واحهاي سبز در آغوش سراب
اميد مافي
از ييلاق دلهايشان تا قشلاق آمالشان راه زيادي بود. پسر پول نداشت. آپارتمان نداشت. اتومبيل نداشت. جعبه رنگي نداشت. فقط پانصد جلد كتاب در كتابخانهاش داشت كه تمام هستياش را در بر ميگرفت.
پسر گفت: كتابها را ميفروشم و سقفي براي تو ميسازم.
دختر گفت: حيف نيست ماركزها و بورخسها و اورهان پاموكهايت را براي يك سقف مشترك بدهي؟
پسر گفت: صد سال تنهايي به چه دردم ميخورد وقتي تو نباشي؟ كور شوم اگر بخواهم تو را رها كنم و در پستوي تنهاييام با مرور كوري ساراماگو يخهاي روياهايم را آب كنم.
دختر گفت: مُردن در امتداد مرداد بهتر از نفس كشيدن در امتداد خرداد و تير است، وقتي قرار است واژهها حراج شوند و حواس كلمات در اين فراموشان پرت شود. اصلا اين كتابها اگر نباشند تو در كارگاه شعرت چگونه مرا به دورترين سيارهها سنجاق ميكني؟
پسر گفت: من با تو شعري كوتاهم. يك هايكوي عاشقانه. بي تو اما مرثيهاي كبود در تموز كه با خوشبختي غريبه است.
دختر گفت: من به زادگاهم بر ميگردم و مدتي بعد دوباره پيش تو هستم. در اين تهران درندشت پر از دود تا من برگردم تو خانهاي كوچك مهيا كن با شاخه گلي كه عطرش تمام خانه را بگيرد. وقتي اين جملات را ميگفت پلك هم نميزد.
پسر رضايت داد دختر به شهرش برگردد و او بيآنكه كتابهايش را به دست باد بسپارد كاري براي خودش پيدا كند تا روزي روزگاري سر بر شانه يار هوس يك سنگگ خشك و خالي به سرش نزند و عطر قناديهاي قديمي از خاطرش نرود.
پسر راننده تاكسي شد. مسافران را با نوبت و بينوبت سوار ميكرد تا بتواند زندگياش را ميان دنده و كلاچ بسازد و بينياز از تحفههاي گونتر گراس و شيمبورسكا، خورشيد صبحگاه را با لبخند يار به شيدايي دعوت كند.
حالا پسر با موهاي جو گندمي تمام روز را در انتظار مسافري كه قرار بود برگردد و پاي درخت كاج در چشمان يك مرد خسته جان غرقه شود به سر ميبرد. او مدام به ساعتش نگاه ميكند و حسرت صداي نازنيني را ميخورد كه سي سال است دير كرده.
كتابها در قفسههاي كهنه خاك ميخورند، تاكسي نارنجي مقصدي در انتهايش نيست و پسري كه حالا ديگر خانهاي كوچك رو به كوير ساخته پشت پنجره ايستاده، دلش چنگ ميخورد، دنيا را لعنت ميكند و منظرهاش واحهاي سبز است در آغوش سراب...