در ميان نخستين آثاري كه اعتمادينيا در اين حوزه منتشر كرده است «مواضع اكهارت» كتابي درخشنده است. اين كار ترجمه است. اما ترجمهاي دلنشين و مينياتوري است چراكه با همدلي و خلوت و اُنسِ مقتضي چنين متوني برگردانده شده است و آن دقايق زبان و ساختاربندي و جملهبندي به خوبي در آن به كار گرفته شده است. اما «هرم هستي» و خاستگاه آن چيست؟ دنياي امروز ما حاصل بسط و گسترش فكر برخاسته از تمدن و فرهنگ مدرن است. در اين زمانه درگيري و دلمشغولي و نسبت قوام زندگيمان با تمام مباني، نهادها، مناسبات، زبان و فرهنگ مدرن باعث شده كه با بسياري از سنتهاي معنوي و فكري و روحي گذشته خودمان ناآشنا شويم؛ البته اگر در گذشته آشنايي در كار بوده باشد. مدرنيتهاي كه به معنايي از قرن ۱۶ و ۱۷ آغاز و در قرن ۱۸ و ۱۹ گسترده شد در زمان ما جهانگير شده است. اين تمدن و فرهنگ با تمام فرهنگها و تمدنهاي گذشته از شرق دور تا امريكاي لاتين، تفاوت و تنافر اساسي دارد و ويژگي اساسي آن به زعم برخي اومانيسم و سوبژكتيويسم است.
در چنين شرايطي، گروهي از متفكران با مقايسه سنتهاي فكري، روحي، معنوي تمدنها و فرهنگهاي گذشته خواستهاند كه مشتركات آنها را پيدا، صورتبندي و دوباره در جهان معاصر نيازمند به انديشيدن به صورتهاي رقيب يا تازه براي انديشيدن و تفكر عرضه كنند. پروژه «هرم هستي» نيز همراستا با اين حركت، تلاشي براي يادآوري نسبتهاي فراموش شده است. اين متفكران به شدت تحت تاثير هايدگرند اما پروژه وسيعتر از آن است كه هايدگر گشوده است. اين پروژه حركتي براي بازگشت به گذشته نيست بلكه مقصود اصلي آن امكانسنجي، بازخواني و بازانديشي امكانات فراموش شده در وجود آدمي است تا احتمالا در آستانه آفرينشي جديد قرار بگيرد. اين كوششي براي فراروي با سراغ گرفتن از ساير امكانات وجود بشر است.
نمايندگان اين تفكر مثل آرتور لاوجوي، اسميت، وكن ويلبر بر اين مساله تأكيد ميكنند كه نمايندگان فرهنگهاي گوناگون هر كدام به روش خودشان عالم را طرحوار ميديدند؛ به بيان هايدگري، وجود به مثابه يك كل براي آنها اهميت بسياري داشته است. بهرغم تنوع فراوان در اديان ابراهيمي و اديان شكلگرفته در گستره چين و هند و خاورميانه ميتوان ريشههاي مشتركي را تشخيص داد. اينكه هيچ چيزي در هستي اضافي نيست و انسان هم جزيي از آن طرح كلاني است كه همه موجودات را به هم پيوند داده است و ما ميتوانيم اين نحو تلقي، طرحوار ديدن عالم در نمايندگان حكمتهاي مختلف در فرهنگها و تمدنهاي مختلف بيابيم.
هايدگر در فهم بنيانهاي تمدني خودش به سراغ پيشسقراطيان ميرفت، اعتمادينيا هم كوشيده در رجوع به فلسفه و عرفان اسلامي پيشسقراطيان را در نسبت با اولين حكما و عرفاي بزرگ خراسان مطرح كند. دريافت متفكراني مانند بايزيد بسطامي و ابوالحسن خرقاني دريافتهاي اجمالي انسان ايراني در آستانه تاسيس تمدن اسلامي خود است. به همين جهت ميتوان هر آنچه را بعد در حكمتهاي مختلف در صوفيه اسلامي ديده ميشود فيالجمله در اولين عرفاي خراسان جستوجو كنيم و با نگاه بنيانانديش آنها در رجوع به جهان هستي روبهرو شويم.
اعتمادينيا ديدن همه موجودات در نسبت با هم و در يك طرح كلان را در فرهنگ اسلامي به آزمون گذاشته است. پاسخ او اين است كه با يك ويژگي خاص در عرفان خراسان شاهد رويش انديشهاي طرحوار و هرمي هستيم كه در ضمن بسط در جهان ايراني به شكل فلسفههاي گوناگون در آمده است. او ميتواند اين بحث را بگستراند اما براي نمونه از ابنسينا سخن ميگويد و پرسش هايدگري در مورد «امكان متافيزيك غافل از پرسشگري وجود» را به آزمون ميگذارد.
در طول تاريخ بشر صورتهاي مختلف معنابخشي زندگي بر اساس همين طرح كلان بوده است. اما امروز تنوع بالا و تخصصي شدن علوم، دانشها و حرفهها ما را از كلانانديشي و نگاه هرمي و طرحوار به هستي دور كرده است. با وجود اين، سرشت آدمي به گونهاي است كه نميتواند از وجود، نسبت خود با ساير موجودات يا از موجود به مثابه كل نپرسد. با برجسته شدن اين پرسشهاي مشترك، رجوع به سنتهاي معنوي اهميت مضاعف پيدا ميكند و اقتضائات و شرايط به اهميت دوباره و بيشتر آيين هندو، بوديسيم، حكمت اسلامي و حكمت مسيحي رهنمون ميشود. همچنين اگر بنا باشد گفتوگوي ميان فرهنگها جدي مطرح شود و از سطح مناسبات اقتصادي و سياسي فراتر رود بايد هر فرهنگ و تمدني با رجوع به ريشهها و توجه به تجارب بزرگان و پايهگذاران خود، بديل و جانشيني در مقابل بحرانهاي شكل گرفته در اين بازار ارايه كند.
براساس نقل قولهاي خود او هايدگر قصد دارد ارتباطش را با فضاي عرفان و ديانت قطع بكند اما در متن آثار بهرغم اينكه هايدگر ارتباط فضاي فكري خود را با فضاي ديني و عرفاني انكار ميكند، برخي مفاهيم فلسفي او دلالتهاي عرفاني دارند و ميتوان براي آنها مفاهيم متناظري در عرفانهاي شرقي يافت.
دريدا از نوعي لوگوسنتريسم و غفلت از تمايز سخن به ميان ميآورد و متافيزيك فلسفه غرب را متافيزيك حضور ميخواند. بدين وسيله تاكيد ميكند كه با تكيه زيادي بر لوگوس و قواعد برآمده از دستگاه منطقي آدمي و تسري آن به همه حوزههاي علوم انساني در نهايت هر بار با نوعي ثنويت سر وكار پيدا ميكنيم.