• ۱۴۰۳ شنبه ۸ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4934 -
  • ۱۴۰۰ يکشنبه ۲ خرداد

درباره سريال «مي‌خواهم زنده بمانم» به كارگرداني شهرام شاه‌حسيني

ايماژي نه چندان وفادارانه از دهه شصت

محمدحسن خدايي

حتي نام سريال پرمخاطب شهرام شاه‌حسيني كه اين روزها در شبكه خانگي در دسترس مخاطبان قرار گرفته به نوستالژي گذشته اشاره دارد. فيلمي كه ايرج قادري تحت عنوان «مي‌خواهم زنده بمانم» در اوايل دهه هفتاد ساخت و به نوعي روايتگر زندگي روزمره مردمان آن دوره بود. با آنكه سريال تمناي بازنمايي مناسبات دوران پساجنگ را دارد اما چه به لحاظ فرم و چه از منظر مضمون و محتوا، گويي قرار است حال و هوايي امروزي را منتقل ‌كند. سريالي با اين ادعا كه عاشقانه‌اي است مربوط به پايان دهه شصت و آغاز دهه هفتاد، يعني خاتمه جنگ و برآمدن دولت سازندگي. دوره‌اي كه بار ديگر براي ايرانيان مساله «زندگي روزمره» اهميت يافت و آزادي و رفاه مطالبه‌اي همگاني شد. به قول عباس كاظمي در كتاب «امر روزمره در جامعه پساانقلابي» شاهد «گذار از جامعه انقلابي به جامعه مصرفي» بوديم. به لحاظ استعاري عنواني چون «مي‌خواهم زنده بمانم» اشاره‌اي است به آن چيز كه «ميل به زندگي» مي‌ناميم؛ آن هم در جامعه‌اي كه به تازگي از يك جنگ طولاني فارغ شده اما همچنان جانفشاني در راه آرمان‌هاي انقلاب اسلامي، ميان خيل عظيمي از مردمان دست بالا را دارد. از اين باب بازنمايي دهه شصت به دور از ناتوراليسم سريالي چون «وضعيت سفيد» حميد نعمت‌الله است و در خدمت دال مركزي اين اثر مبتني بر گذار از وضعيت اضطراري دوران جنگ و عزيمت به سوي ساختن يك نظم جديد اجتماعي ذيل گشايش‌هاي كنترل‌شده فرهنگي و گرايشات ليبراليسم اقتصادي. دوراني كه براي عده‌اي از مردم انتخاب «سبك زندگي» همراه مي‌شود با شعار «دم را درياب!» و تلاش براي ارتقاي موقعيت اجتماعي. اگر اقتصاد متعارف و رسمي، جوابگوي آغاز شدن اين فردگرايي نيست مي‌توان مسير عوض كرد و به اقتصاد غيررسمي متوسل شد يا در دهليزهاي قدرت سياسي به دنبال ارتباطات ويژه با اشخاص متنفذ بود. سريال «مي‌خواهم زنده بمانم» بازتاب‌دهنده اسطوره پيشرفت در دوران بعد از جنگ است و نشاني از تغييرات گسترده جامعه ايراني در قبال تلقي متفاوت از هويت خويش. في‌الواقع زيستن در دوران صلح، بشارت‌دهنده اين واقعيت است كه مي‌توان وارد اين قبيل رقابت‌هاي نفس‌گير شد و به لطايف‌الحيل، بخت خويش را از اين ورطه ناكامي بيرون كشيد. 
 پويا سعيدي و پوريا كاكاوند در جايگاه نويسندگي، فيلمنامه‌اي پركشش و استاندارد خلق كرده‌اند كه با اقبال مخاطبان روبه‌رو شده است. اما نكته اينجاست كه «مي‌خواهم زنده بمانم» به حد كفايت از پس بازنمايي مناسباتي برنمي‌آيد كه يك سريال مي‌تواند از يك دوره و يك نسل به نمايش بگذارد. شايد اين قسمتي از استراتژي زيباشناسانه و حتي سياسي اين سريال است كه چندان به سياست و تاريخ آن دوره نپردازد تا سرگذشت فردي ‌آدم‌ها اهميت بيشتري يابد. از ياد نبريم كه تاكيدگذاري بر كنش‌ فردي در بزنگاه‌هاي بحراني زندگي، بدون آشكار كردن ريشه‌هاي سياسي و اجتماعي اين بحران، مي‌تواند به روايتي سياست‌زدايانه دامن زند كه نسبتي با تاريخ ندارد آن هم در دهه شصتي كه حوادث و رخدادهاي دوران‌ساز تاريخي، ذهن و بدن انسان ايراني را مدام دچار تلاطم مي‌كند. شايد بتوان اين خصيصه قابل نقد را از منظر دوره‌بندي‌هاي نسلي توضيح داد. كريستوفر بالش در مقاله «ذهنيت نسلي» به زايش و زوال نسل‌ها مي‌پردازد. «شايد دقيق‌تر اين باشد كه بگوييم حدودا در هر ده سال، امكان پيدايش يك نسل جديد به ‌طور بالقوه وجود دارد. با اين حال ترديد نبايد داشت كه گذشت زمان و تامل در گذشته، هر نسل را قادر خواهد كرد كه به تعريف مشتركي از ويژگي‌هاي نسلي هر دهه دست يابد و اين نخستين نشانه شكل‌گيري ذهنيتِ نسل جديد خواهد بود.» ذهنيت نسلي به ما اين امكان را مي‌دهد كه در باب هويت و جايگاه تاريخي خويش در نسبت با نسل‌‌هاي پيشين به قضاوت بنشينيم. حال به نويسندگان و كارگردان اين سريال از منظر ذهنيت نسلي بپردازيم. سه نفر از سه دهه مختلف: شهرام شاه‌حسيني در مقام كارگردان متعلق به دهه پنجاه، پوريا كاكاوندي متولد دهه شصت و پويا سعيدي از جوانان دهه هفتادي. به نظر مي‌آيد براي نويسندگان اين سريال، فهم ذهنيت نسلي دهه شصت، امري كمابيش دشوار بوده است. آنان تجربه‌اي بي‌واسطه از آن دوران ندارند، آگاهي‌شان به ميانجي فيلم‌ها و آثاري است كه در دسترس است و اين به قدر كفايت نمي‌تواند يك سريال را در حال و هواي يك دوره تاريخي پرالتهاب و شتابناك قرار دهد اگر كه تاريخ شخصي آدم‌ها با كليت تاريخ آن دوره، نسبت معناداري برقرار نكند. روايت سريال اين نكته را نمي‌رساند كه نويسندگان تلاش كرده باشند حوادث مهم تاريخي آن دوره را به نوعي در سريال بازتاب دهند. بنابراين مهم‌ترين عنصري كه به ميانجي آن قرار است دهه شصت بازنمايي شود پرداختن به اشيا است. با آنكه «مي‌خواهم زنده بمانم» در پي نوستالژيك كردن گذشته نيست اما از تعين‌بخشي تاريخي به دهه شصت هم تا حد زيادي رويگردان و شايد ناتوان است. از باب بازنمايي آن دوره، تلاش به نسبت خوبي شده تا فضاهاي شهري و حاشيه‌اي به نمايش گذاشته شود. كتابفروشي «كتاب‌سرا» را به ياد آوريم كه ارجاعي است به فيلم هامون مهرجويي. سريال از اين بابت به شكل دقيق و وسواس‌گونه تلاش كرده از طريق بازنمايي اشياي آن دوره، تاريخيت خويش را تعين مادي بخشد، اما نكته اينجاست كه «مي‌خواهم زنده بمانم» روح زمانه دهه شصت را احضار نمي‌كند. اصولا معلوم نيست با كدام دهه شصت روبه‌رو هستيم و اين ايماژي كه از آن دوره به تصوير كشيده شده چقدر واجد حقيقت تاريخي است. بنابراين نهاد دولت چندان رويت‌پذير نمي‌شود و تعين تاريخي اين سريال كمابيش به محاق مي‌رود. حتي شخصيتي چون حاج حسام افشار كه گويا در بروكراسي دولتي براي خود جايگاه مهمي دارد و سفير تعيين مي‌كند، معلوم نيست در كدام نهاد حكومتي مشغول است. 
 يكي از كليشه‌اي‌ترين و از قضا مهم‌ترين پرسش‌ها در قبال آثار هنري بي‌شك اين خواهد بود كه مساله اين اثر چيست؟ قرار است مخاطبان با چه موقعيت دراماتيكي روبه‌رو شده و در قبال كنش‌ورزي شخصيت‌ها دست به قضاوت اخلاقي بزنند؟ آنچه بعد از تماشاي دوازده قسمت از اين مجموعه مي‌توان عنوان كرد روايتي است از سرگذشت عشاقي جوان در تندباد حوادث زندگي. عشقي كه ادامه دادن يا به پايان رساندن آن، يك انتخاب اخلاقي است وقتي كه به راحتي نمي‌توان از تبعات‌ زيان‌بار آن خلاص شد. رابطه‌اي عاطفي مابين هما حقي با بازي سحر دولتشاهي و نادر سرمد با نقش‌آفريني پدرام شريفي كه ناگهان در مواجهه با كشاكش زندگي، به امري ناممكن بدل شده و عشاق جوان را با تمامي عواطف و خاطرات، مقابل هم قرار مي‌دهد. هما كه دختري سرزنده و مدرن است، با مصيبتي كه دامن پدر را گرفته، بدل به انساني عصبي و آسيب‌پذير مي‌شود كه براي نجات جان پدر از چنگال قانون، بايد دوران خوش گذشته را كنار گذاشته و مناسبات تازه‌اي را گردن نهد. منطق موقعيت آن چنان پيچيده است كه هر تصميم مي‌تواند زير پا گذاشتن قسمتي از ارزش‌هايي باشد كه هما به آن باور دارد. بنابراين شجاعت تصميم‌گيري در يك موقعيت دشوار، يكي از مهم‌ترين درون‌مايه‌هاي اين سريال است و بنا نهادن بنيان دراماتيك آن. هما وقتي مي‌بيند كه پدرش گرفتار بي‌عدالتي شده تلاش مي‌كند از مسيرهاي فراقانوني اين ظلم را بي‌اثر كند. اينجاست كه امير شايگان بر سر راه هما قرار مي‌گيرد. مرد قدرتمندي كه با نفوذ در دهليزهاي قدرت مي‌تواند روال قانوني پرونده را به مسيري تازه سوق دهد تا پدر هما از عقوبتي سخت رها شود. اما اين تعليق قانون هزينه‌اي دارد كه عشق هما به نادر سرمد را ناممكن خواهد كرد. سريال پر است از اين بزنگاه‌هاي سرنوشت‌ساز، آدم‌ها مدام در موقعيت‌‌هايي دوگانه قرار مي‌گيرند كه بايد تصميم بگيرند در كدام سو بايستند. تباهي و رستگاري ميان اين انتخاب‌ها شكل مي‌گيرد و نسبت شخصيت‌ها را با نيك و بد آشكار مي‌كند. مساله اما اينجاست كه مرزهاي اين خير و شر، اندك اندك از پس تفوق نوعي از سرمايه‌داري بي‌حساب و كتاب وطني در دوران پس از جنگ، مبهم مي‌شود. بنابراين فيگورهايي مانند امير شايگان، مفتاح و دشتي، نه به تمامي در اردوگاه خير هستند و نه به تمامي ساكن سرزمين شر. اين فضاي خاكستري و پرابهام، به شخصيت‌هايي ميدان مي‌دهد كه به نسبت قابل اعتنا هستند و به ياد ماندني. گو اينكه في‌المثل مردي چون مفتاح با آن اطوارهاي غيرقابل‌پيش‌بيني، طنز آزار‌دهنده و گرايش نوستالژيك براي دوران خوش قديم، يادآور شخصيت «نيگن» در سريال «مردگان متحرك» است. مفتاح هم مانند نيگن حس سروري و پدرخواندگي دارد و قوانين سختي را تعيين كرده تا انسجام خانواده مافيايي حفظ شود. اين شباهت در يكي از صحنه‌هاي خشن و تماشايي به اوج خود مي‌رسد، مفتاح يكي از زيردستان خود را مانند «نيگن» مي‌كشد. با چوب كه يادآور قسمت اول از فصل هفتم آن سريال پرطرفدار است. جايي كه نيگن با چوب بيسبالي كه آن را «لوسي» مي‌نامد بر سر يكي از افراد ريك گرامرز مي‌كوبد و يكي از فراموش‌ناشدني‌ترين كشتن‌هاي تاريخ سينما را مي‌آفريند.
 كريستوفر بالش در همان مقاله كه به ذهنيت نسلي مي‌پردازد به نكته مهمي اشاره دارد اينكه «ديالكتيك بين نسلي، همه ما را در خشونت، پذيرش و زايش فرهنگي درگير مي‌كند. ما با افرادِ بزرگ‌تر از خودمان تخالف مي‌ورزيم، آنها با ما مقابله مي‌كنند. اين ديالكتيك بين نسلي، هر چند كه ممكن است دردناك و سبعانه باشد، اما لذتي راستين نيز مي‌تواند در بر داشته باشد.» به نظر مي‌آيد سريال «مي‌خواهم زنده بمانم» محصولِ «ذهنيتِ نسلي» جواناني است كه با پدران خويش در دهه شصت تخالف مي‌ورزند و سياست بازنمايي آنان از آن دوره، نوعي تسويه‌حساب با روايت غالب پدران است. اما دهه شصت با تمامي فراز و فرودها همچنان در مقابل اين روايت سينمايي «مي‌خواهم زنده بمانم» مقاومت مي‌كند و تمناي هر نوع بازنمايي دقيق و وفادارانه را ناممكن. البته كه سرعت بورژوازي مستغلات در كوبيدن شهر، پاك كردن خاطرات و برساختن يك فضاي تازه اما جعلي، حيرت‌افزا است و همين مساله بازنمايي گذشته را براي سينماي ايران بدل به آرزويي دست‌نيافتني كرده، اما به هر حال انتظار اين است كه سريال «مي‌خواهم زنده بمانم» دست از محافظه‌كاري بردارد و در حد توان روح يك زمانه را بازتاب دهد. اين نبرد پدران و پسران كه به مذاق مخاطبان خوش آمده، مي‌تواند روايت يك دوران باشد بي‌تاريخ كه زنده مانده اما خاطره‌اي ندارد.


«مي‌خواهم زنده بمانم» به حد كفايت از پس بازنمايي مناسباتي برنمي‌آيد كه يك سريال مي‌تواند از يك دوره و يك نسل به نمايش بگذارد. به نويسندگان و كارگردان اين سريال از منظر ذهنيت نسلي بپردازيم. سه نفر از سه دهه مختلف: شهرام شاه‌حسيني در مقام كارگردان متعلق به دهه پنجاه، پوريا كاكاوندي متولد دهه شصت و پويا سعيدي از جوانان دهه هفتادي. به نظر مي‌آيد براي نويسندگان اين سريال، فهم ذهنيت نسلي دهه شصت، امري كمابيش دشوار بوده است. آنان تجربه‌اي بي‌واسطه از آن دوران ندارند، آگاهي‌شان به ميانجي فيلم‌ها و آثاري است كه در دسترس است و اين به قدر كفايت نمي‌تواند يك سريال را در حال و هواي يك دوره تاريخي پرالتهاب و شتابناك قرار دهد اگر كه تاريخ شخصي آدم‌ها با كليت تاريخ آن دوره، نسبت معناداري برقرار نكند. روايت سريال اين نكته را نمي‌رساند كه نويسندگان تلاش كرده باشند حوادث مهم تاريخي آن دوره را به نوعي در سريال بازتاب دهند. بنابراين مهم‌ترين عنصري كه به ميانجي آن قرار است دهه شصت بازنمايي شود پرداختن به اشيا است 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون