مطالعات فرهنگي
بيخو پارخ
فصل اول- يكتاانگاري اخلاقي ۴
علماي يونان نقش فرهنگ را ناديده گرفتند
همانگونه كه در بخش قبلي متذكر شديم به رغم تفاوتها ميان افلاطون و ارسطو هر دو فيلسوف يكتانگر اخلاقي بودند زيرا همه 5 فرض يكتانگري اخلاقي را كه برشمرديم، منعكس كردهاند و به عقايدشان جنبه جهانشمولي دادند. (1) براي آنها آدمي جايگاهي ميان خدا و حيوانات دارد. به عقيده آنان عقل نظري كه آدمي را قادر به كشف و استنباط ميكند، بالاترين و اميال كه آدمي را به حيوانات نزديكتر ميكند، پايينترين مرتبه اهميت را دارد.
ايده بالاترين يا ارزندهترين شكل زندگي كه به وسيله افلاطون و ارسطو مطرح شد براساس مجموعهاي از عقايد بنا شده بود. عقايدي مربوط به طبيعت خدا انگيزههاي دروني يا وظايف آدمي كه او را خداگونه ميسازد، ساختار طبيعت انسان، ايده بالاترين يا خالصترين لذت و... . افلاطون و ارسطو دلايل متقاعدكنندهاي براي اين عقايد پايهاي ارايه نكردهاند و فقط باورهاي فرهنگي اشرافيگري در يونان آن روز را بازتاب دادهاند. البته اين بدين معنا نيست كه ديدگاه آنها غيرقابل دفاع است. در واقع برخي از عقايدشان قابل دفاع است اما بحث اين است كه ميتوان ديدگاهها و عقايد ديگري با همان درجه از اعتبار درباره طبيعت خدا و انسان، لذت خالص، طبيعت شادي آدمي و... اتخاذ كرد و به عقايدي بسيار متفاوت از آنها درباره بهترين و ارزندهترين روش زندگي رسيد. مثلا به نظر افلاطون و ارسطو روش زندگي فيلسوف به خاطر اشتغال به تفكر و استفاده از عقل نظري بالاتر از روش زندگي هنرمند، شاعر، كشيش و عموم شهروندان است زيرا عقل نظري به عنوان بالاترين استعداد شخص بوده و فعاليت آن سرچشمه حقيقت و شادي ماندگار براي آدمي است. حال اگر فرضهاي ديگري غير از اينها اتخاذ كنيم كه در همين حد محتمل يا شايد محتملتر باشد، انسجام تمام روش فكري اين دو فيلسوف در خدمت تئوري آنها ظاهر ميشود و حتي انسجام آن از بين ميرود.
همان طور كه ديديم يكتاانگاري عقل و اخلاق را از فرهنگ جدا ميكند و تفكر افلاطون و ارسطو نمونه خوبي براي اين مورد است. زيرا اين حقايق را ناديده ميگيرد كه جوامع مختلف فهم متفاوتي از طبيعت آدمي داشته و آن را به شكل متفاوتي ميسازند، جامعهها تواناييها و فضيلتهاي متفاوتي را پديد ميآورند و معنا و ارزش متفاوتي براي فعاليتها و روابط آدمي قائل هستند. البته افلاطون به نقش نوع شخصيت افراد مسلط در جامعه صحه گذاشت و معتقد بود كه مناسبترين ساختار براي آن جامعه براساس نوع شخصيت افراد مسلط معين ميشود اما منظورش از نوع شخصيت افراد اهميت فرهنگي ندارد و مربوط به مسلط بودن يكي از 3 استعداد آدمي در زندگي است. ارسطو هم بر اهميت طبقات اجتماعي و نسبيت معيار عدالت تاكيد كرد اما اين هم براي چيزي بيشتر از شناسايي اهميت منافع اقتصادي نبود. نزديكترين جايي كه اين دو به قدرداني از اهميت فرهنگ رسيدند، تصديق نقش رسوم بود كه بخش كوچكي از فرهنگ است. حتي در اين مورد هم رسوم را عمدتا زوايد غيرعقلاني، خودجوش مثل علف طبيعي، ساكت، منفعل و خالي از اهميت و معناي اخلاقي ديدند. هر دو فيلسوف نقش فرهنگ را در شكل دادن به آدمي ناديده گرفتند. بنابراين نتوانستند درك كنند كه زندگي خوب ميتواند به اشكال مختلف تعريف و توسط مردم زندگي شود و ديگر اينكه نتوانستند از تاثير فرهنگ خودشان بر افكارشان محافظت كنند. (2)
در بخش بعدي از اين فصل به كند وكاو در يكتاانگاري نوع مسيحي ميپردازيم.
ترجمه و تلخيص: دكتر منيرسادات مادرشاهي
پينوشتها:
(Halbfass, 1999, p.14) در كتاب (TRADITION AND REFLECTION: Exploration in Indian Thought)
ميگويد كه يونانيان مخالف فراگيري زبان خارجي بودند و حتي در آثار كاملا علمي كلمات خارجي يا به قول خودشان بربر را با عبارات زبان خودشان جايگزين ميكردند. حتي نامهاي خارجي خدايان را به نامهاي يوناني تغيير ميدادند. انگار كه همه خارجيان خدايان يوناني را پرستش ميكنند و فقط نامهاي متفاوت را استفاده و با الفباي متفاوتي مينويسند.
مترجم: اگرچه افلاطون تصريح نكرده است ولي ديدگاه عمومي مردم يونان چنين اقتضايي داشت.
مترجم: (Joseph M. Bryant, 1996, p. 262) در كتاب (Moral Codes and Social Structure in Ancient Greece: A Sociology of Greek) مينويسد افلاطون در ۴۲۸ قبل از ميلاد در يكي از ممتازترين خانوادههاي آتن به دنيا آمد و شجره او به آخرين پادشاه افسانهاي آن برميگشت. پاسخ افلاطون به عميقترين سوالات وجودي و مشكلات بهخصوص زمان خودش تحتتاثير عوامل مختلفي بود. شخصيت روحي و تجربيات شخصي او موقعيتش به عنوان شهروند يونان و وابستگياش به طبقه اشراف و البته مفهوم انقلابي از نقش فلسفه به عنوان قدرت تغييردهنده براي جامعه و فرد ازجمله آن عوامل بود.