فرهنگ چيست (۱)
بيخو پارخ
انسان علاقهمند است كه معني و اهميت خود و دنيا را بفهمد و سوالاتي درباره معنا و اهميت زندگي، فعاليتهايي كه درزندگي انجام ميدهد و روابطي كه برقرار ميكند ازخود ميپرسد. وقتي درباره اهميت يك چيزي سوال ميكنيم يعني ميخواهيم بدانيم ارزش آن براي ما چقدر است و تا چه حدي بايد به آن اهميت داد و بهطور كلي جايگاه آن در كل زندگي ما چيست. دو مقوله معنا و اهميت خيلي به هم مربوط است زيرا ما به اندازهاي به كارها اهميت ميدهيم كه معني و ماهيت و هدف از آن كار را فهميده باشيم. مثلا درباره معناي ازدواج از خود ميپرسيم كه آيا فعاليتي فيزيكي مربوط به آشنايي و بستن پيمان است يا اهميت اجتماعي و معنوي بزرگتري هم دارد؟ آيا تعهد اخلاقي خاصي براي طرفين ميآورد و اگر بله چه نوع تعهدي؟ و اينكه چطور ابعاد مختلف لذتبخشي و بقاي نسل و غيره در اين فعاليت زندگي با هم هماهنگ ميشود؟ اما وقتي به دنبال فهميدن اهميت ازدواج هستيم راجع به منزلت و نقش و جايگاه آن در زندگي بشر ميپرسيم. ميخواهيم بدانيم ارزش و اهميت آن نسبت به ساير كارهاي زندگي و خواستههاي ديگر انسان چقدر و ارتباطش با آنها چيست. انسان درباره معنا و اهميت همه فعاليتهاي خود پرس و جو ميكند و از نوشتن يك كتاب،كسب درآمد، راي دادن و مخالفت عليه بيعدالتي گرفته تا راجع به همه روابط انساني مثل پدر بودن، زن و شوهر بودن، همسايه يا همكاربودن، شهروند يا غريبه بودن و حتي راجع به اهميت زندگي بشر در كل، نيازمند دانستن معنا و اهميت آنهاست.
عقايد و ديدگاههايي كه انسانها درباره معنا و اهميت زندگي بشر، فعاليتها و روابط زندگي پيدا ميكنند به صورت عرف و عادات رفتاري درميآيد كه زندگي شخصي و اجتماعي آنها را تنظيم ميكند. من چنين سيستم اعتقادات و رفتارهاي مبتني بر آن را فرهنگ مينامم. فرهنگ سيستمي از معنا و اهميت است كه در طول زمان شكل ميگيرد؛ به عبارت ديگر فرهنگ سيستمي از عقايد و رفتارهاست كه گروهي از انسانها زندگي فردي و جمعي خود را بر اساس آن ساخته و تنظيم ميكنند.
بنابراين فرهنگ هم روشي از فهم زندگي است و هم زندگي را سازمان ميدهد. از اين رو فهمي از زندگي كه فرهنگ ايجاد ميكند، ماهيت اجرايي دارد و مثل تئوريهاي فلسفي و علمي نظري خالص نيست. علاوه برآن طريقهاي كه فرهنگ زندگي انسان را سامان ميدهد، ابزاري و يك بارمصرف نيست بلكه ريشه در الگو و طرز خاص تصور و فهم آن انسان دارد.
وقتي كلمه فرهنگ را به تنهايي به كار ميبريم كم وبيش شامل همه زندگي بشر ميشود اما وقتي آن را به صورت صفت به كار ميبريم به بخش يا جنبهاي از زندگي اشاره دارد. عبارات فرهنگ كسب وكار، اخلاق، سياست، آكادميك و ازدواج به مجموعهاي از عقايد و رفتارها اشاره دارد كه اين بخشهاي زندگي را تنظيم ميكنند يعني معين ميكنند كه تصور ما از اين جنبههاي زندگي چطور باشد و چگونه آنها را مرزبندي و تنظيم كنيم و بسازيم. اصطلاحاتي مانند فرهنگ جوانان، تودهها، طبقه كارگر به طريقهاي كه اين گروهها جايگاه خودشان را در جامعه درك ميكنند و روابط داخلي و خارجي خود با بقيه را شكل ميدهند، برميگردد. فرهنگ فولكلوريك عامه به عقايد و رفتارهاي مردم عادي گفته ميشود يعني واقعيت شكلي كه آنها اين فرهنگ را زندگي ميكنند. به دستاوردهاي فكري بزرگ و خلاقانه اذهان با استعداد جوامع كه هدفش كشف خصوصيات مشترك انسانها در سطحي بالاتر يعني جامعه بزرگ انساني است، فرهنگ اعلا ميگويند. البته همه اين دستاوردها ناگزير متاثر از فرهنگ محلي خود هستند زيرا خلاقترين اذهان از كودكي در فرهنگ جامعه خود شكل ميگيرند، زبان جامعه خود را استفاده ميكنند، برخي از مفروضات فرهنگ خود را ناآگاهانه به كار ميگيرند و انتظار دارند توسط همميهنان خود تقدير شوند يا لااقل درك بشوند. فرهنگ در چندين لايه طبقهبندي ميشود. در ابتداييترين سطح در زبان متبلور ميشود كه صرف و نحو،گرامر و لغات آن دنيا را تقسيم و توصيف ميكند. جوامعي كه زبان مشترك دارند لااقل برخي خصوصيات مشترك فرهنگي دارند. وقتي گروهي از افراد مثل جوامع مستعمره زبان كاملا جديدي ميآموزند نوع جديدي از درك و فهم دنيا را ياد ميگيرند. فرهنگ جامعه همچنين در ضربالمثلها، پندها، اسطورهها، آيينها، سمبلها، حافظه جمعي، لطيفهها، زبان بدن و روشهاي ارتباط غيركلامي، رسم و رسوم، نهادها و روش احوالپرسي نيز نهفته است.
در يك سطح كمي متفاوت، فرهنگ در هنر، موزيك، ادبيات شفاهي و نوشته، زندگي اخلاقي، ايدهآلها و افراد نمونه و ديدگاه نسبت به زندگي خوب متبلور ميشود. فرهنگ قواعد و نرم هايي براي تنظيم فعاليتهاي اصلي زندگي و روابط اجتماعي ارايه ميكند. مثلا فرهنگ معين ميكند فرد چطور،كجا و با چه كسي غذا بخورد يا ازدواج كند، چطور مردگان را دفن و عزاداري كند، با والدين، همسر، بچهها، همسايهها و غريبهها چه رفتاري داشته باشد.
هر فرهنگي در طول زمان متحول ميشود ولي در مسير تحول مسوولي براي هماهنگي نميپذيرد. از اين رو به صورت يك كل پيچيده و خودرو رشد ميكند. به قول ريموند ويليامز(۱۹۸۰) هم با رسوبات جريانهاي فكري درگير است كه به صورت خاطرات تاريخي، يا عوامل جذب نشده در فرهنگ مسلط به حيات خود ادامه دادهاند و هم بايد جريانهاي نوظهور را دور كند. يعني فرهنگ آن جريانهاي فكري را كه تا حدودي مقبول ولي خارج از حوزه رضايت فرهنگ مسلط برميخيزد و فعلا متعلق به گروه كوچكي است، دور ميريزد(Williams,1980, pp. 10f, 41f). از آنجا كه هرد دو مجموعه تفكر گذشته و نوظهور منبع چالش بالقوه است، فرهنگ مسلط اغلب آنها را نابود يا خنثي ميكند. هر فرهنگي در داخل خود متغير و دگرگون ميشود، به اشكال مختلف سخن ميگويد و دامنه امكان تفسيري آن اغلب بينهايت است.
ترجمه و تلخيص: دكتر منيرسادات مادرشاهي