خاطرات سفر و حضر (4)
اسماعيل كهرم
در آذربايجان بوديم. سرشماري زمستانه پرندگان مهاجر، اينبار، قرعه آذربايجان خودمان با همه زيبايي و مردم بينظيرش، به نام من افتاد. بعدازظهر بود كه درياچه نئو را رصد كرديم و سپس راه افتاديم. راه درازي در پيش داشتيم. دهكدهها را كه ميديديم، مانند همان كلاه پاخپاخي بود كه آذريهاي ما به سر ميگذاشتند. علوفه را روي پشتبام ميگذاشتند و خانهها زيبا ميشدند. شب فرا رسيد و بيات همچنان ميراند. من و بيات، بارها ايران را دور زده بوديم. ناگهان جاده پهن شد. خيلي پهن. بيات خط وسط را گم كرد. كنار كشيد و آهسته حركت كرد. بعدا فهميديم كه اين يك فرودگاه اورژانسي بود. در كنار اين فرودگاه ميرفتيم كه ناگهان دو، سه متر پايين افتاديم. نميدانستيم كه كجا بوديم. جلوي ما ديوار بود. به سمت راست و چپ و عقب هم ايضا. به كل قاطي كرده بوديم. صداي پاي يك نفر را روي سقف لندرور شنيدم. «كسي اونجا هست؟» گفتم «بله. ما كجاييم؟» طرف خنديد، گفت ته يك چاله درست به اندازه لندرور شما. خودش را معرفي كرد، گفت «ما ارتشي هستيم.» با بيات زديم قدش. من گفتم «ما از محيط زيستيم!» گفت «گرچه اجازه شكار نميدين ولي خوب هموطنين ديگه.» ما را كشيدند بيرون. لندرور تقريبا دست نخورده بود. شب را در اردوگاه مهمان حضرات بوديم.