كار درست در روزهاي گس و خاكستري
علي وراميني
چند سالي است كه اوقات نزديك به نوروز جو قالب سخنهايي كه ميشنويم، نكوهشِ سال سپري شده است. به گمان من دو پديده عمده در سالهاي پيش در به وجود آمدن اين جو تاثيرگذار بوده است. دليل اول به رژيم رسانهاي مردمان ما يا حداقل طبقه و گروههايي كه در شبكههاي اجتماعي فعالترند، يا صداي رسايي نسبت به ديگر گروهها و طبقات دارند مرتبط ميشود. رژيم رسانهاي اين طبقه عمدتا از منابعي است كه بيشتر خبرهاي منفي و بد را رزونانس ميكند. طبيعي است كه رزونانس هرلحظه و هرروزه اين خبرها در ذهن مخاطبان تلقي منفي از اوضاع و احوالش انباشت ايجاد ميكند. دومين دليل اين بود كه معمولا ماههاي منتهي به پايان سال در اكثر اوقات يك اتفاق ناگواري ميافتاد و همين باعث ميشود كه خاطره بهجا مانده از سال و رويكرد به آن منفي شود. آتشسوزي پلاسكو زمستان 95، اعتراضات ديماه 96، افسارگسيختگي تورم در نيمه دوم سال 97، وقايع آبانماه و فاجعه هواپيماي مسافربري و... در ديماه 98 همه حوادث تلخي بودند كه ناخودآگاه جمعي ايرانيان را در پايان سال سوگوار ميكرد.
حكايت 99 متفاوت بود. گويي سال اصلا آغاز نشد. زمان در هم پيچيده شد، وحشت كرونا، قرنطينه، پايان سال شوم قبل و ابتداي سالي كه از ابتدا وحشتناك بود، قراردادهاي پيشيني زمان را بر هم زد. آن مرز قراردادي كه با تعطيلات، صله رحم، مسافرت و... شكل ميگرفت تا خبر از يك پايان و نشان از آغازي ديگر بدهد ترسيم نشد. سال كش آمد، با هر روز داغ عزيزي و هر روز خبر بدي. براي همه مردم جهان اوقات بدي بود و ما مضاعف بر بخشي از مردم جهان، جز كرونا با ديو تحريم و غول بيشاخ و دم تورم هم در حال جنگ بوديم. نبود دارو، بحران مداوم كمبود و گراني كالاهاي اساسي، مهاجرت روزافزون پزشكان و پرستاران و... هر لحظه رنج همهگيري را بيشتر ميكرد و ميكند. خاصه اينكه جماعتي آنور دنيا هر روز اتو كشيده و با جيبهاي پر از دلار ميآيند كه بدبختي ما را به رخ بكشند و اين طرف هم كارشناس - روانشناسي كه از اضافه وزن مفرط رنج ميبرد ما را به نخوردن توصيه ميكند. از پس آوار همه اينهاست كه ديگر حتي انتهاي نامههاي دوستي كه هميشه توصيه به اميد ميكرد، خبري از «با اميد» معروفش نيست.
حال بار ديگر نوروز پارسال در حال تكرار است. با انباشت همه بيمها، داغها و خستگيهايي كه از پس اين سالها بر گُردهمان سوار شده است. بار ديگر دو سوال اساسي پيش روي ماست، چه ميشود؟ و چه بايد كرد؟
درباره اينكه «چه ميشود؟» بعيد ميدانم حتي آناني كه هميشه براي همه سوالهاي هستي جواب داشتند اينبار چيزي در خورجينشان داشته باشند. نميدانيم سرانجام تحولات سياسي و بينالمللي كه شخصيترين امور روزمرهمان و همه مسائل زندگيمان به آن گره خورده چه ميشود؟ نميدانيم عاقبت واكسيناسيون در كشور كي از حالت فكاهي به جدي تبديل ميشود؟ نميدانيم كي بالاخره صف روغن و مرغ تمام ميشود و از بابت حداقلهاي زندگي خيالمان راحت ميشود. فقط ميدانيم كه هميشه از اين بدتر هم ممكن است در راه باشد و البته بهتر. پاسخ به سوال بعدي، سوال «چه بايد كرد» در اين وضعيتي كه هيچ تصور نداريم، سوال سختتري است. سالها پيش از دوستي كه از اضطراب و افسردگي توامان رنج ميبرد و همزمان مشغول كار مستمر تحقيق و ترجمه بود، پرسيدم فلاني اين كارها حالِ لحظاتت را بهتر ميكند؟ از اضطرابها و غمهايي كه داري به دورت ميكند؟
گفت «نه»، به اين فكر ميكنم كه شايد اين روزها و لحظههاي سخت تمام شود و من حسرت زمانهايي را بخورم كه از دست دادم، زمانهايي كه ميشد پربارتر باشند و من تحت شرايط كنونيام كشتمشان. به گمانم پاسخ آن روز او به درد امروز ما ميخورد، شايد زماني بهتر از اين روزها و روزهاي پيشين براي ما در انتظار باشد. جانب عقل را بخواهيم نگه داريم بايد جوري لحظهها را زندگي كنيم كه لااقل فردا روزي اگر چنين نبوديم و روزهاي بهتري در راه بود، حسرت نخوريم، حسرت اينكه با تمام آوار غم و نااميدي بهتر ميتوانستيم روزهاي گس و خاكستري را بگذرانيم.