• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۲۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4860 -
  • ۱۳۹۹ يکشنبه ۱۹ بهمن

گفت‌ و گو با محمد بزرگي، خوشنويس:

برداشتن نقاب تقدس از چهره خوشنويسي

پرويز براتي

روزي از روزهاي دي 99 در چارچوب آتليه محمد بزرگي قرار گرفتم. زماني شنيده بودم كه شبح خطوط ايراني و عربي را بازآفريني مي‌كند؛ در يكي از مجموعه «كاليگرافي»‌هايش- عبارتي كه ترجيح مي‌دهد به جاي خط نقاشي يا نقاشيخط به كار ببرد- با عنوان «گريه افتخار». مايل بودم درباره اين مجموعه از او بپرسم. ساعتي را با او سر كردم و او از خط‌نويسي گفت و پرده‌هاي نوشتاري‌اش و بي‌پاياني و حيراني و همه آن چيزهايي كه به نوشتن وا مي‌داردش و البته از زخمي كه خاورميانه «سرزمين صلح‌هاي موقت و جنگ‌هاي پياپي» بر قلبش زده است.

پرهيز از خط‌نويسي به مثابه صناعت. اين جانمايه كنش هنري شماست كه در مفهوم «خلاقيت» صورت‌بندي مي‌شود. چرا خط‌نويسي به مثابه صناعت، براي شما ناگوار است؟!

اين سوال را از من به عنوان «محمد بزرگي» مي‌پرسيد يا يكي از اعضاي جامعه خوشنويسي؟

محمد بزرگي! چون طبيعتا فكر نمي‌كنم شما خودتان را خوشنويس سنتي بدانيد.

حقيقتش خودم را خوشنويس مي‌دانم و اگر هم كسي حرفه‌ام را سوال كند، مي‌گويم خوشنويسم؛ ولي در كارهاي نقاشيخط قطعا نه. در اين بخش از كاليگرافي نمي‌شود زياد در قالب سنتي ماند؛ هر چند خيلي كمك مي‌كند. البته در اين زمينه خيلي حرف‌ها مي‌شود زد. مي‌شود نقطه عزيمت از اينجا باشد كه براي توليد يك اثر نقاشيخط آيا نياز هست شما خوشنويسي سنتي را در سطوح بالا بلد باشيد؟ پاسخ من اين است كه نه الزاما! ولي براي اينكه بخواهيد به خلاقيتي دست پيدا كنيد(به معناي خلق يك چيز جديد و البته درست و زيبا) به نظر من بايد بر ريشه‌هاي سنتي ماجرا مسلط باشيد و ريشه‌هاي سنتي چه هست؟ به اعتقاد من آناتومي حروف. چيزي كه دوستان ما كمتر به آن توجه مي‌كنند. نستعليق را مثال مي‌زنم. من شروع مي‌كنم به نوشتن شكل ظاهري يك حرف مثلا دال. دال را آنقدر مشق مي‌كنم تا شبيه سرمشق استاد خوشنويسي‌ام شود؛ مثلا ميرزا غلامرضا يا ميرحسين يا معلم خودم استاد موحد. بعد دال مي‌آيد در يك سطر يا تركيب كلي قرار مي‌گيرد. اين چيزي كه دارم مي‌گويم نظر شخصي‌ام است.يعني ابداع خودم است. من مي‌گويم حروف علاوه بر شكل ظاهري يك حركت وضعي دارند و يك حركت انتقالي. مثل زمين كه يك حركت وضعي دارد به دور خودش و يك حركت انتقالي به دور خورشيد. حركت انتقالي حروف، همان حركتي است كه شما از يك حرف در يك كلمه يا در يك سطر مي‌بينيد. چيزي كه عيان است. حركت وضعي حروف را تا حالا كسي بهش توجه نكرده. حركت وضعي حروف حركتي است كه حروف در خودشان دارند. اين مفهوم را بايد با يك مثال تصويري بيان كرد. مثلا يك حرف «ه» در ثلث، شما به صورت تخت مي‌بينيدش، ولي وقتي من دارم اين را مي‌نويسم احساس مي‌كنم علاوه بر حركت انتقالي كه خودش در يك كلمه يا سطر دارد، هر سلول از اين حرف ه يك حركت وضعي هم دارد. اين را از چه بابي عرض كردم؟ از اين باب كه شما مي‌توانيد اثري توليد كنيد نقاشانه، يا نقاشيخط يا هر چيزي كه مي‌خواهيد اسمش را بگذاريد؛ بدون آنكه مسلط باشيد روي آن خط، ولي اگر بخواهيد خرق عادت بكنيد يا قانوني را بشكنيد بايد به آن قانون مسلط باشيد. حالا سوال پيش مي‌آيد كه آيا براي تسلط به آن قانون بايد مشق عملي كرد؟ يعني بايد مثل من 30 سال نشست و دال نوشت؟! يا نه، تسلط نظري بدون 30 سال مشق عملي كفايت مي‌كند؟ يعني شما در يك فضاي انتزاعي فكر كنيد كسي هست كه آنقدر روي خط مسلط است كه تا يك دال را مي‌بيند، مي‌تواند بگويد اين دال ميرزا غلامرضاست يا ميرزا كاظم يا دال ميرحسين ترك. اين 3تا را از هم تمييز دادن براي افراد عادي و حتي براي بعضي خطاط‌ها خيلي ساده نيست.

شايد اين سوال پيش آيد كه آيا 30 سال مشق كردن شما در دال براي‌تان فضيلتي محسوب مي‌شود؟

در زمينه ايجاد خلاقيت، اين سوال بسيار كليدي است؛ در يك كلام: نه الزاما! اينجاست كه مسير بنده با خوشنويسان سنتي يا حتي بعضي غيرسنتي‌ها عوض مي‌شود. حرفم اين است: اگر كسي آنقدر دانشش بالا باشد كه بتواند دالِ اين 3 استاد را از همديگر تمييز دهد و به آناتومي حروف فقط از لحاظ نظري(و نه عملي) هم مسلط باشد و يك رابط و ابزاري هم وجود داشته باشد كه بتواند تفكرش را به عمل برساند مثل اين دست‌هاي مصنوعي مهندسي پزشكي كه به مجرد آنكه فكر كني كاري را برايت انجام مي‌دهد؛ آن وقت مي‌تواند مانند من كه 30 سال دال نوشته‌ام و حتي بهتر، بنويسد. من مي‌خواهم بگويم ارزش تخيل و نگاه را بالاتر از ارزش صناعت مي‌دانم و حتي تخيل را بالاتر از مشق نظري مي‌دانم و مشق عملي را در مرتبه سوم جاي مي‌دهم. اصلا مشق عملي مي‌تواند حذف شود از اين فرآيند. يعني دقيقا چيزي را مي‌توانيد از فرآيند ايجاد خلاقيت در خوشنويسي حذف كنيد كه اتفاقا مايه تفاخر خوشنويسان ما در طول تاريخ بوده.

