تغيير هويت فرهنگي
ذاتا تدريجي است
بيخو پارخ
در بخشهاي گذشته گفتيم كه فرهنگ سيستمي از عقايد و رفتارهاست كه گروهي از انسانها زندگي فردي و جمعي خود را بر اساس آن ساخته و تنظيم ميكنند.
سيستم عقايد و رفتار فرهنگ و مركز هويتي آن يك كل منسجم نبوده و همواره در معرض چالش و تغيير است. هويت فرهنگ هيچگاه معين و ثابت و خالي از ابهام نميشود. البته منظورم اين نيست كه فرهنگ فاقد هويت است چون احتمال اينكه كل سيستم معنادهي فرهنگ مورد چالش و اختلاف قرار بگيرد بسيار نادر و حتي غيرممكن است. اعتراض تنها در برخي زمينههاي معنا دهي رخ ميدهد و اتفاقا به خاطر اينكه در زمينههاي ديگر فرهنگ، اجماع وسيع مردمي وجود دارد امكان اختلاف در برخي زمينهها امكانپذير ميشود. بنابراين فرهنگ در برخي جنبهها تغيير و تغييرات هم با درجات متفاوت اتفاق ميافتد. تغيير در هويت فرهنگ هم مثل هويت فرد به تدريج و به صورت بخشي اتفاق ميافتد و فرصت تطبيق و ساختن هويت جديد بر پايهاي نو فراهم است. در مواقعي كه تغييرات شديد و سريع ايجاد ميشود، اعضا مهلت ندارند بر بقيه منابع فرهنگ خود تكيه و مسير جديد زندگي خود را بيابند و در اينصورت حس ترس اخلاقي به آنها دست ميدهد.
افراد وقتي در دو فرهنگ يعني دو نظام معنايي و اهميتي به صورت كامل يا جزيي زندگي ميكنند، تضاد فرهنگي را تجربه ميكنند. اگر فرد به طور كامل در دو فرهنگ زندگي كند، تضاد در همه حوزههاي مهم زندگي او ايجاد ميشود. مثلا فردي كه عميقا به سنت زندگي مسلماني يا كاتوليك وفادار است و هم غرق در ديدگاه ليبرالي از زندگي است اين فرد قادر نيست اين ديدگاهها را تطبيق يا يكي را انتخاب كند. اين تضادهاي جامع و عميق به آساني حل نميشود و ميتواند به سردرگمي اخلاقي و اسكيزوفرني و حتي خودكشي بينجامد. اما تضادهاي محدود در برخي حوزههاي زندگي، بخشي از زندگي روزمره جامعه مدرن است و اعضا معمولا ميدانند چطور با آن كنار بيايند. مثالش فردي است كه ميان ديدگاه سنتي هندويي و مدرن غربي درباره ازدواج، روابط با و بچهها و غيره به مشكل برخورده است.
از آنجا كه فرهنگها در پس خصوصيات مشترك وجودي انسانها خلق ميشود، برخي عقايد و اعمال در آنها مشترك است. البته بازهم قابل تمييز و جداسازي هستند. مثل زبانها كه مشتركاتي دارند اما ميتوانيم آنها را شناخته و تفكيك كنيم. درست است كه برخي عقايد و اعمال در فرهنگهاي مختلف شبيه هم هستند ولي ممكن است بر معاني و اهميت متفاوتي دلالت كنند. فرهنگها هم از نظر محتواي عقايد و اعمال ناشي از آن از متمايزند و هم از جهت ارتباط دروني كه اين معاني و اعمال در هر فرهنگ با هم برقرار و يك كل معقول مشخص ميكنند. البته فرهنگ آنطوركه هردر ميگويد داراي يك روح فراگير يا آنطوركه مونتسكيو مدعي است داراي يك اصل اساسي نيست كه يك خارجي آن را كشف كند و بهوسيله آن فرهنگي را شناخته و تعريف كند. هويت فرهنگها پيچيده و درهمه جاي آن تنيده است. نميتوان فرهنگي را در چند گزاره خلاصه كرد و تنها از طريق انس و آشنايي عميق با آن امكان فهم وجود دارد.
افراد به 3 شكل عمده با فرهنگ خود مرتبط ميشوند. برخي عميقا سيستم معنا و اهميتدهي آن را ستايش ميكنند و انواع زندگيهاي خصوصي با حفظ ارزشهاي محوري و اخلاقي آن فرهنگ به صورت كامل و يكپارچه بنا ميشود. برخي افراد درحالي كه پاي در فرهنگ خود دارند، عاقلانه برخي عقايد و رفتارهاي با ارزش در فرهنگهاي ديگر را به عاريت ميگيرند تا فرهنگ خود را غنيتر و وسيعتر كنند. اين زندگي نوآورانه هم بسته به اينكه چه عناصري و چطور از فرهنگ ديگر به عاريت گرفته شود، انواع مختلف به خود ميگيرد، اعتبار تجربي دارد و فرهنگهاي مختلف را در گفتوگويي ثمربخش جمع ميكند بدون اينكه شخص از فرهنگ خود جدا شود.
برخي افراد رها هستند و در ميان چند فرهنگ شناورند. عقايد و رفتارها و سبكهاي زندگي كه خوششان ميآيد از هر فرهنگي برگزيده و زندگي انتخابي خود را ميسازند. چنين روش زندگي ميتواند خلاق باشد اما كمعمق و شكننده است. بدون عمق تاريخي و سنتي نميتواند الهامبخش بوده و انسان را در انتخابهاي فرهنگي هدايت كند.يعني نميتواند معياري براي راهنمايي اخلاقي داشته و ثبات ايجاد كند و مثل حبابي از صداهاي منقطع بوده و به هيچ معنايي فرهنگ نيست. بيشتر ادبيات پستمدرن تمايل دارند كه چنين برخوردي با فرهنگ را رمانتيك جلوه دهند زيرا به غلط تصور ميكنند كه همه مرزهاي فرهنگها ارتجاعي و فلجكننده است و عصيان عليه آنها نمونه خلاقيت و آزادي است. در حالي كه حد و مرزها زندگي ما را شكل ميدهند و به ما احساس ريشهداري و هويت ميدهند. حتي وقتي عليه آنها عصيان ميكنيم، ميدانيم عليه چه چيزي و چرا مخالفت ميكنيم. البته ما مرزها را به چالش ميكشيم تا زيادي محدود نشوند اما نميتوانيم همه را برچينيم چون هيچ نقطه اتكايي نميماند كه تصميم بگيريم چه تغييراتي و براي چه منظوري ميخواهيم اعمال كنيم. يك مسافر فرهنگي نمادين با ترس بيمارگونه از هر چيز منسجم، با ثبات و تاريخمند و نظاممند، پايهاي ندارد كه تصميم بگيرد چه مرزهايي را ميخواهد زير پا بگذارد و چرا.يا اينكه چه دنياي جديدي ميخواهد با چنين عبوري بسازد. آن طوركه هگل در تحليل خود از انقلاب فرانسه نشان داد، آزادي فرهنگي بدون مرز و رهنما فرهنگ آمال خالص است. هم خودش و هم دنياي اطرافش را به تباهي ميكشاند.
ترجمه و تلخيص: دكتر منيرسادات مادرشاهي