روانپزشك فيلسوف
غزاله صدر منوچهري
به تازگي كتاب آشنايي با روان-آسيبشناسي عمومي (نظريات پروفسور كارل ياسپرس) نوشته دكتر فربد فدايي منتشر شده است. بدين مناسبت نشست هفتگي شهر كتاب روز سهشنبه پانزدهم تير به معرفي بخشي از آرا و انديشههاي كارل ياسپرس اختصاص داشت و با سخنراني فربد فدايي به صورت مجازي برگزار شد. آنچه ميخوانيد روايتي از سخنراني فربد فدايي در اين نشست است.
كارل ياسپرس بيشتر در مقام فيلسوف شهرت دارد، در عين حال، او را بزرگترين روانپزشك قرن بيستم خواندهاند. بايد توجه كرد كه شناخت فلسفه ياسپرس از طريق خواندن آثار روانپزشكي و روانشناسي او، به ويژه كتاب «روانآسيبشناسي عمومي»، ميسر است. دو وجه عمده ياسپرس پديدارشناسي و هستيگرايي و عقيده به اصالت وجود است كه از قضاي روزگار خود او ميگويد، به هيچيك از آنها دلبستگي و وابستگي ندارد. پس از سورن كييركگور، ياسپرس شاخصترين فرد ميان فيلسوفان اگزيستانسياليست خداباور است كه به خداوند معتقدند و براي رابطه انسان با خدا اهميت ويژه قائلند. از نظر ياسپرس دو مفهوم اگزيستنس و آزادي ميتوانند جايگزين شوند. ياسپرس پيشينه دانشگاهي خود را در جايگاه روانپزشك در كلينيك دانشگاه روانپزشكي دانشگاه هايدلبرگ آغاز كرد و پس از دورهاي توجه به روانپزشكي و روانشناسي به فلسفه تغيير مسير داد. او مفهوم «واقعيتهاي فراگير»، اصطلاحاتي چون «روابط قابلفهم» و «پيوندهاي عيني» را معرفي كرد. اين اصطلاحات بر اين دلالت داشتند كه بايد روانشناسي باليني را وجهي عملي از پزشكي در نظر گرفت، اما بهتر است روانآسيبشناسي را يك نظام مستقل نظري فرض كرد. كتاب «روان- آسيبشناسي عمومي» نخستينبار در ۱۹۱۳ در آلمان منتشر شد و تاثير چشمگيري در سبك تعريف روانپزشكان از نشانهها، واقعيتها، تجارب ذهني، تظاهر عيني و طبقهبندي و تشخيص داشت. ياسپرس بارها و بارها اين اثر را بازبيني و ويرايش كرد و آخرين ويرايش او بر اين اثر در ۱۹۵۶ انجام شد. يكي از دلايل پذيرش گسترده ياسپرس در اروپا هم بيشتر به ويرايشهاي متعدد آثار او به خصوص اين اثر برميگشت، نه تاليفهاي او در حوزه اخلاق و فلسفه. برخي نويسندگان برجسته حوزه روانپزشكي از جمله هوبر، بولتون و قائمي گفتهاند كه تقريبا هر ويراسته كتاب ياسپرس نقش بنيادي در رشد روانشناسي قرن بيستم داشته است و يكي از مهمترين كوششها براي معرفي نظم علمي به روانآسيبشناسي تلقي ميشود. «روان-آسيبشناسي عمومي» در سالهاي پاياني دهه ۱۹۲۰ به فرانسه ترجمه شد و با اشتياق فراوان شناخته شد. رساله ژك لكان نمونهاي از پذيرش عالي اين كتاب و مفهوم آن در فرانسه است. «روان-آسيبشناشي عمومي» در دهه سوم قرن بيستم به ژاپني و پس از پايان جنگ جهاني دوم به زبان اسپانيولي ترجمه شد. اما ترجمه انگليسي آن ديرتر در سال ۱۹۶۳ وارد عرصه شد. توجه جامعه انگليسيزبان به اين روانآسيبشناسي ياسپرس دير شروع شد و به كندي افزايش پيدا كرد، چراكه براي سالها روانشناسي در اين كشور تحت نفوذ فرويد بود و بعد از انتشار DMS۳ هم روانشناسي كرپليني در آنجا رواج يافت. پس، عقايد ياسپرس در امريكا خيلي شناخته نشد. نمونه روانآسيبشناختي ياسپرس براي روانپزشكي باليني فقط به دنبال نشانهها نبود و صرفا به رفتارها نميپرداخت، بلكه عمدتا بر تجربه ذهني استوار بود و روشن كردن تجارب ذهني و دروني بيمار را درنظر داشت. در روانشناسي امروز امريكا و به تبع آن دنيا يك اشكال اين است كه تشخيص بيماريها براساس فهرستي از نشانهها انجام ميگيرد و مثلا مشاهده هفت مورد از نه نشانه هر اختلالي در فرد منجر تشخيص آن نوع اختلال ميشود. اين مساله كار را براي روانشناسان و شركتهاي بيمه ساده كرده است، اما با ديدگاه علمي و عميق جور در نميآيد. در زمان ياسپرس اميد اين بود كه همه مسائل ذهني را از طريق بررسي مغز كشف كنند. امروز جزييات اين اميدواري قدري فرق كرده است. در واقع، ميخواستند بروز نشانههاي رواني را با پيدا كردن اشكالي در بخشي از مغز تبيين كنند، اما ياسپرس اين را كافي نميديد و بر فهم بيمار رواني و بيماري رواني تاكيد داشت. همچنين، او ديدگاهي تكثرگرا داشت و بر آن بود كه گرچه روانپزشكي شاخهاي از پزشكي است، روانآسيبشناسي فراتر از موضوعات زيستشناختي در جستوجوي نشانههاي بيماري و تبيين آنها است و علوم انساني و تاريخمندي در آن نقش دارد. او تاكيد داشت كه ورود علوم انساني از دقت تجربي روانآسيبشناسي نميكاهد، بلكه بر آن ميافزايد. مك هيو، هيونز و اسلاوين در دهه ۱۹۷۰ ميلادي عقايد ياسپرس را به جامعه روانپزشكي امريكا معرفي كردند و روش پديدارشناسي ياسپرس را وابسته به ظرفيت انسان براي بيان خودش دانستند؛ يعني وسيلهاي براي انتقال تجارب از فردي به فرد ديگر و اين ظرفيت توصيف محتواي اذهان را براي بيماران و گوش فرا دادن به اين توصيفها را براي ورود به زندگي رواني اين بيماران ممكن ميكند. اما چطور اين كار انجام ميشود؟ از كجا ميدانيم احساس ديگري را ميفهميم؟ آيا آنچه ديگري حس ميكند با آنچه من در نظر دارم يكي است؟ پاسخ اين پرسش براي روانپزشك، روانشناس، فيلسوف، نويسنده و شاعر اهميت حياتي دارد. ياسپرس روانپزشك از همينجا آغاز ميكند. اين پرسش كه آيا دستگاه رواني يا ذهني ما ميتواند واقعيتهاي درون و پيرامون ما را بفهمد يا نه، با پاسخهاي گوناگوني روبهرو شده است. يكي از اين پاسخها كه بهويژه براي پزشكان جذاب بوده، اين است كه واقعيتي از حقايق مفروض يا دادهها وجود دارد كه ما نميتوانيم به كنه آنها پيببريم، اما دستگاه عصبي ما ميتواند ما را از ظواهر يا پديدارها يا آن نومنهايي كه چنين دادههايي در تجربه ناخودآگاه ما بر ميانگيزد آگاه كند.