فلسفهورزي دشوار است
محسن آزموده
بحث ويلارد ون اورمن كواين با استاد آدلر، ما را مستقيما به درون يكي از مباحث رايج و مبتلابه امروز پيرامون فلسفه و فلسفهورزي پرتاب ميكند. اين روزها كتابها و مقالات وگفتارها و نوشتارهاي زيادي در اين باره توليد ميشود كه فلسفه چيست و چه بايد باشد؟ بسيار ميخوانيم و ميشنويم كه در روزگار كنوني، فلسفه به عنوان درگيري فكري بشر با موضوعات و مسائلي بنيادين، بيش از اندازه تخصصي و انتزاعي شده و خلاف خاستگاه نخستينش در يونان ديگر همگان نميتوانند با آن ارتباط برقرار كنند.كساني در آثار مذكور با اشاره به تاريخ فلسفه مدعي ميشوند كه مثلا سقراط (يا افلاطون) به عنوان بنيانگذار فلسفه آكادميك در كوچه و خيابان و در محافلي عمومي با مردم عادي درباره مسائل بنيادين فلسفه و به زباني روان و قابل فهم بحث ميكرد اما فيلسوفان يا فلسفه خواندههاي امروزي، زباني(ژارگوني) پيچيده و تخصصي خلق كردهاند و چنان سخت و غيرقابل فهم مينويسند و سخن ميگويند كه فرد غيرمتخصص نه منظور آنها را ميفهمد و نه رغبتي ميكند كه نوشتههاي ايشان را بخواند.
اين نويسندگان و گويندگان در ادامه مدعي ميشوند كه ميخواهند فلسفهورزي به سبك سقراط را احيا كنند و بر اين اساس، مباحثي كلي را، داستانگونه و نادقيق از تاريخ فلسفه، سر هم ميكنند و با آميزهاي از روانشناسي عامهپسند و استدلالهاي سادهسازي شده، مخاطب را فريب ميدهند و در او توهم فلسفهداني پديد ميآورند.
آنچه اين سادهسازان مباحث فلسفي، تعمدا يا از سر ناآگاهي از آن غفلت ميكنند و ناگفته رها ميكنند، اين است كه چرا مباحث فلسفي تا اين اندازه انتزاعي و سخت و دشوار است؟ آيا فيلسوفان يا اهالي فلسفه بيمارند يا به لحاظ رواني مشكلي دارند كه مباحث فلسفي را چنين با زباني مغلق و پيچيده بيان ميكنند؟ آيا تاملات دكارت يا رسالههاي لاك و هيوم يا اخلاق اسپينوزا يا سنجش خرد ناب كانت يا پديدارشناسي روح هگل يا چنين گفت زرتشت نيچه يا هستي و زمان هايدگر يا رساله منطقي-فلسفي ويتگنشتاين، متوني ساده و آسان هستند؟ آيا اين فيلسوفان ميتوانستند،كتابهايشان را سادهتر بنويسند و عمدا چنين نكردند؟ حتي همان متنهاي سقراط كه مدعيان اين نگاه، مدام به آنها ارجاع ميدهند، آيا واقعا به اين سادهيابي و سرراستي هستند كه ايشان ميگويند؟ اگر چنين است پس چرا در طول تاريخ فلسفه درباره معنا يا معاني ضمني مكالمههاي سقراطي بحث شده و هنوز درباره تكتك جملات و بلكه كلماتي كه در آنهاست، بحثهاي مفصل و به نظر پايانناپذيري درميگيرد؟ واقعيت اين است كه دشواري فلسفه، امري دلبخواهي نيست؛ يعني چنين نيست كه فيلسوفان يا اهل فلسفه تعمدا براي بيان مقصودشان زباني دشوار و انتزاعي را به كار ببرند.
همچنانكه فيزيكدانها يا رياضيدانها، چارهاي جز استفاده از زبان تخصصي و روش مشخص خودشان ندارند. تفاوت عمده آن است كه مباحث فلسفي عمدتا درباره موضوعاتي صورت ميگيرد كه همگان درباره آنها صاحبنظرند يا خود را مبتلابه آنها ميدانند. در نتيجه تصور ميكنند، آنچه بدان ميانديشند، فرقي با فلسفهورزي در معناي دقيق آن ندارد و لاجرم اين پرسش برايشان پديد ميآيد كه پس چرا فيلسوفان اينقدر دشوار مينويسند وقتي من ميتوانم همين مسائل را اين اندازه ساده و سرراست بيان كنم؟ از قضا يكي از كارهاي فلسفه، مبارزه با همين توهم و جهل مركب است. فيلسوف حقيقي، چنانكه سقراط با بياني دقيق و مستدل به مدعيان حقيقت نشان ميداد، باورهايي كه به اسم حقايق مسلم به ديگران ميآموزند، پندارهايي موهوم است و اتفاقا فلسفهورزي،كاري دشوار و پرمحنت است،گام به گام و با دقت و موشكافانه و در نتيجه با سادهانگاري و خواندن چند كتاب كپسولي نميتوان فيلسوف شد. فلسفه تكاپوي مدام و سروكله زدن دايم و خستگيناپذير با مفاهيم و استدلالهاست، براي گسستن زنجير باورهاي موهوم رايج؛كسي كه حال و حوصله تحمل دشواريهاي راه فيلسوف را ندارد همواره ته غار و دلخوش به سايهها باقي ميماند و از تماشاي نور حقيقت محض بر فراز آسمان انديشهها محروم است.