جوان ريشي بيماسك
يا كتاب براي بچههاي مسجد
جواد ماهر
رفتم كتابفروشي. سرگرم تماشاي كتابها شدم. جوانِ بيماسكي آمد و به كتابفروش گفت: «من روحانيام. براي بچههاي مسجد كتاب ميخواهم.» كتابفروش چند كتاب نشانش داد كه گران بود. مشتريهاي ديگري آمدند و سرِ كتابفروش شلوغ شد. كتابفروش نگاهي به من انداخت و به روحاني گفت: «آقاي ماهر آنجاست. از ايشان كمك بگيريد.» روحاني آمد پيش من، بيماسك. من دو تا ماسك روي صورتم بود. كس ديگري بدون ماسك نزديكم ميشد؛ صحنه را ترك ميكردم. اما اين جوان براي بچهها كتاب ميخواست. حسابش فرق ميكرد. گشتم بين كتابها و در سه سوت چهار كتاب خوب و ارزان برايش پيدا كردم. كتابهايي از «هوشنگ مراديكرماني» و «آنتوان دوسنت اگزوپري» هم به او نشان دادم. «سقاي آب و ادب» «سيد مهدي شجاعي» را هم دادم دستش. روحاني چهار كتاب ارزان را خريد و رفت.
تقديرنامه
دانشجو كه بودم يكبار در شبشعري شركت كردم. در پايان شبشعر به شاعران هديه ميدادند. روي هديه من نوشته بودند: «جواد ماهي». ماهر را ماهي نوشته بودند. هم اتاقيام گفت: «منظورشان اين است كه جواد، ماهي.» چندي پيش به مناسبت روز امور تربيتي در مراسمي در اداره از مربيان پرورشي تقدير ميكردند. به من تقديرنامهاي دادند كه رويش نوشته بود: «جواهر ماهر». اوج تقدير و تشكر. تاكنون كسي به اين عمق و شدت از من تقدير نكرده بود.
رنج فردوسي، رنج ما
شاهنامه خريدم. شاهنامه فردوسي. به 300 هزار تومان. با 25 درصد تخفيف زمستانه شد 225 هزار تومان. اگر 25 هزار تومان رويش ميگذاشتم، ميشد براي آن زني كه توي خيابان جلويم را گرفت يك كيسه برنج بخرم. يك كيسه برنج دِل. در آن صورت بايد فردوسي و رنج سي سالهاش را در نگارش شاهنامه كنار ميگذاشتم.
«بسي رنج بردم در اين سال سي».
به آن زن گفتم: 250 هزار تومان كه زياد است، ولي 50 هزار تومان ميتوانم كمك كنم. ولي زن گفت كه فقط كيسه برنج دل ميخواهد. پس از اينكه شاهنامه را با تخفيف 25 درصد خريدم، توي بازار، جلوي يك كفشفروشي، مرد گندهاي مرا كناري كشيد و صندل پايش را نشان داد و گفت: «براي عيدم يك جفت كفش بخر.» يعني رنج فردوسي در آن سي سالي كه نشسته گوشه خانه شاهنامه نوشته بيشتر است يا رنج اين روزهاي نزديك عيد ما در كوچه و خيابان.