در آبان 1399 ، ضمن ویرایش کتابی که به زندگی و آثار فرامرز پیلارام(1)، مجسمهساز، نقاش و خوشنویس اختصاص دارد، عکسی توجه مرا جلب کرد: پیلارام، با موجی از رضایت و آرامش در چشمانش، کنار مجسمهای تنومند از محمدعلی فروغی ایستاده که خود آن را ساخته و پس از پایان کارش با آن عکس انداخته است؛ مجسمهای که بعدها، همچون خود فروغی، سرنوشت متلاطمی پیدا کرد.
فرامرز پیلارام در تاریخ 29 آذر 1356 قراردادی را امضا میکند که به موجب آن متعهد میشود «تندیس مفرغی ایستاده شادروان محمدعلی فروغی به بلندی نزدیک به سه متر برای نصب در میدان مناسبی در شهر تهران»(2) را بسازد. پیلارام طی چند ماه به تعهد خود عمل میکند، مجسمه را میسازد و در سال 57 آن را با کامیون به محل مقرر در «انجمن آثار و مفاخر ملی» میفرستد. ولی مجسمه هرگز نصب نمیشود. انقلاب است و موسم پایین کشیدن مجسمهها.
مجسمه فروغی را نه بالا میبرند و نه پایین میکشند، و نه در کوچه و خیابان میاندازند.
آن را به انبار میاندازند تا سالها خاک بخورد و سرانجام هم سرش را میبُرند. سر فلزیاش را از بدن جدا میکنند و به جای آن سَری دیگر کار میگذارند: سرِ دهخدا که گرچه خود آزادیخواهی استبدادستیز بود، آخرعمرش گوشه گرفته بود و لغت مینوشت. پس مجسمهساز دیگری میآید، سر فروغی را میبُرد و سر دهخدا را به جایش میسازد و میگذارد. اما روزگار به هنرمندی که هنر دیگری را سَر بِبُرد هم وفا نمیکند. سر دهخدای جوان هم بر آن تن زیادی میکند و یکبار دیگر با سر دهخدای پیر عوض میشود.
اینک این مجسمه در انجمن آثار و مفاخر فرهنگی، نامی که پس از انقلاب بر انجمن آثار ملی نهادند(3) محفوظ است، اما دیگر نه فروغی است، نه دهخدا. این مجسمه اکنون هویتی دیگر یافته است. دستکاری بدان تاریخی نو بخشیده و مسیر نگرندگان به آن را از پس پرده تاریخ جهتی دیگر داده است. نه میتوان آن را شکست و معدوم ساخت، نه میتوان آن را نمایش داد و بدان مفتخر بود.
مجسمه فروغی در انجمن آثار ملی
برای سردرآوردن از سرنوشت مجسمه محمدعلی فروغی راهی چندماهه را پیمودم. ابتدا با آقای غلامحسن سنگینی گفتوگو کردم. غلامحسن سنگینی(4) همان فردی است که در سال 1357 در انجمن آثار ملی مجسمه فروغی را از پیلارام تحویل گرفته است. شرح ماجرا از زبان او چنین است: «من در سال 1357مجسمه را از پیلارام تحویل گرفتم و به ایشان رسید دادم. بودجه ساخت این مجسمه هم، که از طرف دفتر ملکه پرداخت میشد، تامین شده بود اما برای پرداخت آن به پیلارام باید مهندس محسن فروغی (پسر محمدعلی فروغی) که در آن زمان نایبريیس انجمن بود، برگه پرداخت را تایید و امضا میکرد. فروغی زندان بود و ما نتوانستیم حساب پیلارام را تسویه کنیم. پیلارام پولش را نگرفت و طلبکار ماند.»