اين تن‌پروري نيست. آدم نسل 57 كه 30 سال است خطاطي مي‌كند و شايد ده‌ها هزار دال و ه نوشته اين حرف را مي‌زند. من دارم در يك فضاي آزمايشگاهي انتزاعي صحبت مي‌كنم. به اعتقاد من، ما خوشنويسان قطعا در زمينه تخيل ضعيف هستيم. در اين هزار و اندي سال خيال از ذهن اكثر ما خوشنويسان رخت بر بسته است. من چيز غريبي نمي‌گويم. خودِ ماجراي خوشنويسي، سبك آموزش و دگماتيسم در زمينه مفردات و سرمشق استاد و آداب- من نمي‌گويم اينها نباشد- اينها به مرور عنصر خيال را از شما مي‌گيرد. جانِ ماجرا را نمي‌توانيد كشف كنيد. عنصر تخيل به خوشنويس كمك مي‌كند، صفر و يك‌هاي خط و آناتومي حروف را ببيند(مانند سكانس آخر در اولين فيلم ماتريكس). حس را داخل كلمه ببيند و ما از اين تهي شده‌ايم. اينكه شما مي‌پرسيد صناعت اذيتت مي‌كند؛ از وجه مراقبه و ذكرگونه مشق عملي و تمرين كه بگذريم (كه البته مفيد هم هست) بله، صناعت صرف، من را اذيت مي‌كند. به دليل اينكه صناعت از تخيل تهي است، از بيان احساس تهي است، از «من» تهي است. با اينكه هنوز با جديت شش، هفت نوع خط را مشق مي‌كنم و مرقعي سفارشي هم با حدود 18 نوع از خطوط كلاسيك زنده و مرده خاورميانه‌اي 10 سال پيش نوشتم ولي امروز عين به عين و نعل به نعل نوشتن را بر‌نمي‌تابم و بر اساس دانسته‌هايم از شاكله حروف ولي با تعمدي ياغي‌گرانه، حروف را دفرمه مي‌كنم هم در نستعليق، ثلث، نسخ، كوفي، ديواني، رقعه و شكسته! حتي اگر موجب تكفير من بين خوشنويسان سنتي شود كه شده است. من قبل از اينكه ميم را بنويسم اول در فضاي سه بعدي يك «ميم» احساساتي را تخيل مي‌كنم.

ولي از آن طرف نظرگاه‌ها به كار شما متفاوت است. يك عده حركت‌ در فرم و معماري سطرها و به چالش كشيدن خاصيت نوشتاري خط را در كار شما تحسين مي‌كنند و عده‌اي ديگر معتقدند در كار شما تخطي از خوشنويسي كلاسيك در بالاترين حد خود صورت گرفته و كارهاي شما به سمت آپ آرت رفته يك ‌جور ايليوژن و توهم است، اينها ديگر خوشنويسي نيست. به نظر چنين دوگانگي در نگاه بيروني به كارهاي محمد بزرگي هست و اينكه خيلي فرزند خلف سنت چند صد ساله نيست... .

بله، شايد و من اصلا از اين ناراحت نيستم! چيزهايي مي‌دهم و چيزهايي مي‌گيرم! شايد صد سال ديگر ارزش اين بي‌آبرويي مشخص شود.

قبول داريد در جاهايي برخي كارهاي شما ديگر نقاشيخط نيست، آپ آرت است؟

شايد يك جاهايي نزديك شده باشم. نمي‌دانم. اما مي‌دانيد مساله سر چي است؟ مساله سر اين است كه ما مي‌خواهيم از جزء به كل برسيم يا از كل به جزء؟ دوستاني كه اين نظر را دارند و معتقدند من فرزندِ خلفِ خوشنويسي كلاسيك نيستم و زيادي قواعد را شكسته‌ام؛ از جزء به كل مي‌رسند. يعني براي‌شان مهم است كه هر كدام از اين اجزا در كار من چه هست. براي همين آن دسته آثار من كه كلمات در آنها مشخص‌تر است را بيشتر مي‌پسندند. من اين طوري فكر نمي‌كنم. در خيلي از كارهايم از كل به جزء مي‌رسم. تركيب يا كمپوزيسيون كار را روزها تخيل مي‌كنم بعد اسكيس كار را مي‌زنم سپس حروف،كلمات يا حتي خطوط تزييني به منزله مصالح معماري بنا در جاي خود قرار مي‌گيرند.

چطور تخيل مي‌كنيد؟

خودم را در شبانه‌روز زير بارش حروف و كلمات قرار مي‌دهم. هر ثانيه و هر لحظه و هر جا و هر چيزي كه مي‌بينم را با حروف تخيل مي‌كنم. خود حروف را هم، چپ و راست مي‌كنم. به فضاي منفي حروف بيش از فضاي مثبت‌شان نگاه مي‌كنم. حروف و كلمات را در هر حالتي تصور مي‌كنم. ايستاده، نشسته، غمگين، خوابيده، شاد، اميدوار، چشم به راه، نااميد، در حال كشش صبحگاهي و حتي بر سر توالت نشسته! بيشتر اوقات هم اتفاقات طبيعي به عنوان منبع الهام به دادم مي‌رسد.

به عنوان مثال كارهايي كه اين اواخر براي حضور در حراج‌ها مورد توجه قرار گرفته، آثاري است كه انگار انفجاري در آن صورت گرفته. هميشه كهكشان و انفجارهاي كهكشاني برايم جالب بوده؛ به دليل اينكه كودكي نسل من در پشت بام‌ها و خيره شدن به انبوه ستاره‌ها گذشت البته اگر شب‌هاي داخل پناهگاه يا زيرزمين از ترس حمله هوايي عراق را در نظر نگيريم. سال‌هاي دهه 60. هميشه اين انفجارها برايم جالب بود و دوست داشتم اين انفجارها را ترسيم كنم. من در رشته مهندسي پزشكي تحصيل كرده‌ام و به قدر كفايت از نقشه‌كشي صنعتي، توابع و نمودارها سر در مي‌آورم. بعد شروع مي‌كنم اجزاي انفجار را داخل آن قرار بدهم.كلمات براي من چنين كيفيتي را دارند. در همين يك هفته اخير انبوهي از مشق سنتي نسخ، ثلث و نستعليق كرده‌ام براي اينكه بعد از 30 سال باز هم كلمات را بهتر بشناسم تا در راستاي ژنتيك خودشان آنها را دفرمه كنم. فعلا در شرايطي هستم كه به كمپوزيسيون اصالت بيشتري مي‌دهم تا به اجزا تشكيل‌دهنده آن و اينكه اين اجزا جايي از شكل خوشنويسي كلاسيك خارج شوند، ابدا برايم مهم نيست.

تكنيك كارتان چيست؟

اتود اوليه خيلي از كارهاي پيچيده‌ام را با پرگار دو سر مداد مي‌زنم؛ اين را هيچ كس خبر ندارد يا جدي نمي‌گيرد، چون خطاط‌هاي امروزي با سنت كتيبه‌نويسي 600 و 700 سال اخير زياد آشنايي ندارند و تعداد كمي از خطاطان و استادان كتيبه‌نويس از اين تكنيك استفاده مي‌كنند. اين ابزار پرگار دو سر مداد ساده بسيار ابزاركارآمدي براي دفرمه كردن حروف است چون بايد بتوانم دانگ و سايز يك كلمه را از زمان نوشتن آن كلمه شروع ‌كنم و تا وقتي كه تمام مي‌كنم در لحظه تغيير ‌دهم. وقتي كه با قلم ني مي‌خواهم كلمه‌اي مثل هوس را بنويسم طبيعتا در سراسركلمه، دانگ قلم تغيير نمي‌كند ولي وقتي پرگار دو سر مداد فنري داريم مي‌توانيم هر لحظه دهانه‌اش را باز و بسته كنيم(دانگ را در يك كلمه تغيير دهيم) يعني كلمه در دستت است و با فشار سر پرگار مي‌توان ضخامت و دانگ آن را تغيير داد. براي انتقال اتود كار به روي بوم از هر وسيله‌اي استفاده مي‌كنم. بستگي دارد كه متريال و نوع اثر در نهايت چه بخواهد باشد. اتود يك كار با قلم يا مداد است، در صفحه كوچك اسكن مي‌شود و با ويديو پروژكتور روي بوم مي‌افتد و نقاشي مي‌شود اين بخش عمده كارهاي چند سال اخيرم را تشكيل مي‌دهد. بعضي مواقع در كارهاي بسيار ظريف از ابزاري براي ماسكه كردن مثل استيكر هم كمك مي‌گيرم. خيلي اهل بداهه‌نويسي مستقيم روي بوم نيستم. يكي، دو اثر بداهه دارم كه در موزه مالزي نگهداري مي‌شود؛ بداهه و آن من، وقتي روي كاغذ طراحي مي‌كنم، اتفاق مي‌افتد و وقتي تمام شد از آن به بعد پروسه منطقي و مهندسي است. در اجراي نهايي، اتفاقات فقط در رنگ و متريال مي‌افتد و نه در كمپوزيسيون اثر.

