اتوپيايي كه نيست
علي مسعودينيا
نقل است كه هر نويسندهاي با هر كيفيت و ترازي، يك فرضيه اخلاقي دارد كه در آثارش كم و بيش قابل رديابي است. اين «كم و بيش» را ميتوان در طول تاريخ ادبيات به شكلي ديگر هم رصد كرد. غولهاي ادبيات كلاسيك اما اين هنر را داشتند كه فرضيههاي اخلاقيشان را در آثار مفصل و تحليليشان به شكلي آشكار بازتاب دهند و در عين حال هيچ از قصهگويي و طرحهاي گسترده و درخشانشان كوتاه نيايند. در اين ميان حتما يكي از بهترينها لئوتولستوي است. امر اخلاقي و داوري جامعهشناسانه هميشه محور آثار اوست و شگفتا كه هنوز هم با گذر اين همه سال، تر و تازه و تاثيرگذار. تولستوي انگار همواره براي بيان اين فرضيههاي اخلاقي از حكايتي تمثيلي بهره ميجويد و با آن تخيل نبوغآسا و مهارت خيرهكننده در قصهپردازي نشان ميدهد كه هر اسلوب رفتاري خاصي چه تاثيري بر زندگي فرد و اجتماع ميگذارد. از «مرگ ايوان ايليچ» ياد كنيم و سرگذشت آن دولتمرد از اوج به زوال رسيده و زندگي بيروح و سردش و از «شيطان» ياد كنيم و هوسي اهريمني كه مالك آبرومند و متشخص را به فلاكتي دروني و بيروني ميكشاند و البته از «آنا كارنينا» ياد كنيم كه نشان ميدهد يك لغزش فردي چگونه تعداد زيادي از آدمهاي پيرامون را تحت تاثير قرار ميدهد. تولستوي در آثار كوتاهش انگار روانكاوتر است و در آثار بلندش جامعهشناستر. اما در هر دو گروه از اين آثار فرضيههاي اخلاقي خودش را به بهترين نحو بيان ميكند. اگر چالشي دارد با تربيت مذهبي ارتودوكس، چون يك جامعهشناس دنياي رمان «رستاخيز» را خلق ميكند و اگر با سرشت و نفس جنگ معضلي دارد، چون يك انديشمند ورزيده در حوزه فلسفه تاريخ «جنگ و صلح» را مينويسد. مجموع آموزههاي اخلاقياي كه تولستوي در آثارش تبليغ ميكند ميتواند منجر به يك اتوپياي واقعي شود. البته هنر تولستوي اين است كه با برهان خلف وارد ماجرا ميشود؛ او از دنيايي مينويسد كه از آن آموزههاي اخلاقي تهي است و البته كه دنياي خوب و سالم و پاكيزهاي هم نيست. درست مثل دنيايي كه حالا در آن زندگي ميكنيم. اين است كه تولستوي هنوز به شدت خواندني است...