آقای سنگینی، با توجه به سابقه حضور متوالی و متداوم در انجمن آثار ملی، هم پیش از انقلاب و هم پس از آن، درباره پسر ذکاءالملک فروغی و سرنوشت او اطلاعات و شناخت جالب توجهی داشت: «مهندس محسن فروغی آرشیتکت و معمار طراح کاخ نیاوران بود، آرامگاه پدرش، فروغی را هم خودش طراحی کرده بود. بنای آرامگاه سعدی و آرامگاه باباطاهر هم از طرحهای اوست. انقلاب که شد، هنوز به اداره میآمد. میگفت ما که کاری نکردهایم، آدم نکشتهایم، دزدی نکردهایم، باید برگردیم سر کارهایمان. اواخر سال 57 تصمیم گرفتند که در هیئت مدیره انجمن تغییراتی بدهند. مهندس منوچهرمیرزا سالور را، که عضو هیئتمدیره بود، کردند رئیس هیئتمدیره. مهندس حسن حبیبی و مهندس بازرگان هم ایشان را تأیید کردند، چون مهندس سالور از پیش از انقلاب شخصاً متدین و مذهبی بود و کسی ایرادی در کارش نمیتوانست بگیرد. مرحوم سالور تا سال 1362 مدیر بود و در این مدت، تمام همّوغمش حفظ آثار گرانبهایی بود که در انجمن وجود داشت. انجمن پر از آثار گرانبها بود؛ از فرش گرفته تا کتاب. مهندس سالور اصرار داشت اموال را نگه داریم و به هر طریقی که شده محافظت کنیم. حتی میخواست تالار آینه را به نمازخانه تبدیل کند تا، به بهانه نمازخانه، فرشها را آنجا نگه دارد.
اما سال ۵۸ آمدند اداره و مهندس فروغی را بردند اوین. اینجا هم مذهبی بودن مهندس سالور در آزادشدن مهندس فروغی نقش مثبتی ایفا کرد. مرحوم سالور رفت پیش قدوسی که دادستان بود واسطه شد و آنقدر رفت و آمد و پافشاری کرد تا فروغی در سال ۱۳۶۱ آزاد شد. مهندس فروغی سه ماه بعد فوت کرد.
مجسمه فروغی در انبار انجمن مفاخر ماند، تا سال 1363 که کمال حاجسیدجوادی مجسمه را بیرون آورد تا فکری برای تخریب یا بازسازیاش صورت دهد.
چه کسی سر فروغی را برید؟
در منابعی که پیشتر به عوض کردن سر فروغی با دهخدا اشاره کردهاند و من به آنها دسترسی داشتهام(5)، نام و نشانی از فردی که عملاً سر فروغی را بریده و سر دهخدا را جایگزین کرده نیافتم. در اشارات پراکنده در فضای مجازی یا نشریات دیگر هم تنها به ذکر کلمه «انقلابیون» اکتفا شده بود. برای من قابلدرک بود که انقلابیون به مجسمههایی که آنها را، به زعم خودشان، طاغوتی میپنداشتند یورش ببرند و آن را تخریب کنند، اما نمیتوانستم بپذیرم که همانها هم میتوانستهاند سری به جای آن بسازند! سازنده سر هم لاجرم میبایست مجسمهساز بوده باشد و صاحب تشخیصی حداقلی، آنمایه که بتواند ماهرانه سری را بر گردنی بند کند که تشابهاتی کمینه با صاحبسر اصلی داشته باشد: تشابه در جثه و اندام و لباس (بالاخص یقه که محل اتصال گردنِ بریده بوده است.)
سرانجام، پس از مدتی این در و آن در زدن به جستوجوی پاسخ، از کارگاه مجسمهسازی جعفر نجیبی در سعادتآباد تهران سر در آوردم. صبح پاییزی که به اتفاق عکاس، امید طاریفرد، راهی کارگاهش شدیم، بعد از سلام و پیش از آغاز هر سخن دیگری، گفت: «سر بریده فروغی اینجاست. میخواهید ببینیدش؟» و رفت از گوشه حیاط، پیش چشمان متحیر و متعجب من و عکاس، سر فلزی فروغی را از گنجه بیرون کشید و گذاشت روی میز: «بفرمایید.»
ترسیده و ناخودآگاه، به مجسمه سلام کردم. گویی سر آدمی زنده باشد و جای آن دو لوزیِ چشمهایش، چشمهای شخص ذکاءالملک، پیچیده در تار عنکبوت و اکسید، به صورتم نگاه کند و بپرسد تو کیستی که سرانجام، بعد از اینهمه سال، پیجوی من شدهای؟ دست کشیدم بر فلز سرد صورتش، بر خط گردنش که از جای برش اکسید شده بود و سرِ گرد و توخالی و سنگینش را روی میز به چپ و راست چرخاندم. از او میترسیدم، از او شرم داشتم، اما شاد هم بودم که سرانجام از زندان مرطوب گوشه حیاط که در آن مانده بود و معلوم نبود تا کی خواهد ماند، خلاص شده است.
جعفر نجیبی شاد و سرحال بود. مجسمههای دیگرش را به ما نشان داد و از اینکه سر فروغی را چون یافتهای تاریخی پیش چشم ما نمایش میدهد احساس فخر و رضایت میکرد. چند بار گفت: «هرکس دیگر بود، آبش میکرد، من آبش نکردم. هرکسی دیگر بود شاید میدادند ضایعات فلزات. من نگهش داشتم.»
