نگاهي به فيلم اكشن جولت با بازي كيت بكينسل محصول سينماي امريكا2021
ديوانگيِ خشم
تينا جلالي
فيلم «جولت» به كارگرداني تانيا وكسلر تازهترين محصول كمپاني آمازون از اين حيث قابل توجه است كه به بيماري فورانهاي انفجاري متناوب كه بهطور ناگهاني و به يكباره در انسان رخ ميدهد، ميپرازد. يك جور تندخويي كه ناشي از طغيان ناگهاني خشم و خشونت كه در انسان بروز ميكند.
ليندي شخصيت اصلي فيلم دچار يك اختلال عصبي نادر است و اين بيماري باعث ميشود تا وقتي او بين جمع حضور دارد يا با شخص خاصي در حال معاشرت است با كوچكترين اختلاف نظر و ناهماهنگي و ناسازگاري، خشم تمام وجود وي را فرا بگيرد و به شكل بيرحمانهاي به طرف مقابل آسيب برساند. اما ليندي به بيماري خود آگاه است و شناخت كامل از خود دارد؛ دوست ندارد ديگران را مورد ضرب و شتم قرار بدهد درنتيجه او تنها راه مقابله با اين مشكل را وارد كردن شوك به خودش ميداند .درماني بيرحمانه وحشيانه و ظالمانه اما به طرز شگفتآوري كه موثر واقع ميشود.
اينكه چگونه يك انسان بر اثر يك مشاجره يا بگومگوي ساده به مرز فروپاشي ميرسد، نكتهاي است كه از دقايق ابتدايي فيلم، ذهن را به خود درگير ميكند. از آنجايي كه بيشتر ما آدمها در چنين موقعيتهاي حساسي قرار ميگيريم اين نكته به خودي خود جاذبه فيلم (بيست دقيقه ابتدايي فيلم) هم به شمار ميرود اما مهم آنجاست كه ميدانيم وقتي موضوعي با خواسته ما پيش نميرود يا به واسطه بحث و جدل خشمگين ميشويم در لحظه واكنش منفي نشان دهيم يا به عبارتي آرامش ما مختل شود ولي درنهايت خودمان را كنترل ميكنيم و به خودمان مسلط ميشويم اما خويشتنداري و تسلط بر طغيان خشم براي همه يكسان نيست. بعضي آدمها با كوچكترين ناهنجاري به هم ميريزند و به لحاظ اخلاقي سقوط ميكنند كه اين مساله دلايل مختلفي ميتواند داشته باشد همانطور كه در ابتداي فيلم هم اشاره ميشود: « شايد اگر ليندي خانواده گرم و پرمحبت و عادي داشت ميتوانست به فردي فوقالعاده بدل شود»يا « ليندي هيچوقت عشق و محبتي كه نياز داشت نديد ».
حالا اين بيماري چگونه در فيلم «جولت»روايت ميشود؟ قصه فيلم درباره دختري به نام «ليندي» استكه با پسرجواني با نام «جاستين» آشنا ميشود و بلافاصله رفاقت بين آنها شكل جدي و پرشوري به خود ميگيرد (همينقدر بيمنطق و بياساس) سكانس ابتدايي فيلم كه ليندي براي قرار ملاقات به رستوران ميرود و در مسير براي پرهيز از خشونت به خودش شوك وارد ميكند، ديدني است. ولي ناگهان مسير فيلم با آن داستان عاشقانه ابتدايي كه بر مبناي احساس و رمانتيكوار آغاز شده بود، عوض ميشود. دقيقا مثل شخصيت جاستين پسر جوان فيلم كه در انتهاي فيلم مخاطب را فريب ميدهد؛ فيلم هم مخاطب را سردرگم ميكند. به بيان ديگر از دقيقه بيست به بعد فيلم اصلا لحن اكشن به خود ميگيرد و در وادي ديگري ميافتد. فيلمساز براي اينكه بتواند طغيان و ديوانگي دختر را براي صحنههاي اكشن توجيهپذير كند از موضوع بيماري فورانهاي انفجاري متناوب براي روايت داستانش وام ميگيرد ولي از دقيقه بيست، بيماري و آن حس و احوال عاشقانه كنار گذاشته ميشود و لحظات اكشن نمود بيشتري در فيلم پيدا ميكند.
به رغم اينكه سكانسهايي از فيلم پرتحرك، مهيج و تماشايي است اما مخاطبِ فيلم در بخشهايي از فضاي اغراقآميز اكشن دلزده ميشود براي اينكه سكانسها با صحنههاي پر از زدوخورد پيش ميرود و نزاع بدني آدمها و ابزارها بخش عمدهاي از زمان فيلم را به خود اختصاص ميدهد و اين بسياري براي مخاطب آزاردهنده است. در ضمن فيلم نه غافلگيري خاصي دارد و نه حتي به لحاظ ساختاري مخاطب را با شگفتي مواجه ميكند. تنها نكتهاي كه عامل جذابيت فيلم است شخصيت ليندي است. بكينسل كه يك دهه پيش با مجموعه فيلمهاي «Underworld» تبديل به ستاره بيچونوچراي سينماي اكشن شده بود دراين فيلم هم مهمترين دليل تماشايي فيلم است. او به عنوان يك دختر سرسخت و جذاب هم باورپذير بازي ميكند و هم با استايل بدني خوبي كه دارد نشان ميدهد كه توانايي بالايي دربازي صحنههاي اكشن دارد و اصلا نقش را از آن خود ميكند. اصلا بدون حضور او فيلم نه سرگرمكننده و هيجانانگيز بود و نه ارزش وقت گذاشتن.