• ۱۴۰۳ دوشنبه ۳ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4852 -
  • ۱۳۹۹ پنج شنبه ۹ بهمن

دريا، بوي دخترش را مي‌دهد

پناهجويان

پيام بهاري

 

قايق به اندازه آدم‌هاي درونش بزرگ نيست. مهاجران بي‌فاصله كنار هم نشسته‌اند و هرم نفس‌هاي يكديگر را احساس مي‌كنند. آنقدر به هم نزديكند كه صداي قلب‌هاي‌شان در هم آميخته است. اركستر درون‌شان منظم ولي با ريتمي تند مي‌نوازد. درياي خشمگين، به مهمان‌هاي ناخوانده‌اش بي‌وقفه حمله مي‌كند. او سر عناد دارد. دريا در شب، آن درياي دوست‌داشتني روز نيست. او همه قوايش را به كار مي‌گيرد تا با كساني كه آرامشش را بر هم مي‌زنند، مقابله كند. باد و باران همراه او هستند. حتي باران هم ديگر يادآور خاطرات تلخ و شيرين نيست. او در خط مقدم جنگ حاضر شده است. قايق كوچك و چوبي، مدام در امواج دريا به آسمان رفته و سپس در دريا فرو مي‌رود. در چشمان مهاجران، ترس و نا اميدي موج مي‌زند. مرد سياهپوست و قوي هيكل به آرامي دست دخترش را ‌نوازش مي‌كند و مي‌گويد: «چيزي نيست دخترم. به زودي مي‌رسيم.»
او گردنبند ميراث پدري‌اش را فروخته و پول سفر را فراهم كرده تا شايد كمي دورتر جايي براي زندگي بهتر بيابد. دختر زيبارو پاسخي نمي‌دهد و پلك‌هايش را با قدرت روي هم مي‌گذارد. طوفان شدت مي‌گيرد و قايق به هر سو مي‌رود و بادبان فرو مي‌ريزد. امواج بي‌رحمانه خودشان را به قايق چوبي مي‌كوبند. انگار دريا و قايق در زندگي گذشته‌شان، دو كشاورز بودند كه براي زمين‌شان با هم در ستيز بودند.
در آن سوي قايق، زن سفيد‌پوست موقري، دختر نه ماهه خود را در آغوش مي‌كشد. در حالي كه دستانش را روي دهان كودك قرار داده تا شيون كودك گوش آسمان را كر نكند. قاچاقچي كوتاه‌قدي، ابروهايش را به هم گره مي‌زند و مادر رنگ مي‌بازد. اگر صدايي از مهاجران شنيده شود، قاچاقچيان انسان، سخت‌ترين مجازات را در نظر مي‌گيرند. كسي از گذر آنها از راه دريايي نبايد خبردار شود. حتي خدا! آنها بايد پنهاني عبور كنند تا گرفتار دستان نامهربان زمانه نشوند. آنها براي زندگي بهتر رختِ سفر بسته‌اند و چيزي براي از دست دادن در سرزمين مادري‌شان ندارند. هر چند قبل از اينكه به جهاني بهتر بروند تا روياهاي‌شان محقق شود، نا اميدي سراغ‌شان آمده است، زيرا با دشمني كه از دريا مي‌ديدند، مرگ را در همين نزديكي احساس مي‌كردند. آب به درون قايق نفوذ كرد. صداي رعب و وحشت از قايق شنيده مي‌شود. قاچاقچيان حكم به سكوت دادند. اگر كسي سكوت را بشكند با مرگ روبه‌رو مي‌شود. مهاجران با آنكه سي نفرند در مقابل پنج نفر از آنها، نمي‌توانستند به رفتار خشونت‌آميز آنها اعتراضي كنند. آنها مجبور به سازش هستند. تاريكي همه‌جا را فرا مي‌گيرد. حتي ماه از ترس شيفت شب را تحويل نداده، پا به فرار گذاشته است. امواج دريا، لحظه به لحظه قد مي‌كشند. مهاجران با