مصاحبه را با معرفی خودش و سوابقش شروع کرد، از پیشینه مذهبی خود و خانوادهاش گفت و از تحصیلاتش در دانشکده هنرهای زیبا، از تحریم مجسمهسازی پس از انقلاب و تلاشهایش برای راهاندازی مجدد این رشته دانشگاهی، از همکاریاش با روزنامه جمهوری و مجله کیهان فرهنگی در زمینه گرافیک و از نزدیکی فکریاش با کانون نهضت اسلامی (حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی بعدی) و.... نجیبی در سال1361 و پس از فارغالتحصیلی از دانشگاه، جذب وزارت ارشاد شده بود. در آن زمان خاتمی وزیر ارشاد بود و کمال حاجسیدجوادی معاون او: «به ما گفتند بیا این مجسمههای شاه و رضاشاه و اینها را که از شهرهای مختلف پایین کشیدهاند، برای جایگزینیشان سیاستگذاری کنیم. من شش ماه در آن دایره ماندم ولی اتفاقاتی در آنجا افتاد که با روحیه من سازگار نبود. حاجسیدجوادی مرا به کیهان فرهنگی برد و در آنجا استخدام رسمی شدم اما آنجا هم راضی نبودم، چون میخواستم به مجسمهسازی برگردم... در سال 1363 حاجسیدجوادی رئیس انجمن مفاخر شد (کذا)(6) و حدود سال 1363 و 1364 بود که مرا صدا کرد به انجمن مفاخر و گفت یک مجسمهای افتاده تو زیرزمین اینجا، ببین اگر به دردت میخورد ببر آب کن. من رفتم مجسمه را دیدم، امضایی رویش ندیدم البته. نگاه کردم و گفتم این کار کیست؟ نگفت. خودش هم نمیدانست اصلاً که کار کیست. گفتم که حیف است این را آب کنیم. خلاصه یک مجسمهسازی این را زحمت کشیده کار کرده. گفت آقا! فروغی است، فروغی را قبول ندارند و از این حرفها. گفتم این را یک کاریاش بکنیم که بماند دیگر. گفت چه کار میتوانیم بکنیم؟ یکهو یادم افتاد که علامه دهخدا را که قبول دارند، میشود سر این را با علامه دهخدا عوض کرد. گفت خوب است، همین کار را بکن. هم مجسمه از بین نمیرود و هم این کار شدنی است و شما میتوانی انجام بدهی. من آمدم گردن فروغی را اندازه گرفتم، تا کلفتی گردن دهخدا را که میخواستم بسازم به کلفتی گردن ایشان باشد. و ارتفاع کله را که میخواستم بسازم جوری گرفتم که به تنه دوونیم متریاش بخورد. تقریباً یک ماه طول کشید تا اتود بزنم و یک ماه هم طول کشید تا دهخدا را بسازم. ساختم، بعد آمدم که سر فروغی را بِبُرم، فِرِزم سوخت. گفتند که این سر را آب کن برای خرجت. گفتم هزینهاش فقط برنزش است و خیلی نیست. دستمزد را هم یک چیز خیلی ناچیزی در نظر گرفتند. من سر را آوردم ولی حیفم آمد سر را آب کنم. بعد که کار تمام شد و از این و آن تحقیق کردم که این مجسمه را کی ساخته، تا فهمیدم که آقای پیلارام ساخته، گفتم حیف است آب کنم چون ایشان شخصیت فرهنگی است. برنز دهخدا را هم آزاد از بیرون گرفتم که دادم کارگاه آقای شانس ریختهگری کردند و یک میلیون و خردهای هزینه ریختهگریاش شد. تنه را هم به کارگاه بردیم و سر را جوشکاری کردیم و توی وانت گذاشتیم و بردیم در حیاط انجمن مفاخر نصب کردیم.
بعدها که من این ماجرا را به آقای مشهدیزاده که با من در هنرستان همکار بود، گفتم، گفت این کار آقای پیلارام را بده به من، برنزش را میخرم. اما من گفتم نمیخواهم آن را آب کنم. من بهعنوان اینکه کار آقای پیلارام است یادگاری نگه داشتهام. گفت هرچقدر این سر را بفروشی من میخرم. گفتم نه نمیفروشم. اگر هم بفروشم، به خانوادهاش میفروشم، به شما نه.»
