سربازِ خوشعهد
محمدصادق درويشي
«اي كاش جاي پرچمِ ايران من را ده بار آتش ميزدند... چون ما براي نشاندن اين پرچم بر هر قله سنگي، دهها شهيد داديم.» گوينده اين سخنانِ روحبخش حالا درست يك سال است كه كولهبارش را بسته و به سوي رفقاي شهيدش رفته... شهيد قاسم سليماني يا آنطور كه خودش دوست داشت روي سنگ مزارش حك شود: «سرباز» قاسم سليماني، از آن زمان كه در روزهاي آغازين جنگ و همراه با رفقاي خودش از كرمان به پيشاني جنگ آمده بود و يك و نيم سال بعد در فتحالمبين تيپ 41 ثارالله را راهاندازي و فرماندهي كرد تا همان آخر، شبيهِ همين جمله بود: آماده بود به جاي خاك ايران، به جاي هويت ايران، به جاي مردم ايران و به جاي پرچم ايران تن به آتش دهد. قاسم بعدها در بيتالمقدس و خيبر و بدر هم جنگ جانانهاي كرد اما در والفجر 8 و فتح فاو بود كه درخشيد و گل كاشت. در آن شب سرد بيستم بهمن 1364 كه رودخانه اروند غرّش گرفت. در آن لحظات عجيب كه نيروهاي عراقي به يكباره آتش روي آب گشودند و همه فكر كردند عمليات لو رفته و قاسم اجازه درگيري نداد و بعد فهميدند حساسيت مقطعي بوده و عراق هوشيارياي نداشته. در آن زمان كه منتظر احمد اميني فرمانده گردان غواصهايش بود كه وقتي به آنسوي اروند رسيد، بيسيم خود را روشن كند و اذنِ حمله به خط دشمن بخواهد. در اضطراب آن دقايق و ساعاتي كه از غواصها خبري نبود و قاسم به آب وحشي بهمن ماهِ اروند نگاه ميكرد و درونش متلاطمتر از اين رودخانه، در اين فكر كه چه به سر غواصهاي ما آمده...
احمد اميني كه در قرارگاه تاكتيكي لشكر 41 ثارالله حتي در و ديوار هم منتظر شنيدن صدايش بودند، بيسيم زد و از شدت نزديكي به نيروهاي دشمن، آرام و نجواگونه گفت: «ما رسيديم، پرواز كنيم (حمله كنيم)؟» و حاج قاسم كه اشك شوق ميريخت از سلامت غواصان: «احمد احمد قاسم، پرواز نكن تا غواصان لشكرهاي همجوار برسند، پرواز نكن.» در همه آن سالها و ماهها، به ويژه در كربلاي5 كه خودش درباره آن گفته بود: «صحنههاي عجيبي بود، ما براي هر متري از كشورمان در آن منطقه شهيد داديم» پاي ايران و مردمش ايستاده بود. مردي كه با سيماي دلنشين و خلق عظيمش مردم محروم جنوب كرمان و سيستانوبلوچستان را پاي جنگ آورده و سربازاني ورزيده كرده بود، وقتي جنگ هم تمام شد به عافيت ننشست و پاي محروميت و رنجهاي جنوب شرق ايران ايستاد. قاسم سليماني كه امروز نيست اما تا لحظه آخر پاي عهدش با امام و مردم ايستاد و وارد سياست نشد: آنجا كه در سال 76 وقتي بخشنامهاي از مركز آمده بود براي حمايت از يك كانديدا، در صبحگاه سپاه كرمان بخشنامه را خواند و بعد گفت: «اما سپاهي كه امام ميخواست اينطور نبود و ما كاري با اين بخشنامه نداريم.» در همين حين قاسم برگه را رها كرد و باد آن را برد. پس از آن سپاه قدس و تقويت حزبالله و جنگ با داعش و... سربازِ قصه ما آنقدر ننشست و آنقدر حسرت به دل داشت كه وقتي از سوي اسراييل و امريكا تهديد به ترور شد، گفت: «من كوهها و دشتها را در جستوجوي شهادت پيمودهام.» سال 86، رفيق ديرينهاش احمد كاظمي فرمانده وقت نيروي زميني سپاه و فرمانده لشكر خطشكنِ 8 نجف اشرف طي سانحهاي هوايي شهيد شد. احمد كنار حسين خرازي در گلستان شهداي اصفهان بنا بود به خاك سپرده شود. قاسم، رفت درون قبر و بيل زد و كلنگ زد. شاهد عيني ميگويد اشك ميريخت و كلنگ ميزد و خاك خالي ميريخت. وقتي آمد بالا گفت: «آنقدر كندم تا ديواره حائل دو قبر فرو ريخت و احمد و حسين همانطور كه كنار هم جنگيدند، باز هم به هم رسيدند.» چقدر گريه كرد در فراق احمد و چقدر لابه كرد كه چرا من جا ماندم. يك سال گذشته و ما چقدر دلتنگ فرماندهاي هستيم كه خودش را سرباز همه مردم ميدانست. چقدر وجود كمياب و ارزندهاش در اين روزهاي سخت و روزهاي سختِ آينده، سرمايه و اميدِ ما بود و من شخصا چقدر خوشحالم كه به آنچه استحقاقش را داشت و آنچه از اعماق جانش آرزو كرد رسيد و شهيد شد. بچه روستاي قنات ملك كرمان كه براي درس خواندن و ديپلم گرفتن با مشقت خودش را به شهر كرمان رساند و روزها كارگري ميكرد و شبها درس ميخواند، از همان زمان تا 13 دي ماه 1398 كه هدف راكتهاي هاليوودي و نامرد امريكا قرار گرفت، در مسير رشد بود. تا وقتي بود حضورش و حالا خاطرهاش به سرمايه جمعي يك ملت بدل شده است. راوي قاسم سليماني در عمليات والفجر 8 روايت ميكند كه در پاسخ به سوال قاسم درباره اوضاع كشور و مناسبات سپاه و... وقتي تعريف كردم و او شنيد، ابروهاي قاسم در هم رفت و از جايي به بعد گفت: «بسه، اينارو كه ميشنوم، وقتي ميرم روي دكل، پام ميلرزه، نگو.» كاش ميشد با صداي بلند از تمام مردم و گروهها و جريانات در تعظيم يكسالگي وفاي به عهد قاسم همين يك جمله را به ياد بياوريم: نگذاريم پاي «سرباز»هاي ايران بلرزد.