دو معلم از رويكردهاي جديد فارغ از چارچوب آموزش و پرورش ميگويند
مدرسه در دست بچهها
زهرا چوپانكاره
در نبود فيزيكي مدرسه انگار بحثهاي مربوط به ساختار سلب مدرسه در ميان خانوادهها و در ميان كاربران شبكههاي اجتماعي بيشتر شده است. شايد هم اين همزماني بحثها در مورد آنچه مدرسه بر دانشآموزان تحميل ميكند، با شيوع كرونا و آموزش از راه دور صرفا يك تصادف باشد. اما والدين به اجبار فرصت بيشتري پيدا كردند تا كنار بچهها بنشينند، درسهايي كه ميخوانند را از نزديك ببينند، شاهد باشند كه مثلا دختر دبستانيشان شايد بايد در خانه هم لباس فرم مدرسه و مقنعه بپوشد و پاي درس بنشيند. شاهد بودند كه ساختار كلاس آنلاين بايد خودش را با سنتيترين شكل آموزش همگام كند و مدارس تا چه حد هنوز در پي بخشنامههاي آموزش و پرورش بايد عمل كنند. شايد همه اينها سبب شده تا بحث در مورد سيستم آموزشي كشور در ميان والديني كه در شبكههاي اجتماعي فعال هستند پررنگتر شود. قبلا هجمه گسترده و ناگهاني به مدارس طبيعت نشان داده بود كه ورود به حيطه آموزش و كودكان هم احتمالا راه رفتن روي يك خط قرمز باريك است اما اين نوع آموزش به هر شكل و نحوي به دليل وجود تقاضا از سوي خانوادهها وجود دارد. از طرفي مطالعات حوزه علوم تربيتي و آموزش به سمتي ميرود كه به انواع شيوهها و روشهاي مدرن به موازات ساختار سنتي اشاره ميكند؛ هر چه باشد دنياي جديد نشان داده است كه تفاوتهاي فردي حالا بيش از هر زمان ديگري در تاريخ بشر جدي گرفته ميشوند و مگر ميتوان با يك روش آموزش ميليونها كودك متفاوت را به سر منزل مقصود رساند؟ دو معلم در گفتوگو با «اعتماد» در مورد آموزش رسمي و غيررسمي گفتهاند، يكي از آنها معلم يكي از همين موسسههاي آموزشي جدا از بدنه رسمي آموزش و پرورش است و ديگري معلم آموزش و پرورش كه مدتهاست روي مفاهيم مدرن آموزش مطالعه داشته است. معلم يكي از مدارس غيررسمي در مقطع دبستان است، به قول او در مدرسهاي كه از شيوه «انسانگرايانه» براي آموزش استفاده ميكند. يعني چه؟ يعني «سعي ميكنيم به هر بچهاي با توجه به علايق خودش كمك كنيم تا در هر زمينهاي كه ميخواهد پيش برود.» در چنين روشي فارغ از اينكه اين بچه چه جنسيت يا گروه سني دارد يك پروژه براي خودش تعريف ميكند و آن را پيش ميبرد و در جريان پيشرفت اين پروژه است كه با مفاهيم مختلف از حوزههاي متفاوت علوم و دانش آشنا ميشود. براي همين است كه او ميگويد كارشان در اين شيوه آموزشي «مربيگري» است نه «معلمي». با يك مثال كل اين فرآيند را بيشتر روشن ميكند: «مثلا يك بچه ميخواهد براي پرندهاش لانه بسازد. اينكه انواع پرندهها چگونهاند و به چه لانهاي نياز دارند را ميتواند از درس علوم دربياورد، براي اين پروژه بايد بخواند و بنويسد، اندازههاي ساخت اين لانه را بايد با كمك رياضي محاسبه كند و اينكه چطور مقياسها را حساب كند، بايد ماكت كار را بسازد، ميتواند معادل انگليسي لغات مورد نيازش را بياموزد. يعني با توجه به اين پروژهاي كه ميخواهد پيش ببرد ما كمك ميكنيم كه علمش هم افزايش پيدا كند.»
در اين مدارس، يا بهتر است بگوييم «موسسهها» (چون استفاده از نام مدرسه بسته به مجوزهاي آموزش و پرورش است)، بچهها در سنين مختلف پايههاي مشتركي با دانشآموزان مدارس رسمي دارند. به گفته او همه سواد خواندن و نوشتن را پيش بردهاند و حالا پس از آن كسي هم هست كه ميخواهد سواد ادبياش را در حد خواندن شعر حافظ بالا ببرد و كسي كه از زبان صرفا همان استفادههاي روزمره و كاربردي و حداقلي را ميخواهد. اينجا است كه بحث اختيار وارد ميشود. با اين اوصاف اين مربي ميگويد كه اغلب اين بچهها همزمان با شركت در اين كلاسهاي انسانگرايانه يا به صورت سالانه در امتحانهاي آموزش و پرورش شركت ميكنند و مدارك دوره دبستان و متوسطه را ميگيرند. در برخي از اين موسسهها اصولا كسي كاري به كار سيستم رسمي آموزش و پرورش ندارد اما او ميگويد كه در موسسهشان معلمها موضوعات درسي مدارس رسمي را ميدانند و سعي ميكنند مسير كلي را براساس اين آموختهها تعيين كنند تا بچهها بتوانند در امتحانات رسمي آموزش و پرورش هم شركت كنند و با مباحث امتحاني آشنا باشند. از قضا معتقد است كه اين بچهها از همسالانشان كه پشت ميز و نيمكت درس خواندهاند بهتر اين درسها را ميآموزند: «بچهاي كه سر كلا س علوم ياد گرفته چند نكته را ياد گرفته اما ما بچهها را ميبريم در فضاي آزاد، ميبريمشان كوه كه انواع سنگها را ببينند و اين يادگيري در محيط واقعي اتفاق ميافتد. مثلا ما با بچهها ميرويم سوپر و ميگوييم تو 5 هزار تومان پول داري، يك كيك برداشتي و يك آبميوه حالا چقدر بايد بدهي و چقدر بايد به تو برگرداند. يعني رياضي و محاسبه را اينطوري ياد ميگيرند نه روي كاغذ.» برخي از اين موسسات تنها در حد پيش دبستاني و دبستان هستند اما تك و توك هم هستند كه تا سن ديپلم ساختار آموزشي تعريف كردهاند.
آيا اين مدارس شهريههاي گزاف دارند؟ «نه. شهريههايش يا از مدارس غيرانتفاعي كمتر است يا در همان حد محاسبه ميشود. فقط خانوادهها كساني هستند كه خيلي به سيستم آموزش و پرورش اعتقادي ندارند و ميخواهند بچههايشان مهارت محور و با توانايي حل مساله بزرگ شوند. كسي كه هدفش را بشناسد و مهارت زندگي كردن را ياد بگيرد.» به عنوان معلم او اولين وظيفهاش اين است كه واكنشي نشان ندهد كه بچهها به خاطر سيستم تنبيه و پاداش و به اصورت درس بخوانند. اگر چيزي را واقعا بخواهد بايد همان را ياد بگيرد و حضور او تسهيلگر رسيدن به اين خواسته كودك است. اين خواستهها هم البته همزمان با رشد دانشآموز و رشد آگاهيها و مسووليتپذيريهايش حتما تغيير و جهت خودش را پيدا ميكند.
ميگويد نسل اول از بچههايي كه در اين سيستم رشد كردهاند حال 20 ساله هستند و اتفاقا به دانشگاه هم رفتهاند اما در حوزه بازار كار توانايي بيشتري دارند: «بچهها از سنين پايين با ديگران در ارتباط هستند، آدمهاي اجتماعيتري هستند و براي همين در انتخاب شغل هم دستشان بازتر است چون مثلا قبلا ساز درست كردن را ديدهاند و انجام دادهاند، با خوانندهها حرف زدهاند، با كشاورزان حرف زدهاند و مسائل مختلف اين مشاغل را ديدهاند.» حل مساله بلد بودن يكي از اصليترين مهارتهايي است كه او رويش تاكيد دارد. ميگويد اين بچهها به جاي اينكه تا يك سني منتظر شوند تا والدينشان مشكلاتشان را حل كنند خودشان بايد دنبال راهكار باشند و براي همين از نظر او در آينده موفقتر خواهند بود.
خودت ياد بگير
امين شجاعي، معلم مدتي است كه در كنار تجربه روزمرهاش از آموزش به دانشآموزان، بخشي از وقتش را صرف موضوع آموزش خارج از چارچوب رسمي كرده است. اولين توضيحي كه در مورد اينگونه آموزش ميدهد اين است: «به طور كلي رويكردهاي مختلفي نسبت به مدرسه و آموزش و يادگيري وجود دارد. در آموزش خودراهبر
(self-directed education) نقش اصلي را در پيمودن مسير يادگيري خود فرد ايفا ميكند. مسووليت آموزش فرد با خود او است نه معلم، مدرسه، نظام آموزشي يا حتي اوليا. ايده اصلي اين است كه فرد در مواجهه با جامعه، طبيعت و كلا فضاي خارجي مهارتهاي ضروري براي زندگي را ياد ميگيرد و به اينكه برايش آموزشي به صورت اجبار فراهم شود نيازي ندارد. البته كه وقتي فرد در جامعه قرار ميگيرد از همه تجربههاي موجود در جامعه بهره ميبرد اما موضوع اين است كه خود فرد انتخاب ميكند، چه چيزي را چه زماني و به چه صورت فرا بگيرد نه اينكه از يك برنامه تحميلي تبعيت كند.» به گفته او نكته اصلي در آموزش خودراهبر اين است كه كودك ديگر آن كودك غيرمختاري كه ما قبلا تعريف ميكرديم نيست؛ در اين رويكرد كودك موجودي است مختار و داراي حق انتخاب.
در ارتباط با مدرسه سه رويكرد وجود دارد: «يك رويكرد رويكرد دانشآموزي است يا به اصطلاح Schooling همان رويكردي كه ما تجربه كرديم يعني بچهها به مدرسه ميروند، از برنامه درسي كه مدرسه براي فرد تدارك ديده تبعيت ميكنند، آموزشهاي پيشبيني شده نظام آموزشي را ميبينند كتابهاي درسي كه برايشان تهيه شده ميخوانند. عملا در اين روش نيازهاي دانشآموزان از قبل پيشبيني شده. مثلا پيشبيني كردهاند كه بچهها به رياضيات، علوم، فارسي، زبان انگليسي، ديني و عربي و اينها نياز دارند و اين كتابها و برنامهها برايشان پيشبيني شده. معمولا يادگيرنده انتخاب چنداني براي تغيير برنامه درسي يا كتابهايي كه ميخواند يا فضاي مدرسه ندارد. البته بسته به ميزان تمركز نظام آموزشي اين فرق ميكند. در نظامهاي آموزشي متمركز مثل نظام آموزشي ما عملا هيچگونه انعطافي وجود ندارد. به خاطر اينكه همه تصميمها از بالا گرفته ميشود و از سوي وزارتخانه يك برنامه درسي از سيستان و بلوچستان تا آذربايجان، از مشهد تا بوشهر تدوين ميشود. دانشآموز نميتواند تصميم بگيرد كه مثلا من علوم نخوانم. علاوه بر آن دانشآموز بايد ساختار مادي و معنوي مدرسه را هم رعايت كند. چه آنلاين چه به صورت حضوري ملزم است شوونات اجتماعي، قوانيني كه بر مدرسه حاكم است و امثال اينها را رعايت كند؛ چه وقت سر كلاس حاضر شود، چه بپوشد و غيره. دانشآموز نه در فرم و نه در محتوا هيچ اختياري ندارد.» رويكرد دوم رويكردي است كه جز روش آموزش سنتي، براي ما كمي آشناتر است:
« Home Schooling كه ما اسمش را گذاشتهايم، دورآموزي. به اين معنا كه فرد در مدرسه حاضر نميشود اما از برنامه درسي مدرسه پيروي ميكند. در اين روش يادگيرنده ملزم به رعايت قوانين خاص مدرسه نيست و تا حدودي ميتواند رويكرد شخصيتري را دنبال كند اما مثل رويكرد دانشآموزي، انتخاب چنداني در آنچه ياد ميگيرد ندارد. همان درسها، همان كتابها و محتوايي را ميخواند كه اگر به مدرسه ميرفت، ميخواند. فرم يادگيري تا حدي منعطف است اما كممحتوا همچنان همان چيزي است كه از قبل بوده.» رويكرد سوم همان رويكردي است كه ما چندان با آن آشنايي نداريم و همان كه توجه شجاعي را به خود جلب كرده است: «رويكرد سوم خودآموزي است يا همان Unschooling. در اين رويكرد نه تنها فرد به مدرسه نميرود و فضاي فيزيكي مدرسه را تجربه نميكند بلكه از هيچ برنامه درسي اجباري هم تبعيت نميكند. يعني اينگونه نيست كه همان كتابها و درسها را در خانه بخواند يا در خانه بنا بر يك متد از پيش تعيين شده درس بخواند كه مثلا موسيقيدان خوبي شود، از بچه امتحان گرفته نميشود، مجبور به رعايت يك برنامه از پيش تعيينشده و مشخص نيست. در واقع خود فرد است كه تصميم ميگيرد چه مسيري را برود و مسووليتش را هم ميپذيرد. ايده محوري اين رويكرد اين است كه اگر ما ميگوييم بچه لازم است درس رياضي ياد بگيرد اولين سوال اين است كه چه كسي تعيين ميكند كه بچه چه چيزي را ياد بگيرد؟ آيا خود بچه در اين انتخاب دخيل است؟ عموما اينطور نيست. خيلي از بچهها را ميبينيم كه به سختي درسهايي را ميخوانند صرفا به اين دليل كه راه ديگري ندارند، مجبورند. چرا ما فكر ميكنيم كودك به رياضيات نياز دارد؟ آيا بعدها وقتي به گذشته آموزشياش نگاه ميكند حس ميكند راه درستي را طي كرده؟ همه اينها ما را به اين سوال اساسي ميرساند كه آيا كودك حق انتخابي در اين زمينه دارد؟» قبل از اينكه اين رويكرد با سوالي احتمالي به چالش كشيده شود خودش توضيح ميدهد كه اين نوع تعريف مساله ممكن است مورد بدفهمي قرار گيرد: «مثلا بگوييم خب شايد كودك انتخاب كرد خودش را از بلندي پرت كند، ما بايد اجازه بدهيم؟ نه اصلا موضوع اين نيست. موضوع اين نيست كه كودك حق داشته باشد هر كاري دلش خواست را انجام دهد، شايد بيشتر موضوع اين است كه كودك را به انجام كاري كه دلش نميخواهد وادار نكنيم. شايد بيشتر موضوع اين است كه اگر دلش نميخواهد رياضي بخواند اجازه بدهيم كه خودش انتخاب كند و اين نياز را احساس كند و به سمت آموزش بيايد. اگر كودكي تصميم بگيرد كه رياضي ياد بگيرد و بيايد و مثلا بگويد فلان مساله را به من بگو، جواب ميدهم روشش اين است و اگر ميخواهي ياد بگيري اين روز و اين روز بيا سر كلاس و من اين مفاهيم را به تو ياد ميدهم اما مجبور نيست كه بيايد و سر كلاس بنشيند؛ انتخاب خودش است. در اين رويكرد كودك نه به مدرسه ميرود و نه از برنامه درسي مدرسه تبعيت ميكند. بر اين اصل هم استوار است كه هر كودكي به عنوان يك ماشين يادگيرنده ديده شود كه بدون يك برنامهريزي ساختارگرايانه كه از طرف مدرسه يا دولت تعيين شده باشد هم ميتواند براي زندگياش آنچه نيازمند است را به روش خودش ياد بگيرد.»
شما كابوس امتحان ميبينيد؟
اما چرا اين مفهوم براي او جالب شد؟ معلم جوان كه هنوز خاطرات شفافي از دوران دانشآموزي خود دارد، پاسخ ميدهد: «هم خودم و هم تمام كساني كه ميشناسم كابوس امتحان ميبينند، كابوس مدرسه را ميبينند. اين نشان ميدهد كه اضطراب مدرسه چقدر دروني شده و عملا به ناخودآگاه ما رسوخ كرده. از طرف ديگر ميبينم كه طيف وسيعي از آدمها هستند كه مسيري كاملا متفاوت از آنچه مدرسه تعيين كرده بود را طي ميكنند، يعني مهارتهايي كه فرا گرفته بودند يا بخش بزرگي از آنها را استفاده نكردهاند يا نياز شده دوباره بروند و اين مهارتها را ياد بگيرند. تعداد اينها هم خيلي زياد است؛ مثلا طرف ديپلم رياضي گرفته است بعد اصلا رفته هنر خوانده يا مكانيك شده، موسيقيدان شده، وارد تجارت شده و هيچوقت هم آن فيزيك و شيمي كه خوانده به كارش نيامده. يعني مسيري كاملا متفاوت از آن مهارتهايي كه مدرسه فكر ميكرده لازم دارد را در پيش گرفته. اگر مدرسه ميخواست كمكي بكند شايد بهتر بود به او راه و رسم مذاكره را ياد ميداد، از اقتصاد چيزهايي به او ميآموخت اما به او زيستشناسي ياد داده كه هرگز در تجارت به كارش نميآيد. طيف وسيع ديگري هم هستند كه اتفاقا در همان مسير راهشان را ادامه دادند مثلا در رشته علوم انساني درس خواندند و در ادامه ميخواهند بروند دانشگاه و در همين رشتهها درس بخوانند؛ وقتي به خودشان نگاه ميكنند ميبينند مهارتهايي كه براي آن فعاليت يا كار نياز دارند را در مدرسه ياد نگرفتهاند. مثلا ما تا پايه دوازدهم، 12 سال ادبيات فارسي ميخوانيم كه آمار بالايي است اما چند درصد از خروجيهاي مدرسه ميتوانند اگر درخواستي دارند در دو پاراگراف آن را بنويسند؟ واقعا تعدادشان پايين است. بنابراين من به عنوان معلمي كه دارم در اين ساختار كار ميكنم از خودم ميپرسم كه ما داريم چه كار ميكنيم؟ آيا با آموزشي كه به بچهها ميدهيم داريم به آنها كمك ميكنيم؟» به عنوان يك معلم فكر ميكنيد سيستم رسمي چقدر ميتواند خودش را هماهنگ كند؟ او خيلي به تغيير اين سيستم اميدي ندارد: «نظام آموزشي ما خيلي سلب است، اصلا نميشود تكانش داد. چون تصميمات متمركز گرفته ميشوند. من اگر بخواهم كوچكترين تغييري در كار آموزشيام ايجاد كنم، فارغ از مسائل فرهنگي و اجتماعي، منعهاي اداري بسياري وجود دارد. چون براي هر تغييري من بايد از نوك هرم، از شوراي آموزش و پرورش و وزارتخانه تغييرات را انجام دهم و اين كار بسيار سختي است. در نظامهاي متمركز كه همه تصميمات از بالا گرفته ميشوند، برنامه درسي، كتابهاي درسي، هدفگذاريها و غيره حتي تا خرده تصميمها از قبل گرفته شده و شما فقط مجري هستيد. در چنين ساختاري كه جايي براي انعطاف نگذاشته روشها و ايدههاي جديد جايي ندارند.» اما آيا چنين شيوهاي فارغ از نوع سياستگذاري آموزشي، به صورت عامتر در كشور ما ميتواند جواب بگيرد؟ صحبت وقتي در مورد قابل اجرا بودن يا نبودن اين شيوه آموزش در كشور ميشود پاسخش مثبت ميشود: «هدف از تمام اين حرفها اين است كه فرد تجربه بهتري از يادگيري داشته باشد و بعد كه به اين تجربه نگاه ميكند رضايت داشته باشد و اين مهارتها به كارش بيايند و از كاري كه كرده لذت ببرد. اگر اينگونه به ماجرا نگاه كنيم چرا جواب ندهد؟ من افراد زيادي را ميشناسم كه در همين ايران تا مرتبه فوق ليسانس پيش رفتهاند و بعد همهچيز را كنار گذاشتهاند و كلا يك كار ديگر شروع كردهاند. اتفاقا از نظر رضايت مالي، شغلي، اجتماعي هم اصلا احساس كمبود نميكنند. بنابراين به نظرم فرقي بين ايران و جاهاي ديگر نيست و كاملا شدني است. اما تاكيد ميكنم وقتي ميگوييم آموزش خودراهبر، به معناي اين نيست كه آموزش سنتي را نفي ميكنيم. در واقع آن نظام و ساختار مدرسه با همان چيزي كه الان دارد اجرا ميشود براي خيلي از افراد فرصتهاي بهتري را ايجاد ميكند؛ كساني كه امكانات محدودتري دارند و اگر بخواهند به دنبال آموزش خودراهبر باشند ممكن است از خيلي چيزها محروم شوند. از فضاها و امكانات آموزشي محروم شوند. براي همين نميگوييم آن روش كاملا بايد كنار گذاشته شود.»
وقتي صحبت از بيرون زدن از چارچوبها ميشود يكي از دغدغهها اين است كه گذر از نظام شناخته شده و سنتي موجود در آموزش، كودكان را قرار است براي چطور آيندهاي آماده كند؟ هرچند تير نقد بسياري از ما به شيوه موجود اين است كه دانشآموزان براي گسيل شدن به سمت رشتههاي مهندسي و پزشكي آموزش ميبينند اما اگر قرار باشد اين سمت معادله را پاك كنيم، در افق چه چيز در انتظار دانشآموزان امروز نشسته است؟ شجاعي ميگويد شايد اصولا شيوه اينگونه طرح مساله اشتباه باشد. او اين سوال را با يك سوال ديگر پاسخ ميدهد: «چرا بچهها بايد براي آيندهاي نامعلوم آماده شوند؟ ببينيد من نكتهاي را بگويم كه شايد عمق ماجرا بهتر معلوم شود: در مدارس ما اتفاقي كه ميافتد اين است: بچه تا 6 سالگي سرگرم بازي است و بازي يعني يك فعاليت غيرساختارمند و غيراجباري كه ساختارش را خود بچهها تعيين ميكنند، هر وقت گرسنه شوند ميروند سر يخچال، ميگويند اين برنامه را دوست دارم و آن را دوست ندارم. يعني كاملا براساس نيازش به ذهن و روانش خوراك ميرساند. تا وارد مدرسه ميشود. دقيقا از روزي كه وارد مدرسه ميشود يعني وارد ساختاري شده كه بايد يك ساعت سر كلاس بماند، از سر جايش نبايد بلند شود، هر وقتي كه بخواهد نميتواند چيزي بخورد يا حرف بزند. اگر رياضي دوست نداشته باشد اصلا انتخاب ديگري ندارد، بايد رياضي بخواند. اگر خسته باشد و نخواهد ورزش كند نميتواند. لباسش، رفتارش و خيلي چيزها تغيير ميكند. به خاطر بسياري چيزها تذكر ميگيرد كه اصلا نميداند چرا. يكهو آن كودك را به زور ميخواهيم چند سال بزرگتر كنيم. در نمودار رشد اين بچه يكهو يك پرشي صورت ميگيرد.» او معتقد است كه قرار نيست كسي بچهها را آماده كند براي آينده، قرار است بچهها متناسب با آنچه ميشوند تصميم ميگيرند چه مهارتهايي را بياموزند. «انتخاب بچه و اينكه رضايت داشته باشد و خودش بخواهد مهم است. ما به عنوان پدر و مادر مهمترين مسووليتي كه داريم اين است كه نگاهمان را نسبت به تجربه پدر و مادري بايد تغيير دهيم. كودك وسيلهاي براي ارضاي سرخوردگيهاي ما نيست. بايد نگاهمان را نسبت به حقوق كودك عوض كنيم. بايد اين مشكل فرهنگي را حل كنيم.» امين شجاعي، مثل بسياري از معلمهاي ديگر ميبيند كه چطور موج رفتن به سوي رشته پزشكي دارد بچههاي بسياري را با خود ميبرد. موجي كه از نظر او پيامدهايي غيراخلاقي داشته است: «ميگويند برويد پزشك شويد كه آينده روشن در پزشكي است. اگر كمي بهتر بفهميم منظور گوينده از اين جمله آينده مالي است. يعني پزشك درآمد بيشتري دارد و هيچ چيز ديگري در ميان نيست. وقتي والدين پيش من ميآيند و صحبت ميكنند و ميپرسم مثلا چرا قرار است پزشكي بخواند ميگويند: علاقه دارد. نه! علاقه ندارد. چطور همه جامعه ناگهان علاقهمند به پزشكي شدند؟ من اسم اين را ميگذارم فروپاشي اخلاقي چون تنها معيار انتخاب رشته براي بچهها هم حتي تفاوت در درآمدها است. من اين را در بزرگسالان درك ميكنم اما دانشآموز من نبايد اينقدر به اين تفاوت درآمد فكر كند. خيلي خوب است كه موقع تصميمگيري به اين مسائل فكري كني اما اينكه تنها معيار انتخاب رشته و انتخاب شغل، درآمد باشد اين يعني فروپاشي اخلاقي. يعني ما ديگر ارزشها را نميبينيم، اينكه كسي از كارش خوشحال باشد، احساس مفيد بودن داشته باشد به حاشيه رفته و تنها درآمد مهم شده است. اگر كسي علاقه به كاري كه انجام ميدهد نداشته باشد نميتواند در آن موفق باشد.» اين همان امر واضحي است كه به باور او يك نبرد اخلاقي پيش روي ما قرار داده است: چگونه بايد بچهها را براي انتخاب آماده كنيم؟ چطور بايد به آنها بياموزيم كه تنها و مهمترين هدف زندگيشان درآمد نيست.
امين شجاعي، مثل بسياري از معلمهاي ديگر ميبيند كه چطور موج رفتن به سوي رشته پزشكي دارد بچههاي بسياري را با خود ميبرد. موجي كه از نظر او پيامدهايي غيراخلاقي داشته است: «ميگويند برويد پزشك شويد كه آينده روشن در پزشكي است. اگر كمي بهتر بفهميم منظور گوينده از اين جمله آينده مالي است. يعني پزشك درآمد بيشتري دارد و هيچ چيز ديگري در ميان نيست. وقتي والدين پيش من ميآيند و صحبت ميكنند و ميپرسم مثلا چرا قرار است پزشكي بخواند ميگويند: علاقه دارد. نه! علاقه ندارد. چطور همه جامعه ناگهان علاقهمند به پزشكي شدند؟ من اسم اين را ميگذارم فروپاشي اخلاقي چون تنها معيار انتخاب رشته براي بچهها هم حتي تفاوت در درآمدها است. من اين را در بزرگسالان درك ميكنم اما دانشآموز من نبايد اينقدر به اين تفاوت درآمد فكر كند.»