در برخي كارهاي‌تان از كريستال استفاده كرده‌ايد. خواستيد متريال جديدي را وارد كارتان كنيد يا خسته شده بوديد از متريال قبلي؟

از سال 2014 يا 15 كريستال را وارد كارم كردم. بحث خستگي نبود؛ نوعي نگاه به مقوله اشرافيت هنر بود. از نظر من هنر واقعا اشرافي است. اگر در جامعه ما طبقه متوسط مي‌تواند هنر را خريداري كند خيلي خوب است؛ ولي متاسفانه اين طبقه متوسط در حال از بين رفتن است. اختلاف طبقاتي زياد شده و قشر تكنوكرات به خاطر وضع اقتصادي محو شده‌اند و داريم برمي‌گرديم به قشر فقير و غني. اين آثار به نوعي جواهرنشان(كريستالي) بيانگر اشرافيت هنر است يا بهتر بگويم نياز هنر به طبقه اشرافي، متمول و دوستدار هنر كه خوشنويسي هم از آن جدا نيست. نوعي نقاب تقدس را از چهره خوشنويسي برداشتن است چراكه خيلي‌ها به اشتباه فكر مي‌كنند خوشنويسي، مقدس و تافته جدا بافته است. خوشنويسي، هنر مقدسي نيست. اصلا چيزي به نام هنر قدسي نداريم. اشتباه نشود: وقتي هنرمند از عدم مي‌آفريند يعني كاري خداگونه مي‌كند و اگر به اين معتقد باشيم براي همه هنرها مصداق دارد. وقتي گفته مي‌شود هنر مقدس خوشنويسي، پشت بند آن هنرمندش را هم مقدس مي‌خوانند و اين انگار مصونيتي براي خوشنويس ايجاد مي‌كند. اين بساطي است كه برخي خوشنويس‌ها در طول تاريخ به راه انداخته‌اند تا ازين نمد براي خود كلاهي بسازند. اين خبرها نيست. من هيچ تمايلي ندارم كه بگويم هنر مقدس خوشنويسي. بله من هم معتقدم به خاطر كتابت قرآن، متون مذهبي و نهايتا اشعار بزرگان، خوشنويسي كمتر وارد نوشتن مضامين بي‌مقدار شده و از آنجا كه عمدتا با جنبه اعتقادي مردم ارتباط داشته اين ژست تاريخي مقدس‌مآبانه را گرفته.معلم(بخوانيد استاد) هم اگر انسان شريفي بوده كه خوش به حال خود و شاگردانش و گرنه بابت نوشتن و قرائت قرآن كسي مقدس نمي‌شود. مي‌خواهم بگويم ما بايد آن پيله بيخود را كه بعضي از خوشنويسان دور خودشان تنيده‌اند، پاره كنيم و بياييم قدري منطقي با هم صحبت كنيم. هر چند خيلي هم ربطي به ماجراي تقدس ندارد ولي ته ماجرا اين است كه اگر كسي اثر خوشنويسي را نخرد، كميت خوشنويس مي‌لنگد، بدجور هم مي‌لنگد. مگر ميرزا غلامرضا نبود و مگر دعواي عليرضا عباسي و ميرعماد بر سر جلب‌توجه شاه عباس نبود؟ مگر نامه‌هاي مكررشان نبود كه ما را هم بنواز؟ شوخي‌بردار نيست بحث معاش.

با اين وصف كنش نوشتاري شما برمي‌گردد به همان حركت وضعي و انتقالي. چند سال پيش نمايشگاهي گذاشتيد كه در متن بيانيه آن ذكر كرده بوديد «غايتِ نوشتن، نگفتن است نه گفتن و نديدن است، نه ديدن.» اين ناگفتني‌ها و ناديدني‌ها چيست؟ نوعي جست ‌وجو در ژرفاي متافيزيكي خط؟

همان رسيدن از كل به جزء است. هر چند من هيچ‌گاه اصرار ندارم شما بتوانيد اثر من را بخوانيد ولي آن اثر، هيچ‌ وقت هم از معنا عاري نبوده و داعيه فرماليستي و فرماليسم هم ندارم. بگذاريد از يك گام عقب‌تر شروع كنم. ببينيد ما يك چيزي داريم به نام كلمه. اساسا در جغرافيايي زندگي مي‌كنيم كه هزاران سال است كلمه در آن قدرت دارد و عنصر مهمي است. براي آن يا به بهانه آن، جنگ‌ها در گرفته و خون‌ها ريخته شده. اميدها نا اميد شده، زندگي‌ها بر باد رفته، فرزندها يتيم، مادرها و پدرها حاصل عمرشان به زير خاك رفته‌اند. شما يهوديت(تورات) و مسيحيت (انجيل) را نگاه كنيد تا برسيد به اسلام(قرآن كريم) كه خود مي‌گويد كه معجزه اصلي آن،كلمه است. چرا كلمه؟ چون معني دارد. قدرت دارد. آگاهي‌بخشي دارد و از طرفي قدرت استحمار و استعمار هم دارد و از طرفي معتقدم كه كلمه حتي بدون آنكه شما معنايش را بدانيد بار معنايي، قدرت و انرژي خود را به بيننده منتقل مي‌كند؛ حتي اگر آن بيننده مكزيكي باشد. عجيب‌تر آنكه در اين جغرافياي خاورميانه وقتي خوشحال مي‌شوند، مي‌گويند ‌الله‌اكبر وقتي مي‌كشند، مي‌گويند ‌ الله‌اكبر، وقتي تعجب مي‌كنند، مي‌گويند ‌الله‌اكبر، وقتي كظم غيظ مي‌كنند، مي‌گويند ‌الله‌اكبر، وقتي كيف مي‌كنند مي‌گويند ‌الله‌اكبر و ريخت نوشتاري اين كلمات چه انتزاع، ايهام و عظمت معماگونه همراه با ترس و خوفي براي بيننده غربي دارد! عجب رانتي در اختيار ما خوشنويسان در طول اين چند صد ساله بوده و هنوز هم هست. پس چرا اين ژست كج و كوله خلق اثر عاري از معنا را بگيرم؟ بنابراين من خودم هيچ موقع آثارم از معنا تهي نيست. البته دارم كارهايي كه فقط كمپوزيسيون باشد؛ ولي عمده آنها چنين نيست. اين نگفتن و نديدن همان بحث كل به جزء است؛ اينكه نيازي نيست شما بخوانيدش و حتي اكثر آثارم خوانا هم نيست. هر چند اگر بخواهيد بخوانيد، من حرف براي گفتن دارم. يكي از اتفاقات مهم زندگي‌ام اين بود كه يك گالري در سوييس آن اوايل كارم يك دفعه به طرز غريبي هفت، هشت كار بزرگ از من خريد. اين خيلي برايم جذاب بود. يك روز در خانه نشسته بودم و كسي كه زحمت فروش كارها را مي‌كشيد، زنگ زد و گفت كسي مي‌خواهد از ناف اروپا تعداد زيادي ازكارهاي تو بخرد؛ اما يك سوال دارد، اينكه اينها چيست، تو نوشته‌اي؟ چه سوال سختي! اگر كسي از ممالك عربي چنين سوالي را مي‌كرد، پاسخ دادن به آن سخت نبود! بالاخره جواب دادم صفات خدا. دوباره زنگ زد و گفت خريدار مي‌پرسد خودت هم به اينها معتقدي؟ سر دو راهي ماندم كه چه جواب بدهم. ترجيح دادم كاملا صادقانه جواب بدهم.گفتم اگر اعتقاد نداشتم، نمي‌نوشتم! مي‌خواهم بگويم بعضي‌ها اين مسائل هم براي‌شان مهم است ولي اينچنين نيست كه اهميت اين كارها به مضامينش باشد ولي براي خودم اهميت دارد.

