سقوط روم
مرتضي ميرحسيني
ويل دورانت ميگفت يك تمدن بزرگ تا از درون منهدم نشده باشد، از بيرون مغلوب نميشود و به اين قاعده براي درك چگونگي سقوط امپراتوري روم كه سال 476 ميلادي در چنين روزي روي داد، تكيه ميكرد. سقوط روم نتيجه نهايي افول و انحطاطي بود كه دو تا سه قرن ادامه داشت و از اينرو مثل هر فروپاشي ديگري، نه يك واقعه كه فرآيندي طولاني بود. در باور شماري از روميها كه اين زوال را ميديدند يا آن را حس ميكردند، نه فقط امپراتوري كه دنيا به سوي پيري و مرگ ميرفت و فروغلتيدن در تباهي گريزناپذير بود. اشتباه ميكردند. دنيا بدون امپراتوري روم باقي ماند و تاريخ بعد از آن متوقف نشد، اما چرا روم سقوط كرد؟ يورش پياپي بربرها و سالهاي طولاني جنگ به كنار، چه دلايل ديگري براي اين تحول بزرگ وجود دارد؟ مورخان، در دورههاي مختلف، پاسخهاي متفاوتي به اين پرسش دادهاند. مثلا ادوارد گيبون بلندآوازه ميگفت علت اصلي را بايد در مسيحيت جستوجو كرد، چراكه «اين مذهب كيش قديم را كه به روح رومي خصلت اخلاقي و به دولت روم ثبات بخشيده بود از ميان برد. مسيحيت به فرهنگ كلاسيك، به علم، به فلسفه، به ادبيات و به هنر اعلام جنگ داده بود. مسيحيت نوعي رازوري شرقي سستكنده را وارد رواقيگري واقعپردازانه زندگي رومي كرده بود، فكر افراد را از وظايف اين جهاني معطوف آمادگي تسليمطلبانه براي يك فاجعه كيهاني ساخته بود و آنان را واداشته بود تا به جاي آنكه در جستوجوي سعادت جمعي از طريق فداكاري در راه كشور باشند، به دنبال سعادت فردي از طريق زهد و عبادت بروند.
مسيحيت وحدت امپراتوري را درهم شكسته بود، در حالي كه امپراتوران نظامي براي حفظ وحدت مبارزه ميكردند؛ آيين مسيح پيروان خود را از به عهده گرفتن شغلهاي رسمي يا رفتن به خدمت نظام منع كرده بود؛ اصول اخلاقي مبني بر عدم مقاومت و صلحدوستي را موعظه كرده بود و حال آنكه نجات امپراتوري در گرو شور و شوق و اراده به جنگ بود. پيروزي مسيح، مرگ روم به شمار ميرفت.» اين سخن نادرست نيست، منتها اگر مسيحيت در فروپاشي دولت روم موثر بود، بيشتر معلول بود تا علت. ابتدا آيينها و اعتقادات كهن رومي رنگ باخت، بعد مسيحيت جاي آنها را گرفت. دورانت مينويسد: «علت آنكه مسيحيت توانست با چنان سرعتي گسترش بيابد اين بود كه روم رو به احتضار بود. مردم ايمان به دولت را نه از آن جهت از دست دادند كه مسيحيت آنان را از دولت دور نگه ميداشت، بلكه بدين علت كه دولت از ثروت در برابر فقر حمايت ميكرد، ميجنگيد تا برده اسير بگيرد، به كار ماليات ميبست تا از تجمل پشتيباني كند و در حفظ ملت خود در برابر قحط و غلا، بيماريهاي همهگير، مهاجمات و بيكاري عاجز بود. مردم حق داشتند از قيصر كه طبل جنگ ميزد روي بگردانند و به مسيح روي آورند كه صلح را موعظه ميكرد، يعني از يك خشونت باورنكردني به يك رحم و عاطفه بيسابقه، از يك زندگي بياميد يا بيعزت به ايماني كه مايه تسلي بينوايان بود و انسانيتشان را محترم ميداشت بگروند. روم را نه مسيحيت از پا درآورد و نه هجوم بربرها؛ هنگامي كه مسيحيت نفوذ يافت و هجوم بربرها فرارسيد، روم جز پوستهاي ميانتهي نبود.»