خاطرات سفر و حضر (22)
اسماعيل كهرم
در استان فارس در خدمت عدهاي از جانبازان ايرانمان بودم . چقدر اينها باصفا و محبت هستند . عضوي را در راه وطن دادهاند و عاشق وطنشان هستند؛ بيادعا و بدون چشمداشت و تازه خودشان را مديون شهدا ميدانند و معتقدند كه ايثارگران اصلي، آنها بودند . ميزان رفاقت آنها و كمكي كه به يكديگر ميكردند، نديده و نشنيده بودم . يك هفته در كوه و بيابان و دشت و دمن، با وجود اشكال حركتي برخي از آنان، با كمال صبر و خوشرويي و شوخ طبعي، موانع را زير پا ميگذاشتند . جمعي بينظير . بينظير از همه جهت . به نظر ميرسيد كه كوره جنگ، اين بچههاي ايران را آبديده كرده. معلوليت در نظر بلند آنها، هيچ بود، هيچ ! صحبتي از آن نبود، اصلا . دو روز در مورد پرندگان، اهميت و خصوصيات و نقش آنها در طبيعت صحبت كردم . با چشماني اشكبار از همديگر خداحافظي كرديم . دو نفر من را به فرودگاه شيراز رساندند . موقع سوار شدن، من را بوسيدند و يكي از آنها گفت: «اينقدر كه تو درس خداشناسي به ما دادي، از هيچكس نشنيده بوديم.»