ابنسينا و تئولوژي ذيلِ اُنتولوژي
ميلاد نوري
هايدگر در «فلسفه چيست؟» ميگويد: «تعبير سوفون/Sophon، يعني هِن پانتا/Hen Pnata معادل با يك همه چيز است كه در اينجا همه يعني تمام چيزهايي كه وجود دارد كه به معناي كليت هستي است.» فيلسوف خواهان آن است كه جهاني عقلاني شود كه بازنمايي جهان عيني است و بهمثابه يك تماميت/ بهمثابه يك همه چيز پيشِ چشم است و فيلسوف خود عقلاني شدن جهان است. شيخالرييس ابنسينا نيز جهاني عقلاني است؛ نگاهِ او به كليت واقعيت با ابعاد وجودي و ماهوياش، در تحليلِ وي از ماهيت علم و طبقهبندي علوم هويدا ميشود. او از ساختارِ كلي دانش بهمثابه يك كليت يكپارچه سخن ميگويد كه انعكاسي از يكپارچگي واقعيت است. بُنيانِ اين يكپارچگي براي ابنسينا در مفهوم «وجود» نهفته است. ابنسينا در «الهيات شفاء»، موضوع فلسفه نخستين يا مابعدالطبيعه را «موجود بما هو موجود» معرفي ميكند؛ استدلال وي اين است كه دانش مابعدالطبيعه كليترين دانشهاست و موضوع كليترين دانشها بايد كليترين موضوعات باشد كه همان وجود است. پس جهانِ عقلاني ابنسينا با قرار دادن «وجودِ موجود» در مركز تفكر فلسفي شكل ميگيرد و او نخستين كسي است كه فلسفه را چنين نگريسته است و اين جزو مهمترين مسائلي است كه در آن، ابنسينا راه خود را از ارسطو جدا كرده است.
ارسطو در «متافيزيك» مينويسد: «دانشي وجود دارد كه موجود را از آن جهت كه موجود است و صفاتي را كه بالذات به آن مربوط است، بررسي ميكند؛ ... ما بايد براي بررسي موجود از آن جهت كه موجود است به بررسي علل نخستين بپردازيم» و چنانكه از اين عبارت روشن است، اگرچه ارسطو مابعدالطبيعه را دانشِ بررسي موجود بما هو موجود ميداند، اما مسير اين دانش را نه از بررسي وجود به عنوان عامترين مفهوم، بلكه از بررسي علل نخستين موجودات ميگشايد. ابنسينا در آغاز «منطقالمشرقيين» نوشته است: «همتمان برانگيخت تا كتابي فراهم آوريم در باب آنچه محل اختلاف اهل بحث و استدلال است؛ كتابي كه در آن به هيچ تعصب، يا هواي نفس، يا انس و عادتي التفات نكنيم و نهراسيم از روي برتافتن از آنچه دانشطلبان كتابهاي يوناني از سرِ غفلت و كمفهمي با آن الفتي دارند و نيز نهراسيم كه از آنچه خود در كتبي كه براي ايشان تاليف كرده بوديم جدا شويم؛ ... كه اگر [در آن كتابها] مخالفت خود را در موضوعي نمايان ساختيم در مواردي بود كه صبر بر آن امكان نداشت و در بسياري موارد نقصان ايشان را با ناديده انگاشتن آن پوشانيديم. ... و ما اين كتاب را جز براي خودمان ننگاشتهايم و مقصود از خودِ ما همانا كسانياند كه در جايگاه و نظرگاه ما بايستند.» و اگر از جايگاه و نظرگاهِ ابنسينا به مسائل نگاه كنيم، موضوع فلسفه چيزي نيست كه ابنسينا موضع خود را از ارسطو جدا نكرده باشد، چه در منطقالمشرقيين و چه در كتابهاي پيشين او كه به شيوه جمهور بوده است. ارسطو در «متافيزيك» مينويسد: «همهجا علم به نحو نخست به امري ميپردازد كه تقدم دارد و همان چيزي است كه چيزهاي ديگر بر آن استوار بوده و نامِ خود را از آن ميگيرند. پس اگر اين چيزِ مقدم جوهر است، بنابراين، اين جوهر است كه فيلسوف ميبايد به علل و اصول آغازين آن دست يابد»؛ اين در حالي است كه ابنسينا مدعي است كه اگر دانش مابعدالطبيعه كليترين دانشهاست، موضوع كليترين دانشها بايد كليترين موضوعات باشد كه همان وجود است. به اين ترتيب، نخستينبار با ابنسيناست كه اُنتولوژي جاي تئولوژي را گرفته است و الهيات بالمعنيالاخص ذيلِ الهيات بالمعنيالاعم جاي گرفته است؛ زيرا به تعبير ابنسينا در «شفاء»: «ممكن نيست معناي محققي جز حقيقت معناي وجود بتواند تمام موضوعات علوم را در بر گيرد.» وقتي به اشياء عالم ميانديشيم، آنها را صاحب وجود مييابيم و براي تفسير و تبيين جايگاهِ وجوديشان به ماهيتشان توسل ميجوييم. انسان به عنوان انسان هست، اسب به عنوان اسب هست، گل رز به عنوان گل رز هست، اما ماهيتهايي مثل «حيوان»، «انسان» و «گل رز» همانقدر كه در خارج وجود دارند، ميتوانند در ذهن نيز وجود داشته باشند، چنانكه انسان در ذهن، حيوان در ذهن و گل رز در ذهن چيزي است؛ اما وجه مشترك اين وجود ذهني و آن وجود عيني چيست؟ ماهيت مطلق حيوان، انسان يا گل رز، كه فينفسه نه ذهني است و نه عيني، بلكه چيزي است كه وجودي در ذهن يا عين يافته است. در تعريف ماهوي هيچيك از اينها چيزي به نام وجود نخواهيم يافت. انسان وجود نيست، بلكه وجودي مييابد. حيوان وجود نيست، بلكه وجودي مييابد. گل رز وجود نيست، بلكه وجودي مييابد. به همين دليل است كه ابنسينا در «مباحثات» ميگويد: «ماهيات، در ذات خودشان نه وجوبي و نه وجودي دارند.» و همانقدر كه ماهيت نسبت به وجود و عدم لااقتضاء است، نسبت به كليت و جزئيت هم لااقتضاء است؛ يعني انسان از آن جهت كه انسان است، به قيد كلي يا جزئي بودن مشروط نميشود. ماهيت در ذاتِ خود نه هست و نه نيست، بلكه وجودِ علت است كه آن را موجود ميكند و با نبود علت، ماهيت در ساحت امكان فرو ميماند. اما ماهيات هستي خود را از كجا مييابند؟ از واجبالوجودي كه هستياش ضروري است و به موجب حقيقتش ضرورت دارد. واجبالوجود است كه علت وجودي موجودات در ساحت هستي است و بهتعبير ابنسينا در «اشارات و تنبيهات»: «اگر علت نخستيني باشد، بايد علت نخستين تمام موجودات باشد.» زيرا چنانكه ابنسينا ميگويد: «چنانكه ميداني ماهيتهاي ديگر شايستگي وجود را ندارند و اگر آنها را فينفسه و مستقل از نسبتشان با واجبالوجود ملاحظه نماييم همگي باطلاند.» به اينترتيب، الهيات بالمعنيالاخص ذيل الهيات بالمعنيالاعم جاي گرفته و تعريف ميشود.