خانه خراب شدي، عمارت سراجالملك را دارند ميكوبند
حسن ليلا
امير عباس مهندس
چهارراه سيروس با حسن ليلا هويت گرفته بود و تعريف ميشد. آنهايي كه با چهارراه سيروس آشنا بودند و يك يا دو بار گذرشان به آنجا افتاده بود با شنيدن اسم چهارراه، شكل و شمايل حسن ليلا در ذهنشان روشن ميشد. چهره شكستهاش با پاي لنگ راه رفتنش، قربونت برم قربونت برم گفتنش، پرده پنجرهاي كه همه روزهاي سال شال گردنش شده بود. همه اينها علت حسن ليلا يا چهارراه سيروس نبود، چيز ديگري بود كه طي سالها بر سنگفرش پيادهرو، آسفالت خيابان، تابلوها و حتي با هواي چهارراه يكي شده بود. مثل حسن كه بود اما با نبودش فرقي نميكرد يا ليلايي كه نبود انگار هميشه بود و در حسن مستحيل شده بود. تا به ياد همه ميآمد حسن ليلا معتاد بود به هر چيزي كه بشود فكرش را كرد. هر نشئهجاتي كه توي بازار ميآمد، حسن ليلا اولين مشترياي بود كه ميزد ببيند تا كجا ميپرد تا كي ميماند تا خوبياش را بشناسد تا ميزان نشئگياش را بسنجد. آنهايي كه او را ميشناختند، دوستش داشتند. معتاد بود اما دستش كج نبود. اهل زير و روكشي هم نبود. از مغازهدارها جنس ميگرفت، ميرفت سر چهاراه ميفروخت، پولش را ميآورد. سهم خودش را برميداشت و ميرفت. ممكن بود صبح تا شب 10 تا شغل عوض كند تا خرج متاعش جور شود و برود تا فردا.
اگر كسي حسن صدايش ميزد، جواب نميداد بايد ميگفتي حسن ليلا. اولها فرز و چابك مثل قرقي از اين سر چهارراه تا آن سر را روزي صد بار، دويست بار ميرفت و نرفته ته خيابان بود. اگر روزي يا شبي پول متاعش جور نميشد تا دير وقت ميماند، ميماند و به هر شكلي كه بود، جنسش را ميفروخت تا جنسش جور شود. دوست نداشت دستش جلو كسي دراز باشد، ميگفت عمو قربونت برم اگه هر كس رو خماري به زمين بزنه منرو خواري ميكشه. اين جوري بود كه مهرش به دل همه نشسته بود، گاهي كسي پيدا ميشد همه روزنامه، گل، دستمال يا واكسهايش را يكجا ميخريد تا حسن ليلا راهي خيابان سراجالملك شود و مقابل عمارت فروريخته و نيمه مخروب قاجاري بايستد، بنشيند به نظاره. اگر چيزي در دهانش نينداخته بود، ميانداخت سيگاري روشن ميكرد روي جدول مينشست خيره خيره به پنجره شكستهاي با خودش حرف ميزد. از پنجره داخل عمارت ميشد، خاك شيشههاي شكسته را ميگرفت و در اتاقها چرخي ميزد. به گلدانهاي لبه حوض آب ميداد. دستي به ياس باغچه ميكشيد. لب پشتبام مينشست پاهايش را ضربدري تكان ميداد، تكان ميداد تا هوا تاريك ميشد و حسن خيس از همه چيز، وزن 58 كيلويي را ضربدر 44 سال روي چهار، پنج ته سيگار فشار ميداد؛ جوري كه بخواهد دنيا را زير پايش له كند. بعد نگاهش را از پنجره به ته آسمان ميدوخت انگار بخواهد بيخ بيخ آسمان را پيدا كند. بعد دستش را به اقاقياي خميده پياده رو ميگرفت بلند ميشد، تلوتلو خوران خودش را ميرساند سر خيابان و ميرفت تا جايي را گير بياورد براي خوابيدن، اتاقچه تابلو تبليغاتي، صندلي پارك، كنار گاراژي با سطل آتشي بيسطل آتشي با كارتن يا بيكارتن، تا فردا صبح برسد به چهارراه سيروس. حسن ليلا سواد داشت، درس خوانده بود. اولها گفته بوده، ديپلم گرفته و دانشگاه هم رفته اما حالا اگر ميپرسيدي، سرش كه پايين بود ميگفت بيخيال، قربونت بشم بيخيال. اهل حرف نبود، دوست داشت روزگارش اينطوري تمام شود.
يك روز بغل حسن ليلا پر بود از دستههاي گل نرگس. نرگسهاي شيري رنگ با چهره آفتاب سوخته و سياه حسن تضادي ناخوشايند داشت اما هوا طوري بود كه هركس دلش ميخواست براي يك لحظه هم كه شده نرگس را بو بكشد. با آنكه شامهاي برايش نمانده بود، سرش را ميبرد بين نرگسها چشمهايش را ميبست و انگار بخواهد جنسي را امتحان كند تا جايي كه ميتوانست بوي نرگس را در ريهاش ميبرد تا تحملش نگه ميداشت، بعد بازدم نفسش، چشمهايش را آرام آرام باز ميكرد. سر بلند ميكرد و دوباره چشم ميگرداند. قدمش را تندتر ميكرد به فروش دستههاي نرگس. موتورسواري كه رد ميشد، داد زد حسن ليلا خانه خراب شدي، عمارت سراجالملك را دارند ميكوبند. حسن ليلا ميان چهارراه مات شد، ايستاد. ماشينها هر چه بوق ميزدند، نميشنيد. خيره شده بود به جايي و چيزي مبهم بين مغازهها، ماشينها، موتورسوارها، تابلوها، اعلاميههاي روي ديوار و آدمهايي كه بودند ولي هيچكدامشان را نميديد. چهارراه سبز ميشد، نارنجي ميشد، قرمز ميشد، سبز ميشد، نارنجي ميشد، قرمز ميشد... اما در چشم حسن عصر اسفند در مه و دودي مبهم خاكستري مانده بود. پليس چهارراه كتفش را گرفت، كشيدش كنار كه هي چته؟ مات نگاهش رفت روي تك ستاره بر شانه پليس. چته؟ خوابي؟ خماري؟ نشئهاي؟ كجايي؟ هيچ نگفت همه چيز بود و هيچ نبود. حضور داشت اما آنجا نبود. شروع به دويدن كرد به سرفه افتاد، ايستاد، دويد، سكندري و تلوتلو خورد. افتاد، بلند شد، دويد ترك موتوري نشست، مرد تا خودش را رساند به عمارت سراجالملك. كارگرها مشغول كوبيدن عمارت بودند. روي پلهها نشست. دست انداخت كمر نردهها، نجواي نردهها بلند شد. خودش را كشيد بالا. در اتاقها چرخيد. تا ميشد به سقف به ديوار و درها نگاه كرد. به ديوارها دست كشيد. وقتي ميخواست دستگيره در اتاق بالايي را باز كند، كارگرها دورهاش كردند كه حسن بايد برقصه. همه دستزنان دم گرفتند. حسن بايد برقصه از ليلا هم نترسه. حسن مستاصل ايستاد به تماشا. چارهاي نداشت؛ براي چيزي كه ميخواست چارهاي نداشت. شروع كرد به حركت. حسن رقص نميدانست بيخودي بالا و پايين ميشد و دست تكان ميداد. عمارت دور سرش ميچرخيد، ميافتاد بلند ميشد، ميافتاد بلند ميشد به رقص. انعكاس صداي كارگرها توي سرش 10 برابر و 100 برابر ميشد. حسن بايد برقصه حسن بايد برقصه از ليلا هم... نميدانستند قهقهه ميان حركتش خنده است يا گريه. آب بيني و اشكش كه قاطي شد به سرفه افتاد و به زمين كه خورد، جواني ترك زبان صدا بلند كرد: بوكيشلق دي، مراموز هاراقديپ؟ ٭
حسن خيس عرق، آب و اشك با يك دستگيره پنجره، يك دستگيره در و دو متر پرده توري پاره، ديگر طرف كوچه و خيابان سراجالملك پيدايش نشد كه نشد. از آن به بعد دستگيره در هميشه به جيب حسن بود و گيره پنجره به گردنش و به جاي خانهاي كه نداشت از آن محافظت ميكرد. حسن روز به روز تمامتر ميشد و ليلاتر. ديگر كمتر كسي ميگفت حسن ليلا. بيشتر صدايش ميزدند ليلا. هيچ جا و هيچكسي را نداشت اما اگر ميپرسيدي حسن چطوري يا چه خبر از ليلا؟ ميگفت ديشب خراب ميرفتم خونه پام گرفت به جدول مادر به خطا، خوردم زمين خوب شد ليلا اومد به دادم رسيد، بلندم كرد و بردم خونه. طفلكي تا صبح برا زخم پام خوابش نبرد. لنگ ميزد و ميگفت بهترم، قربونت. حالا نورگير بدم، روزنامه، گل؟ هر روز داستاني سرهم ميكرد و جنسش را ميفروخت. ميشد با داستانهايش كتابي چاپ كرد. تمامشان با هم فرق داشت اما پايانش خودش ميماند و ليلا.
خيلي وقت ميشد مغازهدارها و دستفروشهاي چهارراه سيروس منتظر پايان داستان حسن ليلا بودند و وقتي هم مُرد نه كسي غافلگير شد و نه تعجب كرد... روزي كه سر چهاراه پيدايش نشد، حرف همه اين بود حتمن ديشب ليلا گمش كرده و توي جوي خيابون جونش در اومده؛ ليلا از حسن خسته شده، رهاش كرده و رفته؛ افسوس كه ليلا نميدونه... و صداي خندهشان تا چند مغازه آن طرفتر ميرفت.
حسن ليلا مرد. شهرداري جنازهاش را به همراه دو دستگيره ته قبرستان مسگرآباد خاك كرد. از فرداي خاك كردن، حسن ليلا تمام شد و هيچ كس نخواست راجع به او و ده، دوازده زني كه ميگفتند ليلا هستند و سر جنازهاش گريهكنان و شيونزنان گيسو پريشان كردند، حرفي بزند.
٭ اين مردانگيه؟ مروتتان كجا رفته؟