در تقسيم‌بندي كار شما، اولين دوره كارتان همان مجموعه «مظاهر عيني» بود؟

البته اولين آثاري كه در ايران ديده شده بله و گرنه هر دو دوره قبل از آن، پيش از آنكه به نمايش عمومي برسد توسط گالري هما و دو نفر از دوستان بسيار خوب و تاثيرگذار من خانم‌ها فرح حاكمي و مژگان انجوي‌باربه كه با گالري هما كار مي‌كردند و به آثارم در آن اوايل اعتماد كرده بودند به موزه هنرهاي اسلامي مالزي و يك گالري سوييسي فروخته شد. البته من طراحي‌هايي با مداد دارم كه خيلي هم دوست‌شان دارم. اينها را از بخش‌هاي جدي كارم مي‌دانم. به خصوص آن طراحي‌هايي كه با پرگار دوسر مداد به سبك و سياق كتيبه‌نويسان كار كرده‌ام. طراحي‌هايي هم با قلم و مركب دارم.كارهاي نقاشي روي بوم هم است كه يكي از اصلي‌ترين‌هايش «مظاهر عيني» بود كه نمايش آن با گالري هما شروع شد. بعد هم بلافاصله در يك نمايشگاه گروهي شركت كردم و بعد هم به كمك فضاي مجازي و لطف افشين پيرهاشمي، مالك گالري ايام دوبي با آثارم آشنا شد و پس از ملاقاتي با ايشان در تهران، همكاري‌ام را با گالري ايام آغاز كردم. در گالري ايام نمايشگاه «قلم‌هاي متعالي» را گذاشتم و بعد هم دوره مهمي از زندگي‌ام شروع شد و آن سه‌گانه‌اي بود بر ضد خشونت و جنگ. اين را كمتر كسي در ايران مي‌داند. اين كارها براي خودم دوره بسيار مهمي است.

خوشنويسي كمتر سراغ مضامين اجتماعي و سياسي رفته است...

من آن سال‌ها تحت تاثير اتفاقات سوريه و بهارعربي بودم. خيلي از كارهايم درباره جنگ و صلح و آزادي و كودكان شهيد بود. يكي از كارهايم با مضمون آزادي(حريه) در يك حراج در جده عربستان توقيف شد؛ يعني اتفاق عجيبي كه يك اثر نقاشيخط توانست چيزي را در حاكميت فشار دهد و البته كمك بسياري به بيشتر شناخته ‌شدنم كرد و همان اثر را هم گالري ايام به سرعت فروخت. يكي از كارهايم «دمشق» نام داشت و ارجاعي بود به عكس دلخراش كودك سوري كه در مديترانه غرق شد و پيكر بي‌جانش به ساحل رسيد.

سخت است مضامين روز را در خوشنويسي بيان كردن...

سختي‌اش شايد به اين خاطر است كه خوشنويسي اين امكان و پتانسيل را ندارد. فرض كنيد يك مجسمه‌ساز يا نقاش مي‌خواهد آزادي را ترسيم كند، مي‌تواند با ضد آن آزادي را ترسيم كند؛ يعني با قفس. ولي منِ خوشنويس كه با كلمه سر و كار دارم، برايم سخت است. البته مي‌توانم با حروف، تصوير يك كبوتر را بكشم ولي اينكه نشد كار! من سر تابلوي «دمشق» خيلي حالم خراب بود، طفل شهيد، مادر چشم انتظار، آرزوهاي بربادرفته، پدري كه فرزندانش را در ميان آب‌هاي خروشان به دندان مي‌كشد. با بغض مي‌نوشتم، فرزند خودم آن زمان دو يا سه ساله بود. آن دوره براي خودم خيلي مهم است چون كمتر خطاطي سراغ اين مضامين رفته. نمي‌خواهم كسي را شماتت كنم، چراكه به نوعي ابزار اين كار براي خوشنويس وجود ندارد ولي از طرفي هم بيشتر خوشنويسان در طول تاريخ بسيار عافيت‌طلب تشريف دارند همچنين كاركرد و رسالتي را براي خوشنويسي يا هنرمند خوشنويس قائل نيستند. براي همين شما جز معدودي نمي‌توانيد با بررسي دوره‌هاي كاري يك خوشنويس(حتي از روي عناوين كارها و استيتمنت نمايشگاه‌هايش) اتفاقات اجتماعي زمانه‌اش را رصد كنيد. من يك كار ديگري هم كرده‌ام. از سال 2014 هر جا كه رفتم يك مشت از خاك كشورهايي كه مي‌دانستم جنگ، تروريسم و درگيري در آن بوده جمع‌آوري كردم. هر جا هم كه خودم نمي‌توانستم بروم از دوستان مي‌خواستم يك مشت از خاك آن را برايم بياورند. بعد در بعضي از كارهايم كه عليه جنگ بود از اين خاك‌ها استفاده كردم. در بعضي كارهايم، تخريب‌هايي كه مي‌كردم بر اساس تخريب‌هاي آيكونيك كشورهاي جنگ‌زده بود. اين مجموعه نه فرصت نمايش و عرضه عمومي در ايران پيدا كرد و نه در خارج. نمي‌گويم اينها فضيلتي است. تلاشي كوچك است در تقبيح جنگ و خشونت. چه كار كنيم؟ ما نسل جنگ هستيم. ما موشك 9 متري لشكر صدام را از فاصله 8 متري ديده‌ايم. ما همه اتفاقاتي كه هر ملتي شايد در هر قرن يك دانه‌اش را به خود مي‌بيند را به صورت يكجا با هم تجربه كرده‌ايم.

