عكس يادگاري
در خواجه اباصلت
زهرا چوپانكاره
آخرين عكس دستهجمعي فاميلي ما در خواجه اباصلت گرفته شد. آرامگاهي تقريبا 12 كيلومتري مشهد و نرسيده به بهشت رضا. در اين عكس من، پدر و مادرم، پسرخاله، دايي بزرگ و همسرش، دخترداييها و پسرداييها كنار هم ايستادهايم و داريم به دوربين نگاه ميكنيم.
پشت سر ما مادربزرگ و دايي كوچكترم هم هستند. چهره اين دو نفر البته در عكس معلوم نيست چون در رديف عقب عكس، زير خاك خفتهاند. چند كيلومتر آنطرفتر در بهشت رضا، پسرعمهام را دفن كردهاند. كرونا و بيمسووليتي و سكوت، از نيمه فروردين سه نفر از ما را برد، هر داغ با داغ ديگري تازه شد، تا آن روز كه رو به دوربين ايستاديم و زنده و مرده با هم عكس يادگاري گرفتيم.
مينويسم «من و خانوادهام» چون اين من و اين خانواده مشتي است از خروار خروار آدمها و خانوادههايشان كه مدام يا دارند به هم تسليت ميگويند يا دارند از هم تسليت ميشنوند. از غمي به غم ديگر و از درماندگي به درماندگي بعدي حتي فرصت نميكنند نفسي تازه كنند. اين را براي «شما» مينويسم.
در زبان روزمره مردم اين «شما» كه ميگويم ديگر وزارتخانه و نهاد و مركز قدرت خاصي را هدف قرار نميدهد، يك كليت را در نظر ميگيرد و خشم و اعتراضش متوجه همان ميشود. نميدانم وقتي كه ظرف دو روز ناگهان شروع كرديد به «افشا» و بعد جوابيه دادن در رسانههاي رسمي و شبكههاي اجتماعي متوجه اين نكته
بوديد يا نه.
ظرف دو روز از آنچه مديران وزارت بهداشت و وزارت امور خارجه خطاب به هم گفتند، موجي درست شد كه خبرها را درنورديد و همزمان با آمارهاي سياه مرگ، دست به دست ميان خوانندگان خبرها چرخيد. حالا صحبتها طعنه به هر كه بود و جوابها قرار بود خطاي چه كسي را ثابت كند، بماند. نزد خواننده خبر همه اينها يعني «شما» يعني يك كليت كه حالا در آخرين لحظات عمر دولتي كه گذشت سكوتش را شكسته و به حرف آمده. خواننده خبر به افشاهاي گاه به گاه و تكذيبها يا تكملهها و اصلاحات دو روز بعد از افشاگري عادت دارد.
فرقش اين بود كه اينبار هركدام از اين خوانندگان عزيزش را، عزيزانش را زير خاك گذاشته بود و حالا عيان و آشكارا از زبان «شما» ميشنيد كه ميتوانستيم وارد كنيم، ميتوانستند وارد كنند و مجوز ندادند و قرار بر اين شد و فلاني گفته كسي سراغ واكسن نيامد و ...خلاصه اينكه نشد. خواننده اين خبرها زير پست اينستاگرامي يكي از شما خواند «اين نيز بگذرد».
نميدانم «شما» از اواخر زمستان 99 تا حالا (يعني از زماني كه واكسنهاي موثر و تاييدشده كرونا به دنيا عرضه شده بود) چند نفر را از دست دادهايد. آماري از اينكه خانواده و عزيزان شما، اگر ساكن ايران هستند، در چه حالياند نداريم. اما آمار خودمان را به صورت حدس و گماني داريم؛ بنا بر آنچه سيستم رسمي كشور ادعايش را دارد بيش از 500 نفر از «ما» كشته ميشود، ما اين عدد را به اضافه همه آنهايي ميكنيم كه نامشان به عنوان قرباني كرونا
ثبت نشد.
من آمار را به اضافه كساني مانند مادربزرگم ميكنم كه در اولويت دريافت واكسن بود اما نه به سهمش از واكسن رسيد و نه حتي در تاييديه مرگش نامي از كرونا ثبت شد. براي همين است كه وقتي شما نسبت به بالا رفتن آمار ابراز نگراني ميكنيد، ما واقعا دانه به دانه اين آدمهاي عزيز را ميگذاريم زير خاك تا روز بعد، تا مرگهاي ديگر. يك بار در فيلمي ديدم يكي كه اسلحه به سويش نشانه رفته بود شروع كرد از خودش گفتن، از اينكه چند بچه دارد، اسم بچههايش چيست، زنش را چقدر دوست دارد.
ميگفت اگر كسي شما را بشناسد، اگر بتوانيد عواطف انسانياش را بيدار كنيد شايد اميدي به نجات داشته باشيد. ما اگر مهلتي داشتيم شايد ميتوانستيم بگوييم كه هريك از اين جانها كه به خاطر نبودن واكسن از دست رفت كه بود. مادربزرگ من ماكاروني دوست داشت، خنداندنش ساده بود و از آن شعرهاي كوچه بازاري ميدانست كه آدم را هم ميخنداند و هم
شرمزده ميكند.
داييام چشمهاي سبز مهرباني داشت، زياد سربهسرمان ميگذاشت و وقت مشاعره فقط حرف اول مصرع را عوض ميكرد: اگر «ميم» بود: ميازار موري كه دانهكش است... اگر «واو» بود: واي ميازار موري كه دانهكش است... اگر «ب» بود: بابا نيازار موري كه دانهكش است.
پسرعمهام عاشق قطار بود، عاشق بچهها، عاشق هواپيماها، اصلا بدي نميدانست يعني چه. ما اينها را گذاشتيم زير خاك. اينها سه نفر از آن صدها نگاه و خنده و خاطره بودند كه هر روز ميرود زير خاك. گفتم شايد بتوانيد شما هم تجسم كنيد. بعد به ياد بياوريد كه اين آدمها و داستانهايشان به خاطر چه نيمهتمام ماندند.
شما چطور؟ شما به خاطر نبودن واكسن و سكوت كسي را از دست دادهايد؟ شده توي قبرستان با مردهها عكس يادگاري بگيريد؟