از آقای نجیبی پرسیدم که درباره عمل حاجسیدجوادی، بهعنوان مدیر آن مجموعه، نسبت به این کار حقیقتاً چه نظری دارد؟ آقای نجیبی گفت: «حاجسیدجوادی یک مقدار دیدش و فکرش روشنتر بود. موافق بود که اینجور مجسمهها بماند ولی ناچار بود چون این افتاده بود در آن زیرزمین و بهش گفته بودند این را بردارید آب کنید. اگر من نبودم این را فروخته بودند به ضایعات فلزات و آب کرده بودند. به من هم پیشنهاد شد که آب کنید، ولی من به فکرم رسید که این نابود نباید بشود.»
حتماً احساس من نسبت به سر بریده فروغی با احساس آقای نجیبی که خودش آن را بریده و سالها در گوشه خانه نگه داشته بود، فرسنگها فاصله و فراوان تفاوت داشت چون گفتوگو که رو به پایان میرفت، تمایل من برای آگاهی یافتن از احوال درونی عاملان اعمال انقلابی، بالاخص هنرمندان، فزونی میگرفت. از ایشان پرسیدم: «اگر زمان به عقب برگردد و شما را باز به آن زیرزمین ببرند، دوباره همین کار را میکنید؟» پاسخ داد: «من راجع به فروغی اطلاعات زیادی نداشتم. فقط میدانستم وزیر بوده، ترور شده (کذا)(7). احتیاج بود بیشتر مطالعه کنم. سعی میکردم تحقیق کنم. آنموقع روی اعتمادی که به آقای حاجسیدجوادی داشتم و میدیدم که نسبت به مسئولین روشنفکرتر بود، سعی میکردم هوای او را داشته باشم و درحقیقت هم بتوانم مجسمهسازی را نجات بدهم و هم بتوانم یک کاری کنم که نه سیخ بسوزد نه کباب. نه مجسمه نابود شود، نه... ولی خوشحالم که این کار را انجام دادم.»
با پایان پذیرفتن صحبتهای آقای نجیبی به ایشان گفتم: «دوست دارید مجسمه فعلی را ببینید؟ من عکسش را دارم و در اینترنت هم هست.» با دیدن عکس گفت: «عجب! این سری نیست که من ساختهام! پس دهخدایی که من ساختم کجاست؟»
گفتا که کِرا کُشتی، تا کُشته شدی زار؟
سری که جعفر نجیبی میسازد، بر تن فروغی دیر نمیماند. مدتی بعد و در سال 73 یا 74 آن را به بهانهای (که بر من بهدرستی معلوم نشد) دوباره از تن فروغی جدا میکنند. جستوجو و پرسش از کسانی که شاهد سربُری دوم در انجمن مفاخر و در زمان ریاست کمال حاجسیدجوادی بودهاند در حد شنیدههایی باقی ماند که از صحت کامل آن یقین نیافتم؛ شنیدههایی چون این که اندازه سر دهخدا با جثه فروغی تناسب نداشته، سر به تنه نمیخورده، اشکالی زیباشناختی و هنری داشته یا اساساً شباهت به کسی دیگر داشته که باز خوشایند نبوده است. سری که نجیبی ساخته بود دهخدای جوان را در سنی نشان میدهد که مو بر سر دارد، ولی در سر سوم (فعلی) دهخدا بیمو است و مسنتر. آقای نجیبی، تا روزی که من با ایشان مصاحبه کردم، خبر نداشت که سرِ دهخدای ساخت او را هم با دهخدای دیگری عوض کردهاند.
در افواه است آن کسی که سر دهخدای ساختِ نجیبی را بازسازی یا عوض کرده، فریدون صدیقی است؛ پسر ابوالحسن صدیقی که طبق اظهارات آقای سنگینی: «آدم سستی بود و از هیچ نظر به پدرش نرفته بود. او همان کسی بود که بعد از انقلاب مجسمههای «زن و مرد کشاورز» جلو وزارت کشاورزی را که به جلو موزه هنرهای معاصر منتقل شده بود، با پوشاندن روسری و جوراب بر سر و پای زن بازسازی کرد.» جعفر نجیبی هم صدیقی را از زمان اشتغالش در ارشاد به یاد دارد و میگوید: «من که مسئول نظارت بر میادین کشور بودم، پسر صدیقی میآمد. به انجمن مفاخر هم میآمد. میدان انقلاب را هم به او داده بودند.» در کارنامه فریدون صدیقی البته ساخت یک عدد نیمتنه علیاکبر دهخدا نیز ذکر شده است.