دستكاري‌هاي شما در آناتومي حروف اخيرا در قالب مجسمه‌هايي مينياتوري به نام «دو گاه» قرار گرفته. «دوگاه» دقيقا چيست؟

«دوگاه» اولين خانه طراحي بين‌المللي است كه فقط بر خوشنويسي خاورميانه‌اي تمركز دارد. عوامل مختلفي باعث شده كه من به عنوان خوشنويس طراح در كنار اين مجموعه قرار بگيرم. اول از همه جسارت دوگاه. «دوگاه» اولين مجموعه‌اي است كه با شجاعت از نگاه امثال من به خوشنويسي تركيبي حمايت مي‌كند. اينكه آناتومي هر حرف و حركت وضعي و انتقالي حروف را بدون مسامحه و به شكلي عريان نشان ‌دهد و از تركيب جسورانه خطوط نيز استقبال مي‌كند. مثلا در يك كلمه چهار حرفي، امكان دارد شما حرف اول را نستعليق، حرف دوم را نسخ، حرف سوم را ديواني و حرف چهارم را شكسته نستعليق نوشته باشيد و اين چيزي است كه شما را در محافل كلاسيك خوشنويسي سزاوار اشد مجازات مي‌كند ولي در مجموعه دوگاه با حرفه‌اي‌ترين تيم و هزينه بخش خصوصي ساخته مي‌شود! اين اولين ‌بار است در خاورميانه كه اين نوع نگاه را به حوزه خوشنويسي، مجسمه‌هاي مينياتوري و حتي مجسمه‌هاي پوشيدني بر مبناي خط با اين پيچيدگي و كيفيت ساخت شاهديم كه شخصا معتقدم مي‌تواند موجب افتخار هر ايراني باشد و اساسا شايد دريچه كوچكي براي برون‌رفت كاليگرافي ايران از اين تكرار و خمودگي به حساب بيايد. از طرفي براي من مهم است كه آثارم هر چه كه باشد در كجا و توسط چه كسي عرضه مي‌شود از منظر جسارت و شجاعت ارايه و حمايت از ساختارشكني، عرض مي‌كنم و چون «دوگاه» در بخش ايران با گالري مژده همكاري مي‌كند، اين را به فال نيك گرفتم. «دوگاه» دو اتفاق مهم ديگر را نيز رقم مي‌زند. ما برند قدرتمند بين‌المللي بر مبناي خوشنويسي با خاستگاه ايراني نداريم و اين عقب‌ماندگي تاريخي در منطقه را شايد بشود با حمايت از چنين مجموعه‌هايي جبران كرد چه در برابر كشورهاي عربي و چه در برابر تركيه كه بعد از شاعر بزرگ پارسي زبان‌مان مولوي درصدد است، نستعليق را هم به نام خود ثبت كند و هيچ‌كس هم جلودارش نيست و دوم آنكه تفكر «دوگاه» حمايت از خوشنويسان واقعا خلاق است تا شايد كمكي به بن‌بست كاليگرافي ايران كرده و از طرفي كسب وكار موفقي را در سطح بين‌المللي رقم بزند و براي هنرمندان خوشنويس هم كارآفريني كند .

مگر مجسمه(حجم) با عناصر خوشنويسانه نقطه همگرايي دارند؟ اين‌ طوري خوشنويسان پا توي كفش همه هنرمندان تجسمي نمي‌كنند؟ در نقاشيخط جاي نقاشان را تنگ مي‌كنيد و در احجام هم احتمالا جاي مجسمه‌سازان را!

بگذاريد سوال دوم شما را اول جواب دهم: هر چند اين ماركت مي‌تواند آنقدر وسيع باشد كه كسي جاي كسي را تنگ نكند؛ ولي در واقع نه تنها جاي نقاشان و مجسمه‌سازان را تنگ مي‌كنيم بلكه از رانت هم برخورداريم. اين افتخار ندارد. عمدتا با اندك سوادي از رنگ،گرافيك، متريال و حتي خوشنويسي(عمق ماجرا پيشكش) شروع به خلق اثر مثلا نقاشيخط مي‌كنيم و نظام عرضه و تقاضا را با انبوهي از تابلوهاي شترگاو پلنگ، يك شكل، نازيبا، دكوراتيو و غيردكوراتيو مواجه كرده‌ايم. خب اگر هم نقاشان ناراحت باشند به نظرم حق دارند.كلي هم غرور داريم و ژست‌هاي الكي و هاليوودي در اينستاگرام مي‌گيريم، اثر خود را متصل به مبدا هستي مي‌دانيم و گويي شاخ غول را شكسته‌ايم، تازه كسي را تحويل نمي‌گيريم و براي تعدادي هنرجوي جوان بخت برگشته‌اي كه اين ادا اطوارها باورشان مي‌شود، نظام مريد و مرادي و عاشق و معشوقي كشكي برپا مي‌كنيم. البته اين بخش از ماجرا در همه شقوق هنر هست ولي اين ژست‌هاي پوچ در تعارض با ادعاي خودمان از الوهيت خوشنويسي است و كلا تناقض در تناقض! هر وقت هم كه به گالري‌ها نگاه مي‌كنيم نمايشگاه‌هاي متعدد نقاشيخط و خطاطي برپاست. اين وسط كارهاي خوب هم گم مي‌شود يا حداقل، سير شناخته شدنش كند.

حال رانت ماجرا كجاست؟ خوشنويسي در ايران و خاورميانه به دليل حافظه جمعي و ريشه‌هاي مشترك، عاشق فراوان دارد كه الزاما اين تمايل به نقاشي ايران به ‌طور ميانگين وجود ندارد و اين باعث مي‌شود نمونه‌هاي متوسط نقاشيخط بعضا از نمونه‌هاي قوي‌تر نقاشي، هواخواه بيشتري داشته باشد و از طرفي همان‌طور كه قبلا هم گفتم مخاطب غربي يا حتي شرق دور، نگاهي رازآلود، پر از ايهام، وهم‌انگيز به همراه اندكي صوفي‌گري و حكايتگري عمق عرفان شرقي به اين موجود(بخوانيد نقاشي) آبستره دارد. خب اين يعني هنرمندان نقاشيخط از يك رانت به نسبت ساير هنرمندان تجسمي برخوردارند.

البته فعلا تا حدي مجسمه‌سازان از اين دست‌اندازي خوشنويسان در امان مانده‌اند، حالا چرا؟

طبيعتا يك‌سري تعاريف پايه‌اي و كلاسيك براي حجم در هنرهاي تجسمي وجود دارد كه اين تعاريف مثل حجاري كردن كلمات، بازي با نور و سايه،كنار هم قرار دادن سطوح متشكل از كلمات تا رسيدن به حجم يا چيدن كلمات مسطح كنار هم تا عمق پيدا كند يا حتي تعاريف معاصرتر از حجم كه نزديك به چيدمان يا هنر مفهومي است مانند حروف و كلمات معلق در فضا در مورد مجسمه‌هايي كه از عناصر خوشنويسانه بهره مي‌گيرند بالاخره كاربرد دارد يعني نمي‌توانيم بگوييم افرادي كه با اين تعاريف، احجامي را توليد مي‌كنند، مجسمه خلق نكرده‌اند ولي اينها كمكي به بن‌بست خوشنويسي و تعاملش با فضاي سه‌بعدي نمي‌كند. اينها مجسمه به وجود مي‌آورد و برخي آثار زيبا و قابل اعتنا از اين دست هم در معاصرين وجود دارد ولي قطعا مقصود من اينها نيست، بحث عميق‌تر از اين حرف‌هاست چون كماكان همان بن‌بستي كه خوشنويسي،كاليگرافي و نقاشيخط يا هر چه اسمش را بگذاريد امروزه گرفتارش هست در اينها هم به چشم مي‌خورد. اينها همه از سر يك استيصال تاريخي است. استيصالي كه از كم سوادي و تنبلي ما خوشنويسان نسبت به فضاي سه بعدي نشات مي‌گيرد و البته خلأ وجود چنين احجامي در ماركت كاليگرافي خاورميانه‌اي و اشباع نگاه مخاطب و ماركت از آثار كاليگرافي روي بوم به توفيق نسبي اين آثار كمك كرده ولي اين تلاش‌ها و زحمات كه بي‌اغراق، سزاوار تقدير است به اعتقاد من تا اينجا گرهي از كاليگرافي امروز ما باز نكرده و به عنوان يك خوشنويس آرزو دارم اين تلاش‌ها كه بسيار هم با سختي صورت مي‌گيرد، سرآغاز رهايي از اين تكرار و تقليد و حتي سردرگمي در كاليگرافي معاصر ايران باشد. بگذريم، مقصودم اين است كه چگونه خوشنويسي يا بهتر بگويم، حرف و كلمه خوشنويسي شده، فضاي سه‌بعدي را مي‌شكافد و نحوه برخورد او با محور z در دستگاه مختصات دكارتي چطور است؟ معتقدم اساسا در ديان‌اي اين موجود چيزي به نام بعد سوم وجود ندارد. از روز ازل كه چيزي به نام زبان و كلمه به عنوان يكي از انتزاعي‌ترين مفاهيم در ذهن بشر به وجود آمده، هيچ‌وقت ريخت اين مفهوم انتزاعي، ما به ازاي خارجي سه بعدي(بُعد محور z و نه ابعاد معنايي) نداشته. دو بعد بيشتر نداشته. ظهور و ثبوت ريخت‌شناسي‌اش دو بعدي بوده. يعني اساسا ژنوم اين موجود، دوبعدي است. حال فرض كنيم ما يك چيز سه بعدي را مي‌خواهيم دو بعدي خلق كنيم(مانند نقاشي) يا بر عكس، يك چيز دو بعدي را سه بعدي(مانند مجسمه‌اي صرفا با المان‌هاي كاليگرافي). نظر شخصي من اين است آن چيزي كه در واقعيت سه بعدي است اگر به‌ صورت دو بعدي و درست بازآفريني شود باز هم زيبا مي‌شود و حتي بازي معماگونه‌اي كه با ذهن مخاطب مي‌كند و ناخودآگاه چندهزارساله او را فرا مي‌خواند بر جذابيتش مي‌افزايد زيرا حافظه تاريخي بشر در مواجهه با يك نقاشي فيگوراتيو، طبيعت بي‌جان يا منظره به صورت ناخودآگاه، بعد سوم(و حتي چهارم و پنجم و ششم) را به گونه دلخواه يا حتي رويايي، بازسازي يا تخيل مي‌كند. مي‌رويم سراغ كاليگرافي. وقتي شما مي‌خواهيد يك بعد به اين موجود كه اساسا دو بعدي است، اضافه كنيد در حالي كه در حافظه تاريخي بشر هيچ‌گاه مرجعي براي محور سوم وجود نداشته، آن وقت است كه زيبايي‌شناسي ماجرا به اشكال برخورد مي‌كند و ...

يعني هيچ مثال موفقي براي آن در طول تاريخ سراغ نداريم؟ «هيچ‌»هاي پرويز تناولي چطور؟

اتفاقا تنها نمونه‌اي كه مي‌توانم مثال بزنم مجسمه «هيچ» تناولي است. جداي از نظر بنده در مورد مسيري كه «هيچ» در اين چند دهه طي كرده كه جاي بحث دارد؛ ولي «هيچ» تا اينجا منطقي‌ترين نمونه سنتز شده آزمايشگاهي از موجودي است كه نطفه و خلقتش دو بعدي است ولي سعي در سه بعدي‌سازي‌اش شده و توانسته در فضاي سه‌بعدي، شكافت معنايي و حتي زيباشناسانه‌اي ايجاد كند. من هنوز نمونه درست ديگري را غير از «هيچ» سراغ ندارم. البته بعضي از هنرمندان عرب مانند نجا مهداوي، اِلسيد و خالد شاهين كارهايي كرده‌اند ولي آنها همان خطوط دو بعدي‌شان را در فضاي سه بعدي اجرا كرده‌اند ولي من قطعا «هيچ» را جلوتر مي‌دانم. تازه «هيچ» هم به نظر، ادعايي در مورد كاليگرافي ندارد و نبايد هم داشته باشد چراكه هم از خاستگاه مجسمه‌سازي مي‌آيد و هم وقتي هنرمندي نام مجسمه روي اثر خود مي‌گذارد، ديگر المان‌هاي استفاده شده در آن اولويت بررسي مفرداتي ندارند، بحث ما بر سر اين است كه اگر مجسمه‌اي صرفا از عناصركاليگرافي استفاده مي‌كند آيا در فضاي سه بعدي، كار خلاقانه درستي با همان المان خوشنويسي كه در فضاي دو بعدي مثلا پادشاهي مي‌كند، انجام مي‌شود يا خير؟ حالا با توجه به تاريخ دو بعدي كلمه و خط، ما بايد چه كار كنيم؟ بايد بي‌خيال ماجرا بشويم؟ نه. ولي چرا نه؟ اين بحث ديگري است ولي من به سهم خودم بي‌خيالش نشدم. سوال مهم اينجاست، چطور يك كلمه، يا حتي يك حرف، مي‌تواند فضاي سه بعدي پيرامون خود را بشكافد و به تنهايي بايستد و اساسا موجوديت سه بعدي پيدا كند؟ راه چاره‌اش به‌زعم من داشتن چند چيز توامان است، اول بايد به پتانسيل و توانايي‌هاي آناتومي حروف در حركات وضعي و انتقالي، آن هم بر محور مختصات دكارتي آشنا مسلط شويم نه مثل يك استاد خوشنويس بلكه مانند كسي كه فضاي سه بعدي پيرامون يك حرف را كاملا مي‌شناسد، هم فضاي مثبت را و هم فضاي منفي را. دوم آنكه بايد عنصر تخيل در درون شما شكل بگيرد، نبايد دوبعدي بنويسيد و سه بعدي توليد كنيد اين خطاي بزرگ خوشنويسان ماست كه در حوزه مجسمه كار مي‌كنند بلكه بايد از ابتدا، حروف و كلمات را سه بعدي تخيل كنيد و اين با پيشينه‌اي كه در مورد حافظه بشري گفتم،كار بسيار مشكلي است و آخر آنكه بايد «من»تان در كلمه‌اي كه خلق مي‌كنيد پيدا باشد، يعني بايد بتوانيد احساس خود و به نوعي خود هنرمندتان را در كلمات جاري كنيد و آنگاه كلمه را تخيل كنيد، ريخت كلمه بايد بتواند بيانگر احساسات شما باشد.كاري كه به نظر مي‌رسد از نظر خيلي‌ها، نه رسالت خوشنويسي است و نه خوشنويسي پتانسيل آن را دارد. اين دو تاي آخر آن چيزهايي است كه خوشنويسان ما از جمله خود من نمي‌توانند يا به سختي مي‌توانند به آن برسند؛ به اين دليل كه صدها سال فضاي‌مان دو بعدي بوده، چگونه مي‌توانيم سه بعدي فكر كنيم؟ حتي حال و حوصله مطالعه و دقيق شدن در مباني حجم را هم نداريم و بدتر از آن ماشين‌هاي خودكار تكثير از روي خطوط اساتيد شده‌ايم كه حتي ديگر به آناتومي حروف هم فكر نمي‌كنيم چه برسد به آنكه بخواهيم حسي را در آناتومي حروف برانگيخته كنيم.

ضعف‌ها و تهديدهاي ما در عرصه نقاشيخط يا اصولا كاليگرافي چيست؟

ضعف‌هاي زيادي داريم كه كمش را بسيار گفته‌اند و آن نشناختن ذات و پتانسيل‌هاي خوشنويسي، سير تطور و راه‌هاي ايجاد خلاقيت در آن است كه برخي معتقدند بايد بسيار بطئي و آرام صورت بگيرد و برخي معتقدند بسيار ساختارشكنانه و عده‌اي هم در ميانه هستند. چيزي كه مسلم است آنكه دوران شكوه و اقبال عجيب و غريب به كاليگرافي و نقاشيخط گذشته است و همه ‌چيز در مورد كاليگرافي و تمامي مشتقات آن بسيار سخت، واقعي يا حتي رو به زوال است. تا همين جا هم، ما خوشنويس‌ها، از رانت حافظه هزاران ساله مخاطب عام و خاص و درآميختن موتيف‌هاي خوشنويسي با زيست اجتماعي، اعتقادي و فرهنگي مردم، سود بسيار برده‌ايم و بايد پذيرفت الان بايد تكاني به خودمان بدهيم و گرنه اگر معجزه‌اي اتفاق نيفتد به تاريخ مي‌پيونديم. دوران تعارف‌هاي الكي استاد شاگردي و مريد و مرادي گذشته. دوران عكس‌هاي «من در جوار استاد فلان و استاد بهمان» گذشته. دوران اينكه من يك «كاف» بنويسم هيچ‌كس نتواند بنويسد،گذشته و همگي در معرض انقراضيم. بحث من نفي احترام نيست بلكه ماجرا، داستان الكي خوش بودن است.

نكته ديگر اين است كه هنرمندان و مخاطبان ما در ايران بيشتر مي‌پرسند «چگونه» و نمي‌پرسند «چرا». يعني سوال درست را نمي‌پرسيم و هميشه درگير چگونگي خلق و تكنيك يك اثر هستيم كه يا تكفير يا تقليدش كنيم اما چيزي كه من در اين هفت، هشت سال در تعامل با هنرمندان و مخاطبان غير ايراني(از شرق دور تا امريكا) ياد گرفتم، اين بود كه بيشتر به دنبال چرايي و فلسفه پيدايش و كمپوزيسيون اثر هستند و تكنيك خلق اثر براي‌شان در اولويت‌هاي بعدي و آخر قرار دارد مگر اينكه تكنيك اثربخشي از فلسفه اثر يا گويش شخصي هنرمند باشد. نكته ديگري كه من مي‌خواهم بگويم قدري با اينها فرق دارد و البته به نظرم بسيار هم مهم است. ما برندينگ هنر و هنرمندمان را بلد نيستيم. نه خود هنرمند با برندينگ شخصي آشناست و نه اكثر متوليان امر و اكثر گالري‌هاي‌مان با نحوه شناساندن هنرمندان آشنا هستند. اينكه چطور وارد بازار جهاني بشويم را نمي‌دانيم. نمي‌دانيم كه چه اثري را به چه قيمتي و در كجا بفروشيم. كجا استراتژي تهاجمي داشته باشيم و كجا استراتژي تدافعي. غير از چند گالري و معدودي مدير برنامه، كيوريتور و نماينده(بخوانيد AGENT) استخوان‌دار در ايران، بقيه، اهل زرق و برق ماركت هنرهاي تجسمي و دورهمي‌هاي خوش آبرنگ و محفلي‌اند. استراتژي نجات ماركت‌هاي آثار غيرضرور(لوكس) مثل هنر را در زمان بحران اقتصادي داخلي يا بحران‌هاي جهاني، بلد نيستيم. نرخ برابري ارز و تاثير آن در ميزان صادرات و واردات اثر هنري و سياست‌هاي درست حوزه هنر دراين تلاطم‌ها را نمي‌دانيم. محاسبات و مناسبات بازارهاي جهاني، حراج‌ها، آرتفرها و بي‌ينال‌ها را خوب نمي‌شناسيم. فلسفه حراج‌ها را نمي‌دانيم و اينكه چه آثاري از چه هنرمنداني بايد در آن شركت داده شود يا نشود. چه موقعي بايد هنرمندمان در فلان حراج شركت كند و چه موقعي نبايد. نمي‌دانيم سهم گردش مالي هنر ايران به عنوان مهم‌ترين كشور خاورميانه (در زمينه خلق اثر) از ماركت جهاني به زحمت به نيم يا يك درصد مي‌رسد و اين چگونه افزايش پيدا مي‌كند.

حتي بيشتر متوليان، خريداران و مجموعه‌دارها با نحوه حمايت از هنرمندانِ ايراني خودشان در حراج‌هاي معتبر خارجي آشنايي ندارند و ترجيح مي‌دهند به جاي حمايت از هنرمندان ايراني زنده و جوان در حراج‌هايي مانند كريستيز، ساتبيز و بونامز، شبيه همان اثر را با قيمت نازل‌تر از درب آتليه هنرمند، خريداري كنند(اين را شخصا در حراج كريستيز در گفت‌وگويي بين دو مجموعه‌دار ايراني ديده و شنيده‌ام). اين يعني بعضي از مجموعه‌داران ما، ابدا براي اين كار حرفه‌اي نيستند. زماني كه ما داريم با تعداد آثاري كه به جاي قيمت‌هاي كمي بالاتر در حراج‌هاي خارجي توانسته‌ايم با سطح نازل از چنگ هنرمند جوان در ايران درآوريم،كيف مي‌كنيم و نشانه‌اي از زرنگي خود مي‌دانيم، مجموعه‌داران عرب، روس و چيني(خاور دوري‌ها) دارند به خوبي از هنرمندان خودشان در اتفاقات هنري حمايت مي‌كنند و هنرمندان ما را به راحتي از صحنه رانده‌اند. براي همين من به هنرمندان توصيه مي‌كنم فروش اثر به هر مجموعه‌دار(خريدار) هم صلاح نيست. به نوعي خريدارِ اثرتان را انتخاب كنيد البته تا وقتي كه اثر در يد قدرت شماست. روي صحبتِ من خريداري است كه مي‌خواهد اثر هنري را در منزل يا محل كار خود بياويزد و فقط از ديدن آن لذت ببرد، نيست بلكه كسي كه خود را خريدار حرفه‌اي هنر مي‌داند و به داد و ستد آثار هنري مشغول است.

خريدار حرفه‌اي هنر بايد استخوان‌دار باشد و حرفه‌اي. از نظر روانشناختي، تازه به دوران رسيده نباشد، دقت كنيد تازه پولدار شدن دليل بر تازه به دوران رسيدگي نيست و اين بحثش مفصل است. بر اساس اصول سرمايه‌گذاري، زيبايي‌شناسي يا سليقه شخصي، اثر شما را بخرد. مشاوران قدرتمند، آگاه و بدون غرض داشته باشد.

از متولين ريشه‌دار باشد كه قدرِ پول و نگاهِ خود را مي‌داند(نه به معناي خساست) و آنگاه قدر هنر شما را هم مي‌داند و حمايت كردن را هم بلد خواهد بود. به همين دلايل شخصا از فروش بعضي از آثارم به برخي مجموعه‌داران كه هفت، هشت سال پيش اتفاق افتاد، پشيمانم و تلاش زيادي كردم تا دوباره خودم آثارم را از ايشان بخرم ولي هنوز موفق نشدم و اگر شرايط قراردادهايم در خارج از كشور مجددا اجازه فروش در ايران را بدهد حتما افتخار و لذت حضور آثارم در مجموعه افراد و مجموعه‌داراني را خواهم داشت كه مالكيت اثر من هم براي ايشان، لذت و افتخار را توامان داشته باشد و از آن، بجا، حمايت كنند.

بگذريم، ما نحوه پرزنت كردن هنر و هنرمندان‌مان را هم اصلا بلد نيستيم. مثلا به ابزارهايي مانند كتاب‌هاي چند زبانه، وب‌سايت‌هاي چند زبانه، نقدهاي جدي، استيتمنت‌هاي قوي و محكم براي آثار هنري و هنرمند معتقد نيستيم يا عُرضه استفاده از اينها را نداريم.

