خاطرات سفر و حضر (13)
اسماعيل كهرم
در منطقه نيوفارست انگلستان بودم. همان جايي كه روزي رابين هود پهلوان، از ثروتمندان ميدزديد و به فقرا ميداد. كاملا برعكس امروز كه مفسدان، نان را از سفره فقرا ميدزدند! قرقاولها را زندهگيري ميكرديم، علامت الكترونيك به آنها وصل و رها ميكرديم. علايم ارسالشده توسط اين چيپسها را با يك دستگاه مجهز به آنتن و گوشي قوي دريافت ميكرديم و روي نقشه علامت ميزديم. پس از چند روز، وسعت حركت و مسير آن برايمان مشخص ميشد. بعد از يك هفته، قرقاولها از جاي خود تكان نخوردند. روزهاي متوالي آنها در يك نقطه متمركز بودند. اين تنها يك معني ميتوانست داشته باشد؛ آنها مرده بودند و چيپس به لاشه آنها متصل مانده بود! ولي هر چه ميگشتيم، آن را پيدا نميكرديم. طبعا اين امر موجب دلخوري ما شده بود. همه جا را گشتيم، علايم را پيدا نكرديم.
« گفتند يافت مينشود گشتهايم ما / گفت آنچه يافت مينشود، آنم آرزوست» بعد از حدود 25 روز، علايم بسيار قوي را در گوشي شنيدم. به طرف صدا رفتم، قرقاول ماده، با 15 جوجه همراهش، در يك تنه پوسيده درخت ماوي گزيده بود؛ مادر و محتاط مهربان!