سرانجامِ سرِ فروغی چه خواهد شد؟
به آقای نجیبی گفتم: «نقشهتان برای این سر بالاخره چیست؟ پس بدهید به خانوادهاش؟ یا بدهید به موزهای؟ یا برگردانید سر جایش؟»
پاسخ داد: «من معتقدم که این کار، بهعنوان مجموعه آقای پیلارام، باید جوش داده شود سر جایش و دهخدا را بهعنوان مجسمه دیگری در کنار ایشان گذاشت. این جوش بشود و به نام آقای پیلارام آنجا باشد. حالا شخصیت آقای فروغی هم، چه خوب چه بد، این را بهعنوان یک اثر هنری باید نگه دارند. من معتقدم هر انقلابی که در هر کشوری اتفاق میافتد، اثر هنری نباید نابود شود، باید نگهداری شود. انشالله صحبت کنیم با خود دولت، با وزیر ارشاد که بشود این کله را برگردانیم سر جای اولش چون اثر آقای پیلارام است. پیلارام جزو هنرمندان پیشرو کشورمان بود.»
بازگرداندن سر فروغی به تن خودش، گرچه جبران مافات نمیکند، میتواند درسی باشد برای پرهیز از تخریب آثار هنری در گرماگرم انقلابها و مردهباد، زندهبادها. سیاسیون، محبوب یا مغضوب، میآیند و میروند اما میراث هنری سرمایه ملتند و باید برجا بمانند.
در دسترسی به منابع و تکمیل ارجاعات این نوشته از یاری و راهنمایی این دوستان بهره بردهام و از ایشان سپاسگزارم: آقایان سیدعلی آلداود، آرش امجدی، صادق طالبینژاد، رئوف مرادی و هادی یاوری.
پانوشت ها:
1- عکس از مجموعه خصوصی علی پیلارام، فرزند فرامرز پیلارام، در اختیار ناشر قرار گرفته است. گزیده آثار پیلارام در مؤسسه چاپ و نشر نظر در دست انتشار است و بهزودی منتشر خواهد شد. از آقای محمودرضا بهمنپور، مدیر محترم نشر نظر، سپاسگزارم که با در اختیار گذاشتن اطلاعات مفید و همفکریهای مشفقانه چندماهه در مسیر این پژوهش مرا یاری دادند. حق معنوی این پروژه از آن ایشان است که منبع خیر بودهاند. از آقای علی پیلارام، فرزند فرامرز پیلارام نیز بسیار متشکرم.
2- در «گزارش کارهای انجمن آثار ملی در سال 2536 شاهنشاهی» که در مجله یغما درج شده، خبر عقد این قرارداد چنین آمده است: «تندیس مفرغی ایستاده شادروان محمدعلی فروغی به بلندی نزدیک به سه متر (برای نصب در میدان مناسبی در شهر تهران) به آقای فرامرز پیلارام سفارش داده شده قرارداد آن روز 29 آذر ماه 25336 منعقد گردیده است؛ نمونه کوچک آن را تهیه کرده و ارائه دادهاند که پس از انجام اصلاحات مورد نظر به ساخت تندیس اصلی اقدام نمایند.» یغما، سال سیویکم، شماره چهارم (مسلسل 358) ، تیرماه 2537، ص 14.
3- در سال 1365 بود که «شورای فرهنگ عمومی» وابسته به «شورای عالی انقلاب فرهنگی»، اساسنامه انجمن آثار ملی را برای بررسی مجدد در دستور کار خود قرار داد،تغییر نام انجمن آثار ملی به «انجمن آثار و مفاخر فرهنگی» از اینجا آغاز شد. اساسنامه جدید انجمن در جلسات 124 و 128 شورای عالی انقلاب فرهنگی در سال 1366 تصویب شد و مصوبات آن به محمدرضا خاتمی، وزیر وقت فرهنگ و ارشاد اسلامی، ابلاغ گردید. مشروح جلسه شورای عالی انقلاب فرهنگی و پاسخ وزیر ارشاد به آن و ریز مندرجات اساسنامه پیشنهادی را اینجا بخوانید: رفیع، جلال، «احیاء انجمن آثار ملی سابق و تصویب اساسنامه انجمن آثار و مفاخر فرهنگی»، ادبستان، شماره 39، اسفند 1371، ص 40-36.