بسياري از ما هنرمندان هم در اين زمينه‌ها كم دانش هستيم و نمي‌دانيم براي برندينگ شخصي چه كار بايد بكنيم؟ مثلا بايد در شبِ افتتاحيه نمايشگاه‌مان در ايران يا خارج از كشور چه كنيم؟ از پوشش ظاهري تا نحوه برخورد با مهمانان متنوع كه در افتتاحيه حضور دارند. نمي‌دانيم چرخه عمر آثارمان يا يك دوره از آثارمان چگونه است. چطور بايد آثارمان را قيمت‌گذاري كنيم؟ آيا خودمان به عنوان هنرمند در سير قيمت‌گذاري‌ دخالت كنيم يا نه؟ زنجيره تامين و زنجيره ارزش(supply and value chain) در ماركت هنر براي هنرمند چگونه است و ما به عنوان هنرمندان چه دركي از آن داريم؟ ما هنرمندان چطور بايد با زنجيره تامين خودمان تعامل داشته باشيم؟ چگونه بايد با زنجيره ارزش خودمان برخورد كنيم؟ اينها موضوعات مهمي است. اينكه من به عنوان يك هنرمند، فروشنده آثارم را دور بزنم يا نمايشگاه‌گردانم را؛ مجموعه‌دار،گالري‌دار يا نماينده‌ام را براي دو ريال بيشتر دور بزنم، يا بالعكس يعني منِ فروشنده اثر هنري، هنرمندم را در جريان قيمت واقعي فروش اثرش قرار ندهم يا به قيمت واقعي، اثرش را نفروشم؛ اين يعني كلا براي زنجيره تامينم ارزشي قائل نيستم و دير يا زود ضرر مي‌كنم. هر انتقادي هم كه به نحوه گالري‌داري يا آن بخش از زنجيره تامين كه فروش و عرضه آثار را بر عهده دارد در ايران وارد است-كه وارد است- ولي اثبات مي‌كنم كه دور زدن هر كدام از حلقه‌هاي زنجيره ارزش و زنجيره تامين نهايتا به ضرر تمام زنجيره تمام مي‌شود. اگر منِ هنرمند در تنگناي مالي نباشم حتي ساختنِ شاسي و اينكه خودم، اثرم را روي شاسي بياورم، تضعيف زنجيره تامين است. اينها مفاهيمي است كه كسي به ما، ياد نداده. ما هنرمندان وقتي مي‌خواهيم وارد بازار هنر شويم، جعبه ابزارمان براي ورود به بازار خالي است. قبلش تحقيقات استراتژيك نمي‌كنيم. مشتري بازار هدف خود را تارگت نمي‌كنيم(نمي‌شناسيم) و به تبع آن جايگاه(پوزيشن) خود را در ماركت نمي‌دانيم لذا يا خودمان را خيلي بزرگ يا خيلي كوچك‌تر از واقعيت فرض مي‌كنيم. درباره نيروهاي موثر در ماركت مانند رقباي فعلي و جديدالورود به جاي نگاه حرفه‌اي، در هنگام ديدار تعارف‌ها و خنده‌هاي تصنعي و در غياب‌شان موضع خصمانه و حذفي داريم. در مورد كالاها و محصولات جايگزين و قدرت (بخوانيد حق) چانه‌زني مشتري، تحقيق نمي‌كنيم. نوك كوه يخ موفقيت افراد را ديدن، عادت‌مان شده و بدون دانستن مرارت‌هايي كه افراد موفق در اين راه مي‌كشند يا قياس به نفس مي‌كنيم يا تكفير و بدگويي و طبيعتا از اين رهگذر چون خود يا هنرمان را برتر مي‌دانيم، عجله‌مان براي توفيق مالي و شهرت زياد مي‌شود و وقتي توفيق نمي‌يابيم با هزاران بهانه مانند باندبازي، مافيا (نمي‌گويم وجود ندارد) و نهايتا شانس و اقبال، سرِ ماجرا را هم مي‌آوريم. بداخلاقي را مساوي حرفه‌اي‌گري مي‌دانيم و گويي از دماغ فيل افتاده‌ايم و اين كم‌كم بخشي از هويت برند هنري ما شده است. به تجربه به من ثابت شده امروزه، شخصيت هنرمند بخشي از اثر هنري‌اش است و در توفيق اثرش نقش دارد. ما فكر مي‌كنيم هنر فقط آن چيزي است كه از دل بر مي‌آيد؛ بله از دل بر مي‌آيد اما نهايتا فروش آن به عنوان يك كالا، تابع عرضه و تقاضاست. هنرمند بايد اينها را بداند. ساير بازيگران صحنه هنر هم بايد اينها را بدانند...

 


اين تن‌پروري نيست. آدم نسل 57 كه 30 سال است خطاطي مي‌كند و شايد ده‌ها هزار دال و ه نوشته اين حرف را مي‌زند. من دارم در يك فضاي آزمايشگاهي انتزاعي صحبت مي‌كنم. به اعتقاد من، ما خوشنويسان قطعا در زمينه تخيل ضعيف هستيم. در اين هزار و اندي سال، خيال از ذهن اكثر ما خوشنويسان رخت بر بسته است. من چيز غريبي نمي‌گويم. خود  ماجراي خوشنويسي، سبك آموزش و دگماتيسم در زمينه مفردات و سرمشق استاد و آداب- من نمي‌گويم اينها نباشد- اينها به مرور عنصر خيال را از شما مي‌گيرد. جان ماجرا را نمي‌توانيد كشف كنيد.  عنصر تخيل به  خوشنويس كمك مي‌كند صفر و يك‌هاي خط و آناتومي حروف را ببيند(مانند سكانس آخر در اولين فيلم ماتريكس). حس را داخل كلمه ببيند و ما از اين تهي شده‌ايم. اينكه شما مي‌پرسيد صناعت اذيتت مي‌كند؛ از وجه مراقبه و ذكرگونه مشق عملي و تمرين كه بگذريم ... بله، صناعت صرف من را اذيت مي‌كند. به دليل اينكه صناعت از تخيل تهي است...


مسير بنده با  خوشنويسان سنتي يا حتي بعضي غيرسنتي‌ها عوض مي‌شود. حرفم اين است: اگر كسي آن‌قدر دانشش بالا باشد كه بتواند دالِ اين سه استاد را از همديگر تمييز دهد و به آناتومي حروف فقط از لحاظ نظري(و نه عملي) هم مسلط باشد و يك رابط و ابزاري هم وجود داشته باشد كه بتواند تفكرش را به عمل برساند مثل اين دست‌هاي مصنوعي مهندسي پزشكي كه به مجرد آنكه فكر كني كاري را برايت انجام مي‌دهد؛ آن وقت مي‌تواند مانند من كه 30 سال دال نوشته‌ام و حتي بهتر بنويسد. من مي‌خواهم بگويم ارزش تخيل و نگاه را بالاتر از ارزش صناعت مي‌دانم و حتي تخيل را بالاتر از مشق نظري مي‌دانم و مشق عملي را در مرتبه سوم جاي مي‌دهم. اصلا مشق عملي مي‌تواند حذف شود از اين فرآيند. يعني دقيقا چيزي را مي‌توانيد از فرآيند ايجاد خلاقيت در خوشنويسي حذف كنيد كه اتفاقا مايه تفاخر خوشنويسان ما در طول تاريخ  بوده.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون