هستها و بايدها در سياست خارجي دولت سيزدهم
ديپلماسي 12+1
ساسان كريمي٭
وجه نظري: امروز كه در آستانه تحويل سكان اجرايي كشور به برنده سيزدهمين انتخابات رياستجمهوري هستيم و نيز از نظر مذاكرات احياي برجام در وين همهچيز منوط به اين تغييرات در تهران شده است نياز است كه با جريانشناسي كمي واقعبينانهتر و دقيقتر به فرصتها و احيانا تهديدهاي پيش روي دولت سيزدهم در موضوع برجام و رابطه با امريكا نگاه كنيم.
هر چند هم ظهور ترامپ در صحنه سياست ايالات متحده يك استثنا بود و هم رفتن او بعد از يك دوره رياستجمهوري از كاخ سفيد تا حد زيادي پيشبيني نميشد اما در هر حال آنچه به واسطه حضور وي بر صندلي قدرت در واشنگتن بر ما گذشت ضمن تمام وجود استثنايياش از كليتي قابل پيشبيني پيروي ميكرد كه براي آينده ما راهنماست. همينطور شناخت نظم واقعي حاكم بر ايالات متحده و سياست اين كشور در خصوص ايران و خاورميانه ميتواند فرصتهاي پيشآمده و از دست رفته را بيش از پيش براي ما شفاف كند.
اگر بخواهيم به مواضع رسمي كشورها در نظم كنوني و رسمي بينالمللي نگاه كنيم طبعا هر ديپلمات تازه كاري هم سياست كشور خود را در قبال ديگران اصولي، ثابت و از همه مهمتر بيتوجه به جزييات سياست داخلي كشور مقابل اظهار ميكند. اما كيست كه نداند در سطحي معرفتي و نه رسمي اينطور نيست و پديدههاي سياسي، اجتماعي و اقتصادي ذاتا روي هم موثرند: همانطوركه كودتا و انقلاب در يك كشور روي منافع و سياست ديگر كشورها تاثيرگذار است تحويل قدرت در فرم كوچكتر و درونسيستميتري مانند انتخابات هم تا حدي بر رويكردها، مواضع و تصميمگيريهاي آن كشور سايه افكنده و بنابراين براي دولتهاي ديگر بالقوه ميتواند معنادار باشد. البته هر قدر اين تحولات داخلي دراماتيكتر و افراطيتر باشد و هر اندازه كه رابطه با كشور ديگر دچار چالشهاي بيشتري باشد اين تاثيرگذاري انتخابات بر سياست ميان دو دولت موثرتر خواهد بود. مصداق اين معنا را لااقل امروز ما توانستهايم در مثال ترامپ به وضوح و از نزديك مشاهده كنيم.
تهديدي كه در چنين نگاه معرفتي ميتوان به آن دچار شد فاصله گرفتن از جزييات پديدههاست و تقليل موضوعي شناختي به چيزي شبيه مواضع رسمي و رجزهاي سياسي چرا كه از دور همهچيز به همهچيز شبيه است. بنابراين آنچه در اين مقال مفروض است اينكه: در سياست به واسطه محدوديت و تعارض منافع دعواها عموما زرگري نيستند و بهرغم تلاش همگان براي حفظ منافع ملي طرفهاي مختلف در سياست داخلي يك كشور بر آنند تا اين تامين منفعت را از رهگذر رسيدن خود به قدرت انجام دهند. بنابراين اختلافات داخلي ميان سياستمداران، احزاب و جريانها در نظامهاي سياسي انتخابات-پايه واقعي هستند و جمع زدن همه اطراف مختلف سياست داخلي يك كشور اگر از سر موضعگيري يا بازيسازي سياست خارجي نباشد ميتواند تحليلگر را با خطاي شناختي مواجه كرده و تحليل او را به چيزي شبيه بيانيه رسمي دستگاه ديپلماسي كشور بدل نمايد كه البته كاركردي نخواهد داشت. پر واضح است كه شناخت خلل و فرج سياست داخلي، اختلافات و اشتراكات واقعي و بزنگاههاي سياست و رقابت در داخل يك نظام سياسي موثر كه موضوع تحليل قرار گرفته است ميتواند به توليد تحليلها و نهايتا تصميمهايي بينجامد كه با استفاده از آنها بتوان از آسيبها كاسته و بزنگاههاي كسب و ايجاد منافع را براي كشور دريافت.
سياست داخلي ايران - وجه تاريخي: سياست و از جمله سياست خارجي ايران در دهه نخست انقلاب هم به واسطه پسا انقلابي بودن و هم از جهت جنگي بودن شرايط در موقعيت خاصي قرار داشت. در دوراني كه هنوز بلوك شرق دچار فروپاشي نشده بود سياست در ايران تا حد زيادي يكپارچه و بدون تكثر ارزيابي ميشود. از اين منظر بهرغم حضور نيروهايي با گرايشهاي ناهمسان در سامانه سياسي، بار جنگ هشتساله و شرايط حساس اوايل انقلاب اقتضا ميكرد كه لااقل اشعار بيروني و موثر اين صحنه تا حد زيادي يكسان بوده و تفاوت جدي و معناداري در موضع بيروني گرايشهاي مختلف سياسي ديده نشود. با اتمام جنگ و روي كار آمدن دولت سازندگي كه آشكارا گفتمان خاصي را به خصوص در اقتصاد سياسي و نيز به طريق اولي در سياست خارجي دنبال ميكرد رويكردهاي ديگر نيز شروع به بازسازي خود و شفاف كردن مرزبنديهاي گفتماني كردند. انگيزه نخست اينچنين موضعگيريها سازماندهيهاي فكري البته ميل و اشتياق گرايشهاي مختلف به حضور و توفيق در بزنگاههاي پيش رو بود؛ امري كه بيتعارف، ذات هر فرد و جريان سياسي است.
در اين ميان كساني اقتصاد آزاد را نمايندگي ميكردند و ديگراني قائل به اقتصاد دولتيتر بودند. جريانهايي نسبت به تنشزدايي و عاديسازي روابط خارجي خوشبين بودند و ديگراني نگاهشان بيشتر به درون بود. عدهاي شرق را بيشتر ميپسنديدند و دستههايي غرب را واجد وجوه اصلي سياسي و اقتصادي در بازي روز جهان ارزيابي ميكردند.
ضمنا نسبت به دهه اول، همانطوركه در عرصه جهاني اتفاقي اساسي افتاده بود و ديگر از جهان دوقطبي خبري نبود، جنگ نيز پايان يافته و معادلات در تهران نيز تغيير كرده بود. جريانها از خاستگاههاي اوليه خود تا حدي فاصله ميگرفتند و اندك اندك چپروترينها حالا طرفدار گسترش تعاملات با غرب ميشدند، طرفداران اقتصاد بازار آزاد راستروي در سياست را با اقتصادي نيمه دولتي و نيمه خصوصي درميآميختند و صحنه متناسب با تعاريف روز سياسي و اقتصادي آن روز خيلي واضح نبود.
بيش از هر چيز از ابتداي دولت اصلاحات اين معاني در تمامي جناحها مشخص شد و با پايان تحصيل علمداران جريانهاي مختلف رويكردهاي اينك تغيير يافته به اندكي پختگي در ابعاد مختلف سياسي، اقتصادي و سياست خارجي نزديك شدند و هر جريان بهطور جدي طرفدار يك نوع نگاه مشخص شد.
البته كه در طول بيست و چهار سال گذشته نيز اين جريانات مداوما در حال تحول بودهاند و اينك شايد نتوان به سبك گذشته اصولگرا و اصلاحطلب ناميدشان اما در هر حال رويكردهاي اصلي در غالب اين جريانها مشخص است: ولو كه اشخاص و خردهجريانهاي ذيل آنها در بزنگاههايي تغيير مسير را به عنوان تاكتيك يا استراتژي پيش گرفته باشند.
در اين راستا بايد ذكر شود كه نگارنده در دستهبندي اطراف مختلف سياست در ايران، امروز ديگر قائل عناوين قبلي نبوده و جريانها را فراتر از عناوين قبليشان به لحاظ روش و منش به تندرو و ميانهرو تقسيمبندي ميكند كه حتي شايد در مصاديقي با آنچه در افواه مطرح است همخواني و هم نظري هم وجود نداشته باشد.
ايران و امريكا: اما در موضوع روابط خارجي و به خصوص در مورد ويژه رابطه ايران و امريكا چطور ميتوان به تحليل رسيد؟ قطع نظر از صفاتي كه حاكميتهاي هر كدام از اين دو كشور به ديگر نسبت ميدهند و سياست غالب را با مواضعي رسمي ولي تقليلگرايانه وصف ميكنند، نگاه اين يادداشت در نهايت دسترسي به تحليلي در بستر تاريخ است كه بتوان از خلال آن به تصميمسازيهاي جديد دامن زد.
لااقل تا آنجا كه در تاريخ رسمي موجود است چند نمونه را ميتوان در دوره چهل و دو ساله گذشته (دوران قطع مناسبات رسمي و دايمي ديپلماتيك) ميان دو كشور فهرست كرده و به عنوان موارد عملي و واقعي فيمابين در نظر آورد:
تحليل: با مرور فهرست بسيار خلاصه فوق ميتوان الگو را اينطور ارزيابي كرد:
- روابط ميان دو كشور بعد از انقلاب عمدتا تاريخ شكست و بياعتمادي بوده است. اين بياعتمادي البته با توجه به بدعهديهاي دولت امريكا عقلاني است.
- اگر نتايجي موفق يا نيمهموفق در روابط دو كشور به دست آمده عمدتا بين دولتي دموكرات در امريكا و طرفي ميانهرو در ايران بوده است.
- عدم توفيقها در موارد متعدد يا به واسطه عدم الگوي فوق بوده (جمهوريخواه در واشنگتن / يا اصولگرا در تهران) يا تغيير دولت امريكا از يك دولتي دموكرات به جمهوريخواه.
ميتوان صحنه را اينطور ديد كه به واسطه اتحادهاي منطقهاي و نيز منافع جمهوريخواهان در معاملات كلان اسلحه در خاورميانه ثبت و امتداد موارد موفق در روابط با جمهوري اسلامي ايران به صلاح ايشان نيست. بنابراين جمهوريخواهان به خصوص با پايان دوران جنگ ايران و عراق و همزمان با فروپاشي بلوك شرق همواره در تقويت پايگاه و توفيقات ميانهروها در ايران مخالف بودند و اين مخالفت البته به علت منافع حزبي ايشان در داخل امريكا (يعني بر هم زدن هر گونه دستاورد دموكراتها در اين زمينه) و نيز در روابطشان با اهالي منطقه قلمداد ميشود؛ روابطي كه با تغييرات صحنه ميان اعراب و اسراييل امروز بارزتر از گذشته قابل مشاهده است.
از سوي ديگر دموكراتها اولا به علت رقابتي كه با جمهوريخواهان در سياست داخلي امريكا دارند و سپس به واسطه خاستگاه ظاهريشان در مساله حقوق بشر و غيره امكان همكاري خود را با ميانهروهاي ايران در مقايسه با نظامهاي سياسي منطقه ممكن و روا ميبينند. علاوه بر آنكه در سياست خارجي خود، حزب دموكرات اگر بتواند روابط با ايران را تا حد معقولي بازسازي كند خواهد توانست از آن به عنوان برگ برندهاي در كارنامه و رفع و مديريت يكي از تنشهاي قديمي سياست خارجي امريكا به افكار عمومي اين كشور بفروشد.
اما اين اتفاق هم از نظر گفتماني كه حزب دموكرات نمايندگي ميكند در سطح كلان و هم از نظر تكنيكي و همخواني عملياتي فيمابين سنتا و مفهوما با اصلاحطلبان و ميانهروها ممكنتر بوده و مينمايد. جمهوريخواهان نيز همانطوركه گفته شد تلاش ميكنند تا از اين دستاورد بالقوه رقيبان داخلي خود جلوگيري يا حتي آن را تخريب كنند. بنابراين بايد نتيجهگيري كرد كه تمام نيروهاي داخلي در سياست ايالات متحده يكسان نيستند و تفاوت ايشان در مسائل مختلف از جمله در روابط با جمهوري اسلامي ايران معنادار است. اين تفاوت نه از خوي و خصلتي بهتر بلكه از منافع حزبي و رقابتهاي داخلي ناشي ميشود: هم تمايل دموكراتها به توافق و ترميم روابط با ايران از منافع حزبي ايشان است و هم زير ميز زدن جمهوريخواهان. سياست حرفهاي سياست دوستي و دشمني ذاتي و هميشگي و بيدليل نيست. بلكه اقدامات صرفا معطوف است به نتيجهاي براي كسب تثبيت و توسعه قدرت در سطوح مختلف.
نتيجه: آنچه بايد در دولت سيزدهم تهران به عنوان نكتهاي پس ذهن تصميمسازان و تصميمگيران مد نظر قرار داده شود اينكه همگان توافق داريم كه سياست خارجي ايران به واسطه ساخت قدرت بيش از گذشته فرادولتي است و بنابراين اتخاذ رويههايي كه منجر به تنشزدايي در سطح بينالمللي شده ميتواند نظم فوق را در رابطه بين ايران و غرب به خصوص امريكا بر هم زند و تصويري كه از دولت وجود دارد را به اصولگراي ميانهرو تغيير دهد. اين معنا باعث ميشود كه علاوه بر حفظ اصول گفتماني و جرياني خود ضمنا از آنچه در دست است استفاده بهينه كنند و ساختمان ساختهشده را در راستاي منافع ملي و در چارچوبهاي فرادولتي تكميل كنند.
در سطح تكنيكي نيز دولت جديد بهتر آن است كه بتواند و اصرار داشته باشد از نيروهاي كيفي در لايههاي مختلف - قطع نظر از خاستگاههاي سياسي ايشان - بهره ببرد.
٭دانشآموخته دكتراي فلسفه سياسي
از دانشگاه تهران