هاشمی رفسنجانی در کتاب خاطرات خود (سال73) مینویسد: «هیأت امنای انجمن آثار و مفاخر فرهنگی جلسه داشت. اولین جلسه برای معرفی و حفظ و تشویق و حمایت مفاخر ملی، اعم از انسانی و آثار و ابنیه، تصمیماتی گرفتیم. قبل از انقلاب با عنوان انجمن آثار ملی فعال بوده و بعد از انقلاب، راکد و اکنون با نام جدید فعال میشود.»
4- غلامحسن سنگینی، حسابدار و مدیر مالی وقت انجمن آثار و مفاخر ملی، پس از انقلاب هم در سمت خود باقی ماند، تا سال 1362 که انجمن را بهکلی ترک کرد و به وزارت ارشاد و سپس سازمان میراث فرهنگی منتقل شد.
5- پرویز رجبی در کتاب هزارههای گمشده اشارهای پوشیده و پرشکایت به این ماجرا دارد: «باید... ساعتها در موزه ایران باستان جلو تندیس بلنداندام و تنومند بلندپایهای اشکانی که گویا سرش از آن خودش نیست، ایستاد و به چشمان بینگاه او خیره شد و یاد سر ناتنیِ تندیس مدرن مرد بلندبالایی افتاد که امروز، با جای زخمی عمیق بر گلوگاه، در گوشه شمال غربی حیاط انجمن آثار و مفاخر ملی ایران، بر مردم شیفته مفاخر ایران نگاهی ناتنی دارد. این سر ناتنی را که واقعیتی مکرر و انکارناپذیر را با وقاحتی تحمیلی در خود پنهان کرده است، دیگر نمیتوان و نباید شوخی انگاشت. سفارش ساخت سر مجرد مردی ریزنقش برای تندیس مردی بلندبالا که سرش بر تنش زیادی کرده بود و بایستی بر باد میرفت نیز هنری است از هنرهای فرزندان آزموده و پرخاطره تاریخ که دستمریزاد!» (رجبی، پرویز، هزارههای گمشده، انتشارات توس با همکاری مرکز بینالمللی گفتوگوی تمدنها، چاپ اول، تابستان 81، ج4، ص 87- 86)
حسن کامشاد نیز در کتاب حدیث نفس از این ماجرا حکایت میکند: «در یکی از سفرهای اخیر به تهران رفته بودم به مجلسی در تجلیل دکتر موحد (و برادرش صمد) برای انتشار کتاب شرح و ترجمه فصوصالحکم ابنعربی، در خانه پیشین امیربهادر و انجمن کنونی آثار و مفاخر فرهنگی. در گوشه دورافتادهای از حیاط مجسمهای دیدم که سر و ته آن با هم نمیخواند. از دوست روزنامهنگار همراهم پرسیدم آیا چشم او هم نابهنجاریای میبیند؟ گفت این در گذشته مجسمه فروغی بوده چون مغضوب قرار گرفته مقرر شده مجسمه دهخدا را جانشین آن کنند، منتها برای صرفهجویی سر فروغی را از پیکر جدا کردهاند و سر دهخدا را جای آن نشاندهاند! نمیدانم جدی میگفت یا سربهسر من میگذاشت. (کامشاد، حسن، حدیث نفس، جلد دوم، نشر نی، تهران، ۱۳۹۲، ص ۲۶۶)
6- حاجسیدجوادی در این سال رئیس انجمن مفاخر نبود، معاون هنری خاتمی در وزارت ارشاد بود. دوره رسمی ریاست او بر انجمن مفاخر ایران، طبق گفتگوی تلفنی با دفتر ریاست انجمن مفاخر، از سال 1374 تا 1378 بوده است.
7- فروغی ترور نشد. بر اثر سکته قلبی درگذشت.
اینک این مجسمه در انجمن آثار و مفاخر فرهنگی، نامی که پس از انقلاب بر انجمن آثار ملی نهادند، محفوظ است، اما دیگر نه فروغی است، نه دهخدا. این مجسمه اکنون هویتی دیگر یافته است. دستکاری انقلابیون بدان تاریخی نو بخشیده و مسیر نگرندگان به آن را از پس پرده تاریخ جهتی دیگر داده است.
من معتقدم که این کار، بهعنوان مجموعه آقای پیلارام، باید جوش داده شود سر جایش و دهخدا را بهعنوان مجسمه دیگری در کنار ایشان گذاشت. این جوش بشود و به نام آقای پیلارام آنجا باشد. حالا شخصیت آقای فروغی هم، چه خوب چه بد، این را بهعنوان یک اثر هنری باید نگه دارند.