درنگي بر «شنل» اثر نيكلاي گوگول
جگرسوزتر از يخبندانِ سنپترزبورگ
محمد صابري
نيكلاي گوگول را پدر رئاليسم در ادبيات فاخر روسيه ميدانند. هر چند كه ميتوان او را در شمار مدرنها نيز آورد. اين جمله منتسب به داستايوفسكي يا تورگينف كه «همه ما زير شنل گوگول بار آمدهايم» نشاندهنده جايگاه ممتاز و بيبديل گوگول و داستان كوتاه «شنل» اوست كه انگار دو قرن پيش، روزگار امروز را زيسته و دردهاي بيشمار آن را با گوشت و پوست و استخوان درك كرده است.
پيرنگ داستان كوتاه شنل روايت كارمند نسبتا دونپايهاي است كه سالهاي زيادي از عمرش را با شنلي پارهپوره بهسر برده است و هر بار به تعمير و رفوي آن برآمده تا اينكه به توصيه خياط و همكارانش و با دوصد زحمت و پسانداز موفق به تهيه يك شنل نونوار شده است. در همان زمان به مهماني سرپرست ادارهشان دعوت و در راه، طعمه دزداني نابكار ميشود و گرانبهاترين دستاورد زندگياش را از دست ميدهد. پس از آنكه به يكي از عاليرتبگان مقام قضا براي تظلم و دادخواهي پناه ميبرد، با رفتار پرخاشگرايانه و حقيرنوازانه تندي از جانبش رانده ميشود و پس از چند روزي از شدت سرما و يخبندان فرو رفته در آن شب كذايي، دنيا را براي دنيادوستان باقي ميگذارد. نقطه اوج اين پيرنگ از آنجا آغاز ميشود كه روح آكاكي دست از دامان «شخص مهم» داستان بر نميدارد.
«شنل» داستاني به غايت ساده، بيپيرايه و يكدست است. بيهيچ گرهافكني و گرهگشايي معمول داستانها و حتي تكنيكهاي مدرن داستاننويسي؛ اما در همان اوان كار چنان خواننده را به حس ترحمِ انساني و كنجكاوي فراانساني واميدارد كه تا آخر داستان، سوز سرما و يخبندان را و از آن جگرسوزتر، بيعدالتي پهن شده در سفره زندگي فرودستان جامعه را تا عمق وجودش درمييابد.
«در سن پترزبورگ براي كساني كه چهارصد روبل در سال عايدي دارند، دشمني سرسخت در كمينشان نشسته و اين دشمن آشنا كسي نيست جز يخبندان شمالي و سرماي منهاي پنجاه درجه. در حوالي ساعت هشت تا نه صبح باد يخبندان شمالي بيتبعيضي، چنان نامهربانانه شلاق بر سر و صورتها ميكشد كه كارمندان بيچاره نميدانند دماغشان را توي كدام سوراخ فرو برند.»
فضاي كاملا رئاليستي داستان به قدري شفاف و سينمايي ترسيم شده كه مخاطب لحظهاي در ضرورت وجود يك شنل براي قهرمان داستان «آكاكي آكاكي ايويچ» ترديد نميكند.
در شنل چه چيزهايي ميبينيم كه فكر ميكنيم گوگول انگار آن را براي حاضران قرن معاصر نيز نوشته است؟ انگار اين داستان ماست؛ انسان معاصر در قرن بيستويكم، درست سه قرن بعد از پرواز روح نويسنده از اين قرن.
1- اختلاف طبقاتي: در شنل اختلاف طبقاتي بيداد ميكند. عاليمنصبان با جامههاي زربفت و پشمينههاي نرم و گرم وسورتمههاي آماده به خدمت به محل كار ميآيند و قبل از شروع به كار با نوشيدنيهاي داغ و سيگارهاي برگ ذائقهشان را از گرمايي مطبوع مينوازند و در مقابل فرودستان جامعه با پاي پياده و شنلهاي نامرغوب و بعضا وصلهپينه، جان نيمهجان فروهشته از سرمايي سخت و سوزان را به محل كار ميرسانند. در اينجا همه چيز عادي است. همانطور كه در قرن حاضر نيز همه چيز اين روزