• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4876 -
  • ۱۳۹۹ يکشنبه ۱۰ اسفند

شب بود باران بود و چتري

آلبرت كوچويي

 روايت شبي و باراني و چتري را به دو گونه نقل كرده‌اند، شبي احمد شاملو و پرويز شاپور بود و ديگري عمران صلاحي و پرويز شاپور بود. دومي نقل خود زنده‌ياد عمران صلاحي است و درست‌تر است، اما روايت شاملو و شاپور، به نظر آفريده ذهن اينستا و فيس‌بوك و.... ديگر نگاران 
فضاي مجازي ‌باشد.
 اسفند، ماه پرويز شاپور است، همان‌طور كه ماه عمران صلاحي هم هست. اسفند بوي عمران مي‌دهد، كه خودش اگر بود و اين را مي‌خواند يا مي‌شنيد، مي‌گفت مرد حسابي خودت بو مي‌دي! شايد دوستي غريبي كه ميان شاپور و عمران آمد، نه به سبب هم‌مسيري‌شان، از دفتر روزنامه توفيق، تا خانه‌شان يكي شاپور و ديگري جواديه بوده باشد‌ كه به خاطر خصلت‌هاي نزديك به هم‌شان بود.
هر دو، فروتن و افتاده. هر دو شيرين و طناز، با انباني از طنز فاخر، هر دو پر از شيطنت‌هاي كودك درون خود هر دو روزنامه‌نگار اما يكي شاعر و ديگري نويسنده. نيش و كنايه‌هاي‌شان خود يك داستان و حكايت روايتي است. آخرين آنها در شب گراميداشت كامبيز درم‌بخش بود‌ كه به او، عمران گفتند، همه حرف زدند، شما هم چيزي بگوييد، رفت پشت ميكروفن و گفت هر بار سراغ كامبيز را گرفتيم، گفتند دارد مي‌كشد! فكر بد نكنيد، نقاشي مي‌كشيد، طرح مي‌كشيد! 
و آن از خيابان فردوسي تا خيابان شاپور، گاه گز كردن و گاه سوار واحد شدن بين آن دو چه گذشت، خود دانند. كه نيستند. كسي هم آن را ننوشت. اين تاريخ شفاهي به باد رفته نامداران ادبيات ما هم حكايتي است و حيف. به گفته خود پرويز شاپور تمام مردم دنيا به يك زبان 
سكوت مي‌كنند... 
دلم نمي‌خواهد با ياد پرويز شاپور، همه زندگي تلخ او را به ياد بياورم. آنها، فروغ و رها كردن كاميار در آغوش پرويز و جست‌وجوي آغوش عشق و آن پرپر شدن يك دلدادگي با فروغ، پرويز و كاميار و مي‌خواهم طنازي و شيريني‌هاي او را به ياد آورم. شاپور، سال‌ها تيغ و قيچي به موها و انبوه ريشش نبرد. مي‌گفت: هر بار سلماني محل را مي‌بينم به بهانه‌اي مرا تا وسط‌هاي خيابان مي‌برد، سرم را گرم مي‌كند، بعد‌تر دانستم، مي‌خواهد مرا، مظهر ترك سلماني را به زير چرخ‌هاي اتومبيل‌ها، بسپارد. ديگر گولش را 
نخواهم خورد.
نوشته‌هاي كوتاهش، شعر بودند، طنز بودند، يك رمان از درون‌شان مي‌جهيد. نامي براي آنها نبود‌ كه گوني گوني به احمد شاملو مي‌سپرد، كه هر كجا براي راه‌اندازي و تعطيل كردن مجله‌اي مي‌رفت، به چاپ بسپارد. به خوشه، به كتاب جمعه، به.... هم او بود، كه يك نام براي آنها ابداع كرد: كاريكلماتور. همان تركيب كاريكاتور و كلام و شد و ماند: پديدآورنده كاريكلماتور. بسياري از هر آنچه در فضاي مجازي مي‌خوانيد، هزاران كاريكلماتور، خود پرويز شاپورند. بي‌ترديد امروز جاي او در اين فضا خالي است. اگرچه با نام و بي‌نام زنده است. اكبر اكسير مي‌گفت وقتي عيد مي‌آيد، غصه‌ام مي‌گيرد. همه، شعرهاي مرا، به نام خودشان، برايم مي‌فرستند. حالا اگر پرويز شاپور بود...
بگذريم. اما آن حكايت باران و شب و.... پرويز شاپور با عمران صلاحي در دفتر روزنامه توفيق بودند. عمران زود مي‌خواهد به خانه برود. پرويز مي‌پرسد كجا با اين شتاب؟
عمران مي‌گويد باران مي‌آيد مي‌خواهم زود بروم. شاپور مي‌گويد: صبر كن مي‌رسانمت. عمران با تعجب مي‌پرسد: وسيله داري؟ پرويز مي‌گويد: بله دارم. چتر دارم.
 سرنوشت گره‌اي به رشته عمرم زده است كه تنها با لبخندت گشوده مي‌شود.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون