مشاهدات خبرنگار «اعتماد» از دامغان و روستاهاي وابسته به معدن زغال
نان سياه معدن
بنفشه سامگيس
گورستان «كلاته رودبار» بيرون روستاست. به چشم غريبهها نميآيد. قبرها، روي سطح و سراشيبي تپه ورودي روستا، كنار هم خوابيدهاند. بعضيشان، يك تابلوي سيماني يا سنگي بالاي سر دارند با عكس و نشاني از متوفي. گورستان، خلوت است. قاصد مرگ، در اين روستاي پاي دامنه، شتابي نداشته. جمعيت روستا، سال 85، 2800 نفر بوده، سال 95، 4600 نفر. كل قبرهاي گورستان، 200 تا هم نيست ولي سرقفلي بعضي اموات تا 60 سال قبل هم ميرسد؛ همان زماني كه كوچروهاي مازندران، راه كج كردند به سمت دشتهاي دامغان تا نان از دلِ سياهِ كوههايش بجويند.....
چشمانداز قبرها؛ كيلومترها دورتر، يك كوره زغالپزي است. كوره، دود غليظ سياه تف ميكند و توده دود، تا به آسمان خاكستري بالاي سر دامغان برسد، بياثر ميشود. كورههاي زغالپزي، آخرين ايستگاه در مسير استخراج زغالسنگ است؛ آخرين ايستگاه مرگ. از 200 قبر گورستان، حداقل، 11 قبر، مزار مرداني است كه كارگر معدن بودند و بر اثر ريزش كارگاه، گاز گرفتگي، خفگي در بونكر خاكستر و زغال، پارگي امعا و احشا و گردن با ابزارآلات معدن جان دادند؛ اولينش را كسي نميداند اما آخرينش؛ آخرين قرباني معدن زغال، ميلاد روشنايي بود كه 30 روز قبل؛ ظهر 11 ارديبهشت، زير آوار كارگاه تونل 42 معدن زغالسنگ طزره، دفن شد و بعد از 6 روز، جنازهاش به خانه رسيد. روزي كه به «كلاته رودبار» رفتم، مزار جوان 27 ساله، هنوز سقف نداشت و كپه خاك، پوششي بود براي عريانيِ فقداني. مادر ميلاد، لابهلاي قبرها ميچرخيد و نوشته روي سنگها را ميخواند و يادش ميآمد كه اين هم، قرباني معدن بوده، آنهم قرباني معدن بوده، اين يكي هم.... و آن يكي هم....
دو سال قبل، سيم بكسل حمل واگن، به آستين پيراهن رضا روشنايي گير كرد و پيچيد و پيچيد و گردن رضا را بريد. رضا، زمان مرگ، 35 ساله بود. دو سال قبلتر، ابراهيم خيبريان، سرش داخل سوراخ بونكر آسياب كوره زغالپزي گير كرد و آنقدر خاكستر زغال روي سرش ريخت تا ابراهيم از فشردگي دوده خفه شد. ابراهيم، زمان مرگ،
46 ساله بود. قبل از ابراهيم، محمدمهدي خيبريان را دفن كرده بودند، محمدمهدي، از گاز تونل خفه شد. محمدمهدي، زمان مرگ 22 ساله بود. پدربزرگ محمدمهدي، زير آوار معدن زغال جان داده بود؛ آواري كه مغزش را از كار انداخت و جنازهاش را به «كلاته» پس داد. يوسف هراسانيان و كاظم بيناييباشي، روي رختخوابِ كف خانهشان جان دادند؛ وقتي ديگر جاني براي نفس كشيدن نداشتند بس كه كربن به خورد ريهشان رفته بود. يوسف، وقت مرگ 38 ساله بود و كاظم، 46 ساله. زمستان 94، نصف جنازه مصطفي البرزي را از معدن بيرون آوردند. مصطفي، ديناميتكار بود. حوالي گردنههاي مسدود تونل، ديناميت ميكاشت و منفجر ميكرد. ديناميت عمل نكرده، روي كمر مصطفي منفجر شد و نصف تنش را برد. مصطفي، زمان مرگ، 38 ساله بود. عباس فداييباشي، سال 88، زير آوار معدن جان داد؛ وقتي 36 ساله بود. مجتبي بيناييان، زير آوار معدن جان داد، وقتي 34 ساله بود. قربان بيناييان، زير آوار معدن جان داد؛ وقتي 35 ساله بود. سيد اصغر ساداتي زير آوار معدن خفه شد؛ وقتي 21 ساله بود.... جد مادري ميلاد، دورتر از همه اينها خوابيده بود؛ نزديك سراشيبي تپه، زير يك تخته سيماني مستطيل. 58 سال قبل، وقت جا انداختن تخته سيماني در قاب گور، سر انگشت داناي غايبي، خاطره حيات معدنكار جان داده زير آوار معدن را، در جملهاي خلاصه، روي سيمان خيسِ هنوز نبسته، حك كرده بود: «محمدمهدي كبكي، سال 1342 فوت كرد.»
پرطرفدارترين شغل در روستاهاي شمال سمنان، معدنكاري است. رگههاي فشرده زغالسنگ در ارتفاعات البرز شرقي، همچون ديواري ممتد كه ميرسد تا آزادشهر «گلستان»، زمينه فعاليت صنايع وابسته را فراهم كرده؛ زغالشويي و زغالپزي و ترابري كلوخ زغال به اقصي نقاط كشور براي تامين سوخت مورد نياز كارخانهها. در هر روستا، خانوادههاي بيشمار ميشود ديد كه نانآورشان، تا چند نسل پيشتر، كارگر معادن زغالسنگ استان و شاغل در زير شاخههاي متصل به رگههاي سياه زغال بوده است. پسران روستاهاي شمال سمنان، چشم كه به اين دنيا باز ميكنند، پدرها، صدقهاي كنار ميگذارند كه نگهدار جان پسرانشان در افقها و نفرروهاي تنگ و تاريك معدن زغالسنگ باشد. زغال؛ اين حجم سياه متخلخل، روشنايي زندگي اين مردم است چون در اين نيمه شمال كه منابع آب سرشاري هم ندارد، شغلي نيست و نمانده كه پدرها دلخوش آينده پربار فرزند باشند. كمآبي در اين منطقه، معيشت مردم را مشروط كرده به گزينههايي محدود؛ اگر ميراثي پس از چند نسل به دست خانوادهاي رسيده، حالا باغدار است و دامدار و كشاورز با همان معناي مصطلح و تعداد اين خانوادههاي متمكن، در شمال استان، معدود است. پس در اين نيمه، چارهاي نميماند جز كارگري؛ كارگري باغات، كارگري ساخت و ساز، كارگري معدن. استان سمنان، معدن كم ندارد؛ زغالسنگ و كروميت و گچ و نمك و سيليس و.... آنچه مثل ارثي تمامناشدني، در شمال شرق استان ريشه دوانده، رگههاي قطور زغال است كه ماهانه، 20 هزار تن خروجي به واگنهاي استخراج ميدهد و اين تكه از استان را به دريافت رتبه دوم توليد زغالسنگ كشور مفتخر كرده است؛ افتخاري كه بوي مرگ و خون ميدهد.....
در جاده دامغان به سمت «كلاته رودبار»، روي دامنه كوه، هر جا لكه سياهي پهن شده، يعني پشت اين ديواره آهكي، رگههاي زغال هست. خيلي دورتر از لكههاي سياه، در دورنمايي از دامنههاي استخواني البرز و آسمان نيلي كلاته، هر جا توده دود پيچ ميخورد و ميرقصد، يعني كورههاي سنتي زغالپزي در كار دم و بازدم گاز زغال است. زغال خامي كه از معدن استخراج ميشود، بعد از آنكه در كارخانه زغالشويي، شسته و روفته شد و باطلههايش، پس رفت، آسياب ميشود تا خاكستر خالص، پس از 15 روز تفت خوردن با حرارت 750 درجه و 900 درجه در كورههاي زغالپزي، تخمير و تبديل به كلوخ شود و اجاق كارخانهها را روشن نگه دارد. دود بالاي سر كلاته هم، دود زبالههاي زغال بود كه ميسوخت و تا گلوي روستا ميرسيد.
5 كيلومتر مانده تا محوطه كورهها، بوي تلخ و جاري كربن و گازوييل، مثل استتاري متراكم، منافذ پوست ما را هم مسدود ميكند. 5 كيلومتر كه رد شد، وقتي حس بويايي، اشباع شده از حجم غليظ و چرب بوي كربن و گازوييل، رو به محوطه كورهها توقف ميكنيم؛ آنجا كه سفره جامدات و موجودات، همه، با ابعاد واضح، جلوي چشم ما گسترده است؛ كورههاي زغالپزي و كارگران در حال زير و رو كردن خاكستر و كلوخ؛ بناهاي بسيطِ توسري خورده تنگِ همِ آجري كه هواي بالاي سرشان، مثل هرم داغي كه جاده جنوب، اواسط پاييز و اوايل بهار پس ميدهد و تجسمي از سراب ميسازد، حجيم و موجدار، ميلرزد، مرداني دودزده از سر تا كف كه در سكوت، چشم دوخته به توده زغال و خاكستر، ظرف كوره را پر و خالي ميكنند در يك تكرار فرساينده و براي 15 سال، 10 سال، 8 سال...
كورهها، وقتي روشن هستند، مثل موجود زنده، يك حريم نامرئي دارند؛ حدود دو متر. وقتي به محوطه كورهها رسيديم، 5 كوره روشن بود. سقف كورهها را كاهگل كشيده بودند كه زغال، در دل كوره حرام نشود. از منافذ سقف كوره روشن، زبانههاي كوتاه آتش، نامنظم و فرّار، بيرون ميجهيد. روي ديوار كوره روشن؛ روي ديواري به ارتفاع كمتر از يك متر، سوراخهايي حفر شده بود اندازه كف دست. همينجا، جلوي همين سوراخها، حريم كوره بود و داغي حرارت، انگار دستي غايب اما موجود، چشم و لب و پوست صورتت را، كج و معوج ميكرد. از سوراخها كه نگاه ميكردي، خاكستري كه ميسوخت و ميپخت، هيچ شباهتي به معناي تصويري ماهيتش نداشت؛ از اين سوراخها، نه خاكستر ميديدي و نه رنگ خاكستر؛ هر آنچه در ظرف كوره ريخته بودند، تخمير شده و چنان در هم تنيده بود كه انگار تالاري با راهروها و ديوارههاي يخي و انگار ميليونها شمع و شعله در اين تالار افروخته بود كه ديواره يخي، در نوساني از نارنجي تا سفيد، رنگ به رنگ ميشد. كربن خاكستري كه هنوز تا مرز جمود فاصله داشت، مزه گازوييل ميداد. در فاصله دو متري ديوار كوره، پاي همان سوراخها، انگار نشسته بودي پاي يك گالن گازوييل و پيمانه پر ميكردي و سر ميكشيدي.....
كريم روي سقف كوره خاموش ايستاده بود و با بيل، تكههاي زغال خام را زير و رو ميكرد كه فضاهاي خالي ظرف كوره پر شود. كريم، مثل 8 كارگر كوره، فقط يكي، دو دندان جلو داشت و دهانش را كه باز ميكرد كلمهاي لابهلاي وزش باد بپراند، انگار يك نفر از ته يك غار تاريك با ما حرف ميزد. كورهپزها، وانمود ميكردند كه انگلي شدن بدن كارگران بر اثر تنفس كربن و متان سيال در هوا، دندانها را ميپوساند. ما ميدانستيم آنهايي كه دنداني در دهان ندارند؛ كورهپزها، بچههاي تونل استخراج و كارگرهاي زغالشويي، قبل از شروع كار، يك بست ترياك ميكشند كه كلنجار 8 ساعته با ترس را تاب بياورند. كورهپزها؛ بچههاي كلاته رودبار ميگفتند «كورهپزي»، مرگ جگرسوز ندارد، اما بعد از
20 سال بلعيدن غبار كربن و گاز متان زغال خامي كه فرآوري ميشود، ريهها، از خاكستر آسياب شده هم سياهتر است.
وقتي با حبيب رفتم آسياب زغال را ببينم، زمين زير پايمان به نرمي ماسهزار بود؛ ماسهزاري به رنگ سياه. خاكستر زغال، همه جاي اين محوطه، مثل هوايي كه نفس ميكشند و ميكشيديم، معلق و جاري است. روي موهايشان، داخل چشمهايشان، روي زبانشان، زير ناخنهايشان، از منافذ پوستشان، بياجازه و سرخود، جذب و بلعيده ميشود و ساعت 6 عصر، وقتي كار تمام شد، موجودي كه براي تعويض لباس به اتاقك مخروبه پشت محوطه كورهها ميرود، حجم آميخته گوشت و پوست و استخوان و خاكستر است.
وقتي از تپه كنار محوطه كورهها بالا ميرويم، نمايي كه به آن مشرف هستيم، حجمي از رنگ سياه با طيفهاي متفاوت است؛ خاكستري، دودي، زغالي ..... در اين محوطه، سفيدترين سفيد، رنگ دندان كارگرهاست و سياهترين سياه، توده زغال آسياب شده در بونكر زير پاي اتاقك آسياب. اتاقك آسياب، يك چهارگوش محصور مسقف 2 در 2 متر تاريك با دريچهاي به ارتفاع خزيدن يك آدم است. خرطومي آسياب، از سقف اتاقك تا ورودي بونكر ادامه دارد و آسياب كار، بايد در تمام ساعتهاي چرخيدن چرخ آسياب، پاي خرطومي، خميده و مراقب باشد كه اتصال خرطومي از ورودي بونكر جدا نشود. نشتي خاكستر آسياب شده، مثل فرشي نرم به رنگ خاكستر، تا بيرون دريچه جاري شده. چند ثانيهاي ميخزم داخل سياهي و هيچ چيز هم نميبينم جز سياهي. حتي حالا كه آسياب خاموش است، در اين قبر عمودي در حال تركيدن از متان و كربن، هيچ هوايي براي نفس كشيدن نيست. حبيب ميگويد آسيابكار، در تمام ساعتهاي چرخيدن چرخ آسياب، ماسك ميزند....
از بالاي تپه، خيلي چيزها ميشد ديد. ميشد راننده لودر را ديد كه بعد از جابهجا كردن خاكستر در ظرف كورهها، پاي حوضچه آب، ترمز كشيده بود و بيل لودرش را از آب پر و خالي ميكرد كه از رسوب چرب زغال پاك شود. ميشد آرماتوربنديهاي زنگ زده و متروك زير بناي كوره صنعتي را ديد. ميشد استتار ديوار آهكي البرز با خاكستر همچون مخمل را ديد. ميشد 8 مرد را ديد كه بدون هيچ مهارتي، مثل رسوب چرب خاكستر كه از روي اين زمين ناهموار پاك نميشد، بيهوده ميشدند پاي آسياب كردن زغال، پاي پر كردن ظرف كورهها، خالي كردن ظرف كورهها، آسياب كردن زغال، پركردن.... خالي كردن.......
پاي ورودي تونل ايستاده بودم. ماتم برده بود به شيب گودال تاريك و ديوارهاي الواري اطرافش. مسوول ايمني معدن ميگفت شيب تونل اين معدن 35 درجه است. شيب 35 درجه، انگار يك ديوار صاف را كج كني و بخواهي از سطح ديوار كج شده پايين بروي. تونلِ مادر نبود. تونل مادر رفته بودم. تونل مادر، قابل تحمل است. شيب ورودي 15 درجه است. پاهايت را كج ميگذاري و بيخطر ميروي تا راسته تونل؛ تا عمق 700 متري، تا 800 متري. تا جايي كه اگر سكوت كني، اگر گوش معنويات را به دل كوه بچسباني، انگار زمين در حال هضم آب و هوا و حيات است. يك غريدن مرموز، مهيب ...
حميد، واگن را پر كرد از الوار، قلاب سيم نقاله را به گردن واگن انداخت، واگن را تا اول ريل پرچ شده به شيب تونل هل داد و موتور انتقال را روشن كرد. چرخ واگن، متر به متر، روي شيب 35 درجه پايين رفت. رفت و در سياهي گودال گم شد. حميد از سرِ تونل سوت زد و صدا زد: «محمود....»
محمود، يك نور چشمكزن بود در عمق سياهي.
50 متر پايينتر، چراغ پيشاني بند را روشن و خاموش كرد. حميد، رفت روي لبه ريل نشست و آرامآرام، خودش را سر داد تا 50 متر پايينتر، تا جايي كه رفت و مثل همان واگن پر از الوار و مثل محمود، در عمق سياهي گم شد. اسماعيل، بيرون تونل، دسته چكشش را لحيم ميكرد. نوبتش را با محمود تاخت زده بود و امروز، نوبت محمود بود كه پايين برود و ديوارهاي معدن را دستگيره بزند؛ دستگيره، همين الوارها بود كه با واگن رفت. روي كمر ديواره 2 متري تونل، الوار ميكوباندند كه وقتي معدنكار، در اين شيب 35 درجه پايين ميرود، دستهايش، اتكايي داشته باشد و سرِ غفلت،
تا ته 50 متري، پرت نشود. تا وقتي دستگيرههاي ديواره، تكميل نشده بود، هيچ كارگري اجازه رفت و آمد از اين دهانه را نداشت. بايد كوه را دور ميزد و از دهانه «كوهي» پايين ميرفت. جابهجايي كارگر با واگنها هم قدغن بود چون خطر پاره شدن سيم نقاله، زياد بود؛ اسماعيل، نقاب جوشكاري را از دسته چكش دور و نزديك ميكرد و لحيم ميزد و در فاصله سنجش استحكام لحيم، اينها را ميگفت و سوال ميپرسيد و جواب ميداد، وسط سكوت محوطه معدن كه مثل سكوت قبرستان، سنگين و كدر بود.
اين معدن، يك صاحب غايب داشت كه ماهي يك بار ميآمد و برگه حقوق و بيمه 8 كارگر را امضا ميكرد. اسماعيل ميگفت خوشبخت است چون حقوق ميگيرد و بيمه دارد و معدنكاري، خيليخيلي بهتر از 5 سال چوپاني گلههاي مردم است. ميگفت خوشبخت است چون دو بچه 7 ساله و 4 ساله دارد و زنش را دوست دارد و يك خانه در كلاته رودبار دارد. اسماعيل، پسر همان معدنكاري بود كه 4 سال قبل، گردنش در سوراخ بونكر زغال گير كرد و خاكستر روي سرش ريخت كه وقتي جنازهاش را بيرون آوردند، تا بام حنجرهاش پر شده بود از زغال. اسماعيل، ميلاد روشنايي را ميشناخت. شنيده بود كه چه بلايي سر ميلاد آمد زير آوار تونل 42. همانطور كه شدت استحكام لحيم را امتحان ميكرد، گفت كه اگر همين فردا به سرنوشت ميلاد دچار شود، غمي نيست چون در اين ۱۰ سالي كه عيالوار شده، معني خوشبختي را فهميده است.
چه كسي ميتوانست خوشبختي را از نگاه اسماعيل تعريف كند؟ توصيفش، نسبيتر از آن بود كه قابل تعميم باشد. موقع خداحافظي، تعارف زد كه «برويم خانه و يك نان و ماست با هم بخوريم.»
دعوت به خوردن نان و ماست، ملموسترين و صادقانهترين تعارف يك كارگر خوشبخت بود .....
مردم، ترسيدهاند؛ هم دامغانيها، هم كلاتهايها. ترس، توي چشمهايشان ميدود، روي لبهايشان، لابهلاي كلماتشان، داخل اشكهايشان، هموزن ريتم جملاتشان. دامغانيها، كلاتهايها، علاقهاي به افشاي جزييات ريزش تونل 42 معدن «طزره» ندارند. مثل خانوادهاي كه از راز جنايتي باخبر است اما از تهديدهاي متعاقب افشاي جنايت ميترسد و خود را به بيخبري ميزند. چشم در چشم دامغانيها و كلاتهايها كه ميشوي، سر تكان ميدهند و جملات بيربط ميگويند. ترس، به تمام خانهها سرك كشيده، به تمام طبقات شهر و روستا؛ ترسي با آبشخوري نامعلوم كه چنان هيبت دارد كه حتي ثروتمندان و قدرتمندان شهر را هم ترسانده. مردي كه به قد عمر من، معدنكار بود و باغ پسته و گردو و صدها كارگر زيردست دارد، پشت ميز كارش، در مغازهاي وسط شهر خمار از گرما، روي صندلي رياست يله داده اما جرات مصاحبه ندارد و ميترسد با صراحت بگويد كه دليل مرگ ميلاد و سيداصغر و دهها كارگري كه در نفرروهاي معدن زغال و گلوگاه بونكر، بينفس ميشوند، چيزي نيست جز بيارزش بودن ارزش جان آدمها. مرد، به شرط ناشناخته ماندن، ابعاد هندسي فاجعهاي را تحليل ميكند كه 30 روز قبل؛ 11 ارديبهشت 1400، نام دو خانواده ديگر را به فهرست طويل داغداران دامغان و شاهرود و كلاته رودبار اضافه كرد: «من كارگاه تونل 42 رو نديدم ولي شنيدم كه در ابعاد 2800 مترمربع، خالي شده بود. اين فضا، يا بايد با خاك پر ميشد، يا تخريب ميشد وگرنه ريزش ميكرد و هيچ جرزي هم جلوش رو نميگرفت. هر يك مترمكعب زغال، يك تن زغال ميده. به ازاي هر يك مترمكعب زغالي كه استخراج ميشه،
1.5 مترمكعب سنگ روي ديواره باقي ميمونه. اگه 40 مترمكعب از كارگاه تونل 42 تخريب شده باشه، يعني حدود 1600 مترمربع تخريب شده و يعني حدود 12 هزار تن سنگ ريزش كرده. استادكار اون كارگاه، اگه همون اول حساب ميكرد، ميفهميد كه اونجا كسي زنده نمونده. ميفهميد كه اين آوار، خفه ميكنه، هيچ راهي براي هوا نميمونه. اصلا لازم نبود كيلو كيلو اكسيژن پمپاژ كنن. فايدهاي نداشت. همون روز اول بايد خانوادهها رو راحت ميكردن كه چشم انتظار عزيزشون نمونن. مرگ معدن، مرگ بديه، خيلي بد...»
همسر سيداصغر افضلي، 10 دقيقه بيشتر حرف نزد. همان 10 دقيقه حرف هم تعريف و تشكر از مديران شركت معادن زغالسنگ البرز شرقي بود و شعار درباره رضايت صددرصدي «آقا» از شرايط شغلي و حقوق و محيط كار. وقتي از همسر سيد پرسيدم: «ميدونستي كارگاه محل كار شوهرت، به دليل ناامني، تعطيل بوده و اجازه فعاليت نداشته و شوهر شما، به اجبار استادكار مجبور شده بره توي كارگاه ناامن؟»
برادر سيد به جاي همسر سيد جواب داد: «اينا همه شايعه است.»
يكي از اقوامشان، پشت درِ خانه؛ جلوي ديواري از مردان سياهپوش گفت: «زودتر سوالاتون رو بپرسين و برين. ما مهمون داريم.»
صداي همسر سيداصغر افضلي، صداي زني بود كه يك شب تا صبح، از شنيدن تلخترين خبر همه عمرش، جيغ كشيده و زار زده و بعد، مجبور به سكوت ابدي شده. همسر سيد، ساعت 11 شب از ريزش معدن باخبر شد؛ 12 ساعت بعد از حادثه. 4 روز بعد از دفن جنازه سيد، در خانه اقوام شوهر، پاي سفرهاي از اين سر تا آن سر اتاق، در انتظار دعوتيهاي فاميل «سيد»، چهارزانو، سياهپوش، بدون قطرهاي اشك، نشسته بود و مثل نوار ضبط شده، جملات برش خوردهاي را تكرار ميكرد؛ چندبار اين جملات را، اين خونسردي لحن را، اين تظاهر به رضايتمندي و سپاسگزاري را تمرين كرده بود؟
50 كيلومتر دورتر؛ در پيچ و خم كوچههاي «كلاته رودبار»، ديوار روبهروي خانه ميلاد، پوشيده بود با پيامهاي تسليت دوستان و اقوام. از پيام تسليت مديران شركت معادن زغالسنگ البرز شرقي خبري نبود. خانواده ميلاد ميگفتند مديران شركت، پاي تشييع جنازه حاضر بودهاند. تشييع جنازه، پايان خيلي چيزهاست؛ پايان احساس مسووليتهاي نيمه كاره، پايان حضور كارگري كه معترض است و صدايش به گوش هيچ كسي نميرسد، پايان دلهره كشف تخلف در ليستهاي 26 روزه بيمه، پايان ترس پيمانكار از برهم خوردن معادله پيمانكاري به ازاي متراژي كه تعهد داده، پايان تهديد استادكار براي جان كندن در كارگاهي كه استادكار هم ميدانست ايمن نيست، پايان پرداخت حقوقهاي كمتر از قانون كار...... مادر ميلاد، هنوز از آخرينها حرف ميزند؛ آخرين صدقهاي كه براي ميلاد كنار گذاشت، آخرين خداحافظي پسرش، آخرين باري كه وسايل ميلاد را پيچيد كه پسرش برود براي اضافهكاري جبران مزد كمتر از دو ميليون تومان..... مادر ميلاد، هنوز شماره تلفن پسرش را ميگيرد و هنوز باور نكرده كه ديگر هيچوقت ساعت 7 غروب، صداي چرخيدن كليد در زبانه قفل در و «جونم مامان» ميلاد را نخواهد شنيد. پدر ميلاد، ساعت يادگاري پسرش را به مچ دست بسته و زمان را با همان عقربههاي فلزي روي صفحه زغالي رنگ ميسنجد و هنوز باور نكرده كه ديگر هيچوقت لذت چاي بعدازظهر پدر و پسر، زير سايه اتاقك بيرون از تونل معدن، تكرار نخواهد شد. نيم ظهر روز 11 ارديبهشت، وقتي برادر ميلاد آمد و گفت تونل 42 طزره، خوابيده، زندگي اين خانواده، دو تكه شد؛ تكه اول، بوي اميد ميداد، تكه دوم، بوي نبودن ميلاد. مادر ميلاد، تا تاريكي روز ششم؛ 16 ارديبهشت، توي تكه اول نشسته بود.
«جلوي باباي ميلاد گريه نميكردم، باباش ديابت داره، سه تا رگ قلبش بسته است و بايد عمل كنه. ميرفتم توي انباري، توي حياط، گريه ميكردم، ميگفتم كاش دو دست و دو پاش بشكنه و پوشكش كنم ولي بچهام زنده باشه. برميگشتم توي اتاق، پيش باباش ميخنديدم. ميگفتم عيب نداره، قسمت بچهام همينه. انشاءالله سالم درشون بيارن. 6 روز گفتم منو ببرين كنار معدن. نبردن. روز آخر، همون روزي كه آخر شبش بچمو بيرون آوردن، بهشون گفتم ميرم سر خيابون ماشين ميگيرم ميرم كنار معدن. برادرام انگار دلشون سوخت. گفتن بيا بريم كنار معدن. مادرم، باطل سحر خوند، گفت شايد سحر شده كه اين بچه در نمياد. رفتيم كنار معدن. تا يك كيلومتري معدن. داداشم گفت ديگه جلوتر نرو. رييس معدن اشاره كرد كه بيايين كنار معدن. رفتيم سرِ تونل. باطل سحر رو ريختم اول تونل. گفتم خدايا، بچمو زنده برگردون. ميديدم كه اين كارگرا چقدر زحمت ميكشيدن. هنوز اميدوار بودم بچمو زنده بيارن. عصر كه شد، بقيه باطل سحر رو دادم بهشون، گفتم ببرين كنار كارگاه، شايد بچم پيدا بشه. رفتم يه گوشه نشستم. دعا خوندم و خدا رو صدا كردم. هوا كه تاريك شد، حوصلهام سر رفت، دلم ديگه انگار شكست. گفتم خدايا، بچمو زنده و مرده ميخوام، فقط پيدا بشه كه نخوام بيام اينجا خيمه بزنم. سرِشب، اومديم خونه. بعد از يك ساعت، خبر دادن ميلاد، مثل اينكه داشته چوب ميبرده و حالا چوبا پيدا شده. يك ساعت بعدش، خبر دادن ميلاد رو از زير آوار درآوردن؛ مرده. اون موقع بود كه دنيا روي سرم خراب شد .....»
روزهاي بعد از نبودن ميلاد، روزهاي مرور قصور است. ساعتهاي روز ميگذرد و مادر، پدر، يادشان ميافتد كه ميلاد گفته بود كارگاه تونل 42، 4 روز تعطيل بود چون ايمن نبود، ميلاد گفته بود كه روز پنجشنبه؛ دو روز قبل از مرگش، به استادكار اعتراض كرده كه چرا كارگرها را به كارگاه ناامن ميفرستد. ميلاد گفته بود كه صبح روز جمعه؛ يك روز قبل از مرگش، استادكار، سيداصغر و ميلاد را؛ پيكورچي و شاگرد چوبكارش را صدا كرده و گفته: «اگه كار نكنين، همين الان برگه تسويهتونو ميدم دستتون.»
ميلاد گفته بود جرات اعتراض ندارد چون اعتراض، مساوي است با اخراج و اخراج، مساوي است با بيكاري. مادر ميلاد ميگفت استادكار، به تشييع جنازه نيامد. مادر ميلاد، علت مرگ بچهاش را نميدانست. نميدانست كه ميلاد، از بيهوايي خفه شد چون كوه آواري كه روي سر ميلاد و سيداصغر ريخت، هيچ منفذي براي هوا جا نگذاشت، ولي ميدانست كه جسد ميلاد را با پيشاني و دندههاي شكسته از زير آوار بيرون كشيده بودند. مادر ميلاد، خدا را شكر ميكرد كه بچهاش، گور دارد ولي ميگفت كه تا آخر عمر، اين حسرت را با هر قدمش و با هر نفسش جابهجا ميكند كه «نذاشتن بچمو ببينم. 27 سال بزرگش كردم ولي نذاشتن براي آخرين بار ببينمش...»
تا برگشتيم به دامغان، تا غروب شد، تا صداي موذنزاده اردبيلي در دالان بازار كهنه پيچيد، تا مغازهدارها كركرهها را پايين كشيدند، تا به خيابانهاي شهر برگشتيم، تا قطار «دامغان- تهران» از نفس افتاد و تا قفل درهاي واگنها كشيده شد، ترس ريشهدار در كالبد شهر، با دليلي مجهول، مثل لكه مركبي كه اگر كمرنگ هم بشود، باز القايي از حضور ابدي دارد، از شبكه ديد ما دور نشد. بعد از اذان، شهر انگار سالها بود كه به خواب رفته بود. عابراني پراكنده در خيابانهاي تاريك و چراغ روشن خانهها، تصويري از زندگي پشت پردهها بود؛ مثل محكوميت ابدي به سر فرو بردن و چشم فرو بستن و زبان دركشيدن. وقتي چرخهاي قطار، روي شانه ريلها ميدويد، وقتي سوسوي نوري دور، مثل نور چراغ پيشاني محمود از عمق 50 متري تونل معدن، روايتي از تقلاي زندگي بود، تصور ميكردم آخرين ثانيههاي زنده بودن ميلاد و سيداصغر چطور بوده. كارگران معدن، گفته بودند سقف كارگاه، حتما قبل از ريزش، صداهاي مهيبي داشته، نشانهاي، شكافي..... تصور ميكردم اگر ميلاد يا سيد، اين صداها را شنيدهاند، اگر شكافها را ديدهاند، اگر غرش ريزش آوار را شنيدهاند، در آن تنهايي، در آن تاريكي مطلق، در آن آخرين ثانيهها، چه گفتهاند؟ چه كردهاند؟
قبل از ظهر 11 ارديبهشت 1400 ، كارگاه تونل 42 معدن زغال سنگ طزره شاهرود ، ريزش كرد . در زمان وقوع اين حادثه ، ميلاد روشنايي ؛ چوبكار 27 ساله ساكن روستاي «كلاته رودبار» دامغان و سيد اصغر افضلي؛ پيكوركار 35 ساله ساكن دامغان ، در اين كارگاه مشغول استخراج بودند. به دنبال اين حادثه، گروه هاي امداد معادن مشغول به تلاش براي نجات همكاران خود از زير آوار سنگ شدند. خبرنگار « اعتماد» از اولين روز بعد از اين حادثه ، در چند گزارش، نتيجه تلاش گروه امداد را پيگيري مي كرد تا اينكه شامگاه پنجشنبه ، 16 ارديبهشت ، منابع محلي به « اعتماد » خبر دادند كه جسد هر دو معدنكار از زير آوار تونل بيرون آورده شد .