روانپژوهي و مطالعات بينارشتهاي در گفتوگو با دكتر حسين مجتهدي
سنگبناي خانهاي براي بشريتي دانا و رها از بند
محسن آزموده
در دهههاي اخير موجي در ميان شاخههاي مختلف عموم علوم، بالاخص علوم انساني به راه افتاده مبني بر گسترش مطالعات بينارشتهاي كه خود واكنشي به تخصصي شدن بيش از حد علوم است. اساس اين موج جديد، بر اين مبناست كه تكهتكه كردن دانش، به دليل ماهيت به هم پيوسته هستي و جهان و ابعادش، رهزن است و انسان را از فهم كليت موضوع مورد مطالعه غافل ميكند. بر اين اساس، در سالهاي اخير، مطالعات بينارشتهاي در زمينه روان پژوهي و مطالعات روانشناختي با ساير رشتههاي علمي از علوم انساني همچون فلسفه و تاريخ و علوم سياسي و علوم اجتماعي گرفته تا علوم طبيعي مثل پزشكي و زيستشناسي و عصبشناسي و علومشناختي و حتي علوم پايه مثل رياضيات و آمار و ... گسترش يافته است. هم سو با اين تلاشها، برخي روانشناسان ايراني نيز در مطالعات و پژوهشهاي خود، معطوف به مطالعات بينارشتهاي شدهاند. دكتر حسين مجتهدي، دانشآموخته روانشناسي باليني، يكي از اين پژوهشگران است كه در آثار و تحقيقات خود، توجهي شايسته به مطالعات بينارشتهاي دارد. با او درباره ضرورتها و بايستهها و دستاوردها و مخاطرات مطالعات بينارشتهاي در حوزه روانپژوهي و مطالعات روانشناختي و ساير رشتهها، گفتوگو كرديم.
همانطور كه در مقدمه ذكر شد، در دهههاي اخير اين تخصصي شدن بيش از اندازه دانشها، با واكنشي در ميان اصحاب علم و معرفت مواجه شد، به گونهاي كه به سوي مطالعات بينارشتهاي سوق پيدا كردند. آيا همين نكته را در مورد مطالعات روانشناختي و روانپژوهانه هم ميتوان گفت؟
بله، از دو منظر در حوزه روانپژوهي ميتوان بدين مساله پرداخت. نخست آنكه روانپژوهي به ويژه در يك قرن اخير با دو حوزه اصلي علوم طبيعي و علوم انساني به عنوان مخدوم در ارتباط بوده است. يعني از روش و دستاوردهاي اين دو حوزه دانش براي مطالعات اختصاصياش در حوزه روان بهره ميجسته است. دو ديگر آنكه با بالندگي اين مطالعات و برآمدن نظريات بنيادين و پر محتوا در اين حوزه اينبار به عنوان خادم دستاوردهايش را براي گسترش افقهاي نظري و عملي در اختيار دو حوزه ياد شده گذاشته است.
اصولا مطالعات بينارشتهاي در حوزه مطالعات روانشناختي، چه ضرورت و اهميتي دارد؟
نخست آنكه حوزههاي مختلف دانش چه به معناي «معرفت يا دانش» يا «نالج» (Knowledge) چه به معناي «علم» يا «ساينس» (Science) جزيرههاي مستقل از يكديگر نيستند و متون علمي در پليلوگ (polylogue)، گفتوگوي چند جانبه با يكديگر هستند و هر نظريهاي را ميتوان در بافتاري بينامتني تبيين كرد. در تاريخ هر حوزه دانش شاهد اين پليلوگها و سنتزهايي (به تعبير عامش) هستيم. اصلا در پيشينيان ميبينيم حكيم و فيلسوف در حوزههاي مختلف صاحبنظر بود. تخصصي شدن دانشها مسيري را طي كرده است و برخي صاحبنظران فاصلهگيري از نگاه كلگرا و هوليستيك را ضعف آن و عمق نقطهاي يافتن را حسن آن گفتهاند (كه اين مقال خود بحثي مستقل ميطلبد و در اين گفتار قرار نيست به ارزيابي آن ورود كرد). اما اين تخصصي شدن به معناي پايان تاريخ آن رشته و استقلال تام از خاستگاههايش نيست، از اينرو رويكرد بينارشتهاي يك ضرورت است. از ديگر سوي، هيچ رشتهاي در فضايي اوتيستيك (autistic، خودتنها انگارانه) امكان بالندگي نمييابد، صاحبنظريهها و فراروايتها در حوزههاي مختلف علم غالبا استمداد از دستاورد رشتههاي ديگر جستهاند كه گامي به پيش بگذارند يا با ورود به حوزههاي ديگر افقهاي نويي را در آن دانش گشودهاند، حتي اگر نقد و رد شده است جنبشي بيناحوزهاي را به وجود آوردهاند و اين اتفاق مهمي در هر حوزه دانشي ميتواند باشد.