رنگ‌ها و زبان‌هاي گوناگون، حال فقط يك زبان مشترك براي ارتباط با هم دارند و آن هم چشم‌هاي‌شان با احساسي از ترس است. قايق مانند گهواره مسافرانش را تكان مي‌دهد تا آرام بگيرند ولي تلاشش كارساز نيست. مهاجران در تهاجم باران خيس شده‌اند. برخي از آنها همديگر را در آغوش مي‌كشند تا گرماي‌شان چتري باشد درقبالِ بلاهاي طبيعي و غيرطبيعي. از زمان شدت گرفتن طوفان، دريا مدام قايق را به آسمان مي‌برد و با قدرت به پايين مي‌كوبد. قايق ديگر جاني ندارد. دختر زردپوست با آن موهاي چتري دلربايش عروسكش را چنگ مي‌زند و ناگهان، آن را به صدا در مي‌آورد: «دوست دارم... دوست دارم» جمله اميد بخشي در آن جهنم است. قاچاقچي چاق با نگاهي كه شر از آن مي‎‌بارد، عروسك را به دامان دريا مي‌دهد تا به هزاران انسان ديگري كه قصد عبور از اين مسير را داشتند ولي در اعماق دريا آرام گرفته بودند، ملحق شود. مرد سفيد‌پوست، عينكش را تميز مي‌كند و با دقت به خانواده‌اش چشم مي‌دوزد تا زير امواج اتفاق‌ها، آسيبي نديده باشند. او احساس مسووليت مي‌كند. او گناهكار نيست. مغازه كوچك و بي‌رونقش را فروخته بود تا با فراهم كردن هزينه‌هاي اين سفر، فردايي بهتر براي همسر و فرزندانش بسازد. درد و رنج خانواده او را نبايد به حساب او نوشت. اين گناه، خاص حاكماني است كه زندگي مناسبي را در سرزمين‌هاي خود نمي‌سازند و مردم را فراري مي‌دهند. دريا همچنان با عصبانيت مي‌تازد. قايق مي‌چرخد. از بادبان هم كه ديگر خبري نيست. مهاجران از سرما در خود فرو رفته‌اند و هر از گاهي سري از خويشتن فرو خفته جدا مي‌كنند تا به اطراف نگاهي بيندازند. شايد روشنايي را در همين نزديكي بيابند. با اوج گرفتن امواجي كه قايق سوار بر آن است، ساحل كمي دورتر پديدار ‌مي‌شود و در پايين آمدن آن خبري از ساحل نيست. بارقه‌اي از اميد در چشم‌هاي مهاجران پديدار مي‌شود. با دلگرم شدن آنها سرما هم از وجودشان رخت مي‌بندد. همه‌چيز آماده است تا شايد زندگي بهتري رقم بخورد و بشود نفس تازه‌اي كشيد. مرد فرتوت و سالخورده با موهاي جو گندمي‌اش، عكس‌هاي نوه خود را كه سال‌هاست از او خبري ندارد با لبخند مرور مي‌كند. دخترش در گذشته از همين مسير عبور كرده است. دريا، بوي دخترش را مي‌دهد. ناگهان امواج دريا قد مي‌كشند و اوج مي‌گيرند و مشت‌شان را گره مي‌زنند و همانند شلاق بر قلب قايق مي‌تازند. قايق واژگون مي‌شود. همه آنها در دريا سقوط ‌مي‌كنند. مهاجران هر كدام در زاويه‌اي از اين پهناي گسترده، براي زنده ماندن مي‌جنگند. دريا آنها را به درون خود مي‌كشد. مهاجران حريف رقيب سرسخت‌شان نمي‌شوند. درياي لجوج، به خواسته‌اش مي‌رسد. همه از بين مي‌روند. شايد در جايي ديگر، دريا با آنها مهربان‌تر باشد و ساحلي آرام نصيب‌شان شود تا دليلي براي هجرت آنها نباشد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها