اولين خانه زيبا و دوست داشتني كه ساخته شد، خانه سيد بود
خانه آجري
حسن فريدي
صبح يكي از روزهاي خرداد ماه بود. مدرسهها تازه تعطيل شدند. بچههاي محل يكييكي آمدند. اين روزها براي بچهها حال و هواي ديگري دارد. هنوز عدهاي به شيرينيفروشي، آدامسفروشي، وردستي يا شاگرد كارگاه و مغازهها مشغول نشدند.
انگار سالهاست بازي نكردند. شور و شعف دارند. شادي و نشاط در چهرهها پيداست. خوشحال و سبكبال. از خوشحالي در پوست خود نميگنجند. انرژي و تحركشان زياد است. مانند پرندگاني كه تازه پر و بالي درآورده از اين شاخه به آن شاخه ميپرند و لذت ميبرند. بچهها نيز انگار پر پرواز درآوردهاند!
پس از جمع شدن، حرفهاي پراكنده آغاز شد. تابستان فصل بازي است. هنوز قهر و آشتيها شروع نشده. مگر تك و توكي كه روزهاي آخر دعوا كرده و قهرند.
يكي از امتحاني كه بد داده و ممكنه تجديد شود، حرف ميزند و ديگري ميپرسد، راستي كارنامهها را كي ميدهند؟ و سومي درباره معلمش ميگويد. خلاصه هركس حرفي ميزند، ناصر گفت:
- اين حرفها را ول كنيد، بياييد بازي كنيم.
عباس پرسيد: چه بازياي؟
رضا گفت: بچهها هفت سنگ چطوره؟
- نگو هفت سنگ، بگو فيتال1.
اين جواد بود كه جواب رضا را داد.
محسن گفت:
- دو گل كوچك خوبه؟ من يه توپ درست و حسابي دارم. دو پوسه. برم بيارم.
سيد كه تا حالا چيزي نگفته بود و دو سالي از ديگران بزرگتر بود از ناصر پرسيد:
- خودت چه ميگي؟
- من ميگم بچهها، خانهسازي.
- خانهسازي! ئي ديگه چه بازيه؟
سوال محسن بيجواب ماند و سيد به پشتيباني از ناصر با چهرهاي خندان گفت:
- به خدا كه گل گفتي. حركت به سوي آجرها.
خانهسازي يكي از بازيهاي غيرمعمول بود. بچهها براي اين بازي بايد به خارج از شهر بروند. اين بازي در هر جايي ممكن نيست؛ مگر در جاهاي بخصوص. جايي كه آجر باشد. آجر باشد و كسي نباشد، چون صاحب آجرها نميگذارد بچهها با آجرها بازي كنند و آنها را بشكنند.
محله خانواده ناصر، آخر جنوب شهر بود. چند خيابان پايينتر، خانهها تمام ميشد. در حاشيه شهر براي ساختن خانههاي نوساز، پيهايي كنده، يا كرسيچيني كردند. كنار اين پيها و كرسيها آجر ريخته و اين آجرها جان ميداد براي بازي بچهها.
بچهها به راه افتادند. در بين راه با همديگر شوخي ميكردند. ميخنديدند. از سر وكول هم بالا ميرفتند. ناصر از اينكه پيشنهادش را قبول كردند، راضي و خوشحال بود. در دل گفت:«به آجرها كه رسيديم يك خانه درست و حسابي ميسازم!»
هواي خرداد ماه گرم بود. تابستان اين طرفها نه از خرداد كه از اواخر فروردين شروع ميشود. در بين راه كه ميرفتند،گرمشان شد. عرق كردند. عطش گرما ذهن را به كاوش وا ميداشت. ناصر ذهنش را شخم زد. شيارها را عميق كرد. ديسك ذهنش به كلُمتِه2اي گير كرد:
«استاد آجرتراش با پيشبندش نشسته بود. كارگر كم سن و سالي هم گوش به فرمان استاد و دستهايش مشغول كار. عرق از هفت بند تنشان جاري بود.»
مشهدي نبي همسايه ديوار به ديوار ميخواست قسمتي از ساختمان خانهاش را نوسازي كند. پس از فراهم شدن مقدمات كار، مصالح را پاي كار گذاشت. استاد آجرتراش چند روز زودتر از بنا ميآمد و آجرهاي خشن(محلي) را صيقل ميداد.
كار شاگرد آجرتراش زياد نبود ولي براي بچهاي به اين سن و سال طاقتفرسا بود.
شاگرد آجرتراش، آجرها را جلو دست استاد ميگذاشت و آجرهاي تراشيده و آماده را برميداشت و مرتب ميچيد و دسته ميكرد به طوري كه دستهها منظم باشد. از روي هم نيفتد و به راحتي قابل شمارش. استاد آجرها را دانهاي ميساييد و كمتر آجرتراشي بود كه روزمزد كار كند.
شاگرد آجرتراش خيس عرق، جلو چشمان ناصر بود.گرما او را كلافه كرده و پيراهنش به تن چسبيده بود. وزش باد گرم و سوزان، به بدن خيس از عرق همانند نسيم خنكي به تنش مينشست. تن را به دست باد ميسپرد و از خنكي آن لذت برد. مهمتر، دستهاي پسرك بود. دستهايش از زبري آجرها ساييده شده بود. پوستشان كنده شده بود. نوك انگشتها، پوست كاملا ساييده، نازك شده و ترك برداشته بود و قاچقاچ شده. به طوري كه هر آجري برميداشت در عمق جانش درد و لرزشي حس ميكرد. انگار به قلبش نيشتر ميزد. غير از نوك انگشتها،كف دستها، به خصوص بين بند سوم و كف، تاول زده بود. تاولهايي كه زير آنها مايعي زرد رنگ و لزج جمع شده بود و هر ازگاهي يكي از آنها ميتركيد و قلبش ريشريش ميشد.
ناصر به پسرك نگاه كرد. دوست داشت كمكش كند تا زودتر آجرها را دسته كرده و از شر آنها خلاص شود اما در همان لحظه انديشيد:
«حالا من چند آجر برداشتم، بعدش چه؟ او كه بايد تا غروب كار كند، فردا چه؟»
ناصر در اين فكرها بود كه به نزديكي محل بازي رسيدند.
از صد متري آجرها ديده ميشد. سيد گفت:
- از اينجا تا آجرها مسابقه دو. هر كه زودتر رسيد بهترين كوپه آجرها مال اوست.
بچهها به شتاب دويدند. هركسي سعي ميكرد زودتر برسد. اولين كسي كه رسيد، سيد بود؛ بعد ناصر، بقيه هم پشت سر آنها به فاصله كمي رسيدند. مشغول خانهسازي شدند.
خانهسازي بدين شكل بود كه آجرها را به مقطع دايره و به قطر حدود 50 تا 60 سانتيمتر ميچيدند به طوري كه هر آجري نصف آجر بعدي را بپوشاند و بين دو آجركمتر از نصف خالي- به شكل دريچه كوچكي باقي- بماند. هر رج آجر را كه ميچيدند نسبت به رج زيرين يك سانتيمتر مقطع دايره را تنگتر ميكردند- شكل دهانه چاه- تا وقتي كه به ارتفاع حدود يك متر يا كمي بيشتر كه ميرسيد اين مقطع پوشيده يا كاملا تنگ ميشد.
پس از ساختن به اصطلاح خانه و پايان بازي، بچهها همديگر را صدا ميزدند و خانه را نشان يكديگر ميدادند و آخر سر آن را خراب ميكردند. اين بازي نياز به مهارت داشت. بچهها دو به دو شروع كردند. يكي آجر ميآورد و ديگري ميچيد. چون تعداد بچهها فرد بود، ناصر خودش تنها ماند!
او به تنهايي شروع كرد. آجر آورد و چيد.گاهي يك رج كه ميچيد، رج زيرين ميافتاد. نااميد نشد. دقت كرد از نو بچيند و با خود گفت:«روزي مهارت من به اندازه سيد ميشود تا بتوانم خانه زيبايي بسازم.»
تلاش كرد. تلاش و تقلا. غرق در فكر و خيال بود كه صداي عربدهاي او را به خود آورد. صدا از حنجره مرد ميانسالي بود. صدا نزديك شد. آن قدر نزديك تا ناصر توانست او را ببيند. سبيلها سياه و آويزان. صورت زرد. موها فر و انبوه. چشمها دريده و ورقلمبيده. بيحالت و پُر قي.گوشه لبش كف سفيد بود. دو نفر، هم پياله، زير بغلش را گرفته از آنجا رد شدند.
مرد سياه مست، يكريز فحش ميداد. بد و بيراه و ناسزا ميگفت. انگار شريكش نارو زده بود. نعره ميكشيد:
- نامرد قرمساق. مگه ميذارم خونه را از چنگم دربياري. ما شريك بوديم، حالا خونه شده مال تو. رحم كردم چند ماه نشستي توش. حالا خونه مال تو شده. به تو هم ميگن شريك! پست بيشرف. از خودت كمترم اگه بذارم از گلوت پايين بره. بيهمه چيز. واسه شندرغاز كه بدهكارم، مگه ميذارم اونو بالا بكشي...
پس از اينكه چند فحش آبدار ديگر حواله شريكش كرد، بغضش تركيد و به هقهق افتاد:
- ... لعنت بر شما، لعنت بر همهتون.
- بس كن ديگه غلام. چت شده امروز.
- ولم كنيد، تو را خدا ولم كنيد. چي از جون من بيچاره ميخواي ... بدبخت شدم ... بيچاره شدم... .
بچهها از ديدن آن مفلوك حيرت كردند. پچپچ و تمام. فقط ناصر از ديدن او متاثر شد چون عمويش كه با آنها در يك خانه زندگي ميكردند و همنشين بودند،گاه مست و پاتيل به خانه ميآمد،كمربند را باز ميكرد و به جان زنش ميافتاد.
سيد صدا زد:
- هان چه ميكني ناصر.كجايي؟
ناصر نگاه به سيد كرد و به چيدن ادامه داد.
آفتاب داغ پرنور وسط آسمان رسيد. اولين خانه زيبا و دوست داشتني كه ساخته شد، خانه سيد بود. بچهها بعضي تمام كردند و برخي نيمه تمام گذاشتند.
ناصر چند بار ساخت و خراب شد ولي دست ازكار نكشيد. دستهايش تاول زد. تاولها تركيد. بالاخره پس از سيد، خانه آجرياش را ساخت و چون دست تنها بود و از بيرون آجر ميچيد بر بام خانه ايستاد!
«اي كاش ميتوانستم براي پدرم خانهاي واقعي بسازم!»
1- فيتال: نام محلي بازي هفتسنگ، بر وزن فينال.
2- كلُمتِه: قطعه گِل فشرده و سخت شده. كلوخ