تا جايي كه به روانپژوهي و مطالعات روانشناختي مربوط ميشود، آيا اين مطالعات بينارشتهاي، استقلال و هويت دانش را به خطر نمياندازد؟ مخاطرات و دشواريهاي پرداختن به مطالعات بينارشتهاي در اين حوزه چيست؟
به هيچوجه. همانطور كه در عرصه اجتماع و فرهنگ، استقلال به مفهوم ابتدايياش امكانپذير نيست و آرماني نابگرا و حتي بازدارنده است و چه بسا آفات بسيار به بار آورد و مبتني بر نوعي بيگانه هراسي است و با كژخواني تعامل به سلطهپذيري ميتواند يك كشور را به بحران دچار كند، در اين حوزه نيز اينگونه است. بنا بر آنچه گفته شد، نابگرايي در هيچ ديسيپليني نه ممكن و نه مطلوب است، بلكه ميتواند موجب ضعف آن ديسيپلين شود. البته اين تعامل نبايد به زير شاخه شدن منتهي شود كه در آن صورت امكان تبادلهاي ميان رشتهاي از جايگاهي مستقل محدود ميشود و نكته مهم در اينجا بحث وفاداري است. اينكه در اين تعامل آنچه از حوزهاي به حوزه ديگر ورود ميكند، چقدر همان مفهوم پيشين را با خود نگه ميدارد و به آن خاستگاه از جهت مفهومي وفادار ميماند. پس اگر در فضايي كه برابري جايگاهي باشد و جايگاه ديگر به دنبال هژموني و ادعاي سيطره نباشد، اين استقلال در عين تعامل ميتواند حفظ شود. البته تغييراتي ناگزير رخ ميدهد و نميتواند صرفا كپيبرداري باشد اما نبايد قلب ماهيت و فروكاهيده شود، در حدي كه تنها يك نام در سطح اشتراك لفظي باقي بماند.
وقتي از مطالعات بينارشتهاي در حوزه روانپژوهي و مطالعات روانشناختي صحبت ميكنيد، بيشتر كدام يك از رشتهها مدنظر است؟ براي مثال بين روانپژوهي و ادبيات يا روانپژوهي و تاريخ يا روانپژوهي و فلسفه چه نسبتي هست و چرا فكر ميكنيد روانپژوهي بدون توجه به اين رشتهها، مودي به نتيجه نيست؟
در برخي تعاريف پيرامون رويكرد بينارشتهاي گفته ميشود، اسلوبي براي پرداختن به پرسشهاي حوزههاي مختلف نالج و ساينس كه رشتهها و تخصصهاي مختلف همكاري ميكنند، تا فهم عميقتر و شاملتر از پرسشها و مسائل علمي به دست آورند. از اين منظر محدوديتي نيست كه به ديسيپلينهايي ويژه آن را تخصيص دهيم ولي شايد در اين حوزه مطالعاتي مورد بحث، علوم انساني پررنگتر باشد، چنانكه شما نيز در مثالهايتان اشاره كرديد. از آنجايي كه وقتي از روان سخن ميگوييم، متعلق به سوژهاي سخنگوست، پس زبان و ادبيات به ميان ميآيد كه در بستر اجتماع ميبالد، پس پرسشهاي جامعهشناختي مطرح ميشود و پيرامون هستياش انديشهورزي دارد، يا به عبارتي سوال فلسفي دارد و تاريخچهاي خودش به عنوان فرد و تاريخي به عنوان نوع بشر دارد كه تاريخ و انسانشناسي در اينجا ميتواند مطرح شود. بيتعامل با اين حوزهها و مجزاي از آنها چگونه ميتوان به مقوله روان پرداخت؟ زيگموند فرويد، در فصل هفتم نوشتار گرانسنگش، با عنوان «پرسش روانكاوي غير پزشك، گفتوگو با شخص بيطرف» (Die Frage der Laienanalyse, Unterredungen mit einem unpartaiischen, 1926)، در مورد بهطور اخص روانكاوي قيد ميكند، كسي كه ميخواهد روانكاو شود، تاريخ تمدن، اسطورهشناسي، روانشناسي دين و علوم ادبي بايد بياموزد. البته بايد يادآور شد، روانكاوي را فرويد دانش مستقلي از ديگر حوزههاي دانش ديد و اگرچه در نخستين آثارش عنوان «طرحي از يك روانشناسي» (Entwurf einer Psychologie, 1895) ديده ميشود، ولي بعدها از «مابعد روانشناسي» (Metapsychologie) سخن گفت و يكي از دلايلش آن بود كه روانشناسي به آگاه بسنده ميكند، در حالي كه روانكاوي به ضميرناآگاه ميپردازد. البته به صورت صفت «روانشناختي» (psychologisch) پيوسته به كار برده، گاه نيز به معناي اعم واژه «پسيشولوگي» يا روانشناسي را در پيوندي نظري آورده است. البته آثار روانشناسان به نام زمان خود را خوانده، بدانان اشاره نيز داشته است. مثلا ويلهلم وونت (Wilhelm Wundt) كه بنيانگذار روانشناسي به مفهوم مدرن ميدانندش، يا فخنر (Gustav Fechner) كه در مقاله بسيار مهمش، «آن سوي اصل لذت» (Jenseits des Lustprinzips, 1920) به يكي از مقالههايش اشاره دارد؛ اما خودش براي پيافكني دانشي مستقل بسيار به ادبيات، فلسفه، به ويژه كانت (E. Kant) و شوپنهاور (A. Schopenhauer) ارجاعات زيادي به آنان دارد. قرابت برخي مفاهيم بنيادين روانكاوي و فلسفه شوپنهاور مثلا ايد (das Es) و اراده يا جنسيت و ... از اين زمره است. در مورد كانت نيز مثلا ارتباط «امر مطلق» (kategorischer Imperativ) و «فرامن» (das Überich) قابل توجه است. فرويد به انسانشناسي و علوم اجتماعي نيز توجهي ويژه داشته و ضمن اينكه نورولوژيست بوده است، اما مطالعه روان انسان را از طبيعت به فرهنگ فرا كشيد و به زبان جايگاهي ويژه داد و از «جادوي كلام» سخن گفت كه نقشي محورين در روانكاوي دارد. مثلا در مقاله «درمان رواني» (Psychische Behandlung, 1890) يا در «پرسش روانكاوي غير پزشك، گفتوگو با شخص بيطرف-1926»، بعدتر نيز شاهد آنيم كه علوم انساني به ويژه ادبيات از دانش روانكاوي بهره بردند.
آيا نمونههايي هم براي اشاره به اين رويكرد ميتوانيد ارايه كنيد؟
بله، از منظر روان تحليلگري با روشهاي مختلفي به متون ادبي پرداخته شده است، مثلا روانكاوي آفرينشگر متن كه در آن متن بازتاب كلامي مسائل روانشناختي آفرينشگر خود است. در اين رويكرد از طريق تفسير به لايههاي ناآگاه ميتوان نزديك شد و بين خطوط را در نظر گرفت. محتواي آشكار متن محتواي نهاني از ضمير ناآگاه و محتواي آن دارد، چه پيشيني چه واپسراندهها كه خود را با تحريفها و دگرگونيهايي در متن نشان ميدهد، يك مثال بارز آن، تفسير روانكاوانه فرويد از رمان «گراديوا» نوشته ينسن است كه بر مبناي اين داستان نويسنده را تحليل كرد؛ البته بايد دانست اين مساله كاملا نسبي است، چون نويسنده در بستر يك ارتباط روشمند تحليل مورد روانكاوي قرار نگرفته است. اين رويكرد نوعي آسيبنگاري هم ميتواند باشد، مثلا رنه لافورگ در كتاب «شكست بودلر»، رواننژندي شكست را استنباط ميكند؛ يا ماري بناپارت در مورد محتواي آثار «ادگار آلنپو» موضوع زنان مقتول، ناتوان جنسي و ... را ناشي از مرگ مادر در دوران كودكي نويسنده برميشمرد و مضمون آثار را با وقايع تاريخچه زندگاني او مرتبط ميسازد. برخي از آثار فرويد نيز به اين رويكرد نزديك ميشوند ولي كاملا اينگونه نيستند، مثلا خاطرهاي از كودكي لئوناردو داوينچي (۱۹۱۰) (Eine Kindheitserinnerung des Leonardo da Vinci). فرويد كوشيد خود را از اين آسيبنگاري (1) دور كند. در نوشتارش پيرامون لئوناردو داوينچي مينويسد كه «دانستن دستاورد هنري براي ما به گونهاي روانكاوانه دسترسناپذير است.» رويكرد ديگر روانكاوي متن فارغ از آفرينشگر آن است. در اين رويكرد خود متن حاوي فضايي روانشناختي است كه در كلام بازتاب يافته. ساختار ضمير ناآگاه ساختاري زباني است كه با كلام نمود مييابد، اعم از تصوير، شنيداري، آهنگ، كلام، واژك، واژه، جمله و... تحليل فرويد پيرامون اسطورهاي چون اديپوس از اين زمره ميتواند شمرده شود. اينجا خوانش متن مستقل از نويسنده آن صورت ميگيرد. رويكرد سوم روانكاوي مخاطب متن است كه در آن مخاطب محور قرار ميگيرد كه چه اتفاقهايي در ضمير ناآگاه او رخ ميدهد و بازتابهاي آن در آگاه چيست. مساله پيشالذت يا پسراندههاي ضمير ناآگاه مخاطب كه با همسازي با قهرمان متن برانگيخته ميشود و پاسخ ميجويد، از مواردي است كه در اين حيطه مورد بحث قرار ميگيرد. مقاله «اشخاص رواندردمند بر صحنه» نوشته فرويد اين چشمانداز را مورد توجه قرار ميدهد و بعدها هاللند بيشتر به اين مقوله پرداخت. فرويد در اين نوشتار عنوان ميكند خواست بيننده قهرمان بودن است و اديب/شاعر-هنرپيشه اين مساله را امكانپذير ميسازد تا فرد با قهرمان همسانسازي كند. كيف او مشروط به دو «ايلوزيون» (توهم) است، ديگري بر صحنه است كه رنج ميبرد. دوم اين بازي است، آسيبي نميزند. فرويد تاكيد ميكند نيازهايي اجتماعي كه پس رانده شده نظير نياز به آزادي از لحاظ ديني و سياسي و اجتماعي و جنسي از پيامدهاي اين ارتباط است. شرط لذت ميزاني از روان نژندي در بيننده است (بايد پس راندهاي باشد). رويكرد ديگر تلفيقي از سه رويكرد پيشين است. مثلا در فصل چهارم كتاب «تعبير رويا» فرويد در مورد متن هملت، به خود شكسپير و مثلا شباهت نام فرزند درگذشتهاش با نام هملت (همنت) پيش از نگاشتن اين نمايشنامه و ... اشاره دارد ولي فراتر از اين نگاه ميرود، به متن و بر مبناي آن به تحليل ساختار رواني هملت و تعارضهاي ناآگاهانهاش در بستري نظري ميپردازد.
تا اينجا بيشتر بحث تحقيق يا گفتوگوي ميان رشتهاي را از منظر اهل روانشناسي مورد بررسي قرار داديد. ديدگاه اهالي ادبيات و نظريهپردازان و منتقدان ادبي به اين مطالعات چيست؟
تا مدتها متخصصان زبان و ادبيات آلماني در برابر چنين نگاهي مقاومت ميكردند تا نظريهپرداز ادبي سوييسي، والتر مس، در 1930، عنوان «ادبشناسي و روانكاوي» را در درسنامههاي خود آورد و نويسندگاني چون توماس مان، هرمان هسه، فرانتس كافكا و آلفرد دوبلين و به ويژه شعرا و سخنوران فرانسه به اين نگاه گشوده گشتند. مفاهيم روانكاوانه انتقال و انتقال متقابل در ارتباط با رابطه خوانشگر ـ متن نيز به ميان آورده شد. البته فرويد در اصل مبدع آن است با پرداختن به ساز و كارهاي دفاعي برونفكني و همسانسازي كه خوانشگر در برابر متن به كار ميگيرد كه نورمن نول هولند بعدتر بيشتر به اين نگاه پرداخته است. يوآخيم فايفر (2) روانكاو صاحب نام آلماني و از بنيانگذاران «گفتوگوهاي ادبي ـ روانشناختي فرايبورگ» و همكار هانس مارتين لوهمان (3) در تاليف پژوهش سترگ درسنامه فرويد، در نوشتاري پيرامون نقد ادبي و روانكاوي فرويدي با واكاوي آثار فرويد از اين منظر اذغان ميدارد كه درمان روانكاوانه از طريق بازسازي كلامي جريان مييابد و فرويد ديگر از تابلوي بيماري كه در سنت پزشكي مطرح است، صحبت نميكند، بلكه اختلال رواني را به مثابه تاريخچه بيمار و به عنوان سازههاي روايي مورد استنباط قرار ميدهد و روانكاوي را هنر تعبير (4) ميبيند. ياكوبسن صنايع ادبي «استعاره» (metaphor) و «كنايه» (metony) را در پيوند با ساز و كارهاي دفاع رواني ادغام و جابهجايي بازميخواند يا آنچه فرويد پل واژگاني و تصوير صوتي ميخواند و در كتابهايي چون «تعبير رويا»، «شوخي و رابطه آن با ضمير ناآگاه»، «آسيبشناسي رواني زندگي روزمره» و نيز در مورد پژوهيهايي مانند «موش مرد» ميتوان ديد، حاكي از نگاه زبان كاوشگرانه اوست. نظراتي كه نويسندگان درباره روانكاوي ابراز كردهاند نيز ميتواند حاكي از اثرگذاري روانكاوي بر حوزه ادبيات باشد. اديباني چون آندره ژيد (5) و دي. اچ. لورنس، (6) او را به عنوان كريستف كلمبي نوين توصيف ميكند و كسي مانند توماس مان (7) وي را «چون شهسواري با نگاهي روشن و راسخ كه بيپروا به ورطههاي عميق روان گام نهاده است» ميستايد. توماس مان در سخنرانياش درباره فرويد در سال 1929 بيان ميدارد كه روانكاوي واجد اهميت يك «جنبش جهاني» است و «همه حوزههاي ممكن فكر و دانش از آن متاثرند» و نيز «يكي از مهمترين سنگبناهايي است كه در پيريزي آينده سهيم است، سنگبناي خانهاي براي بشريتي دانا و رها از بند».
1- Pathography
2- Joachim Pfeiffer
3- Hans-Martin Lohmann
4- Deutungskunst
5- Andre Gied
6- D. H. Lawarence
7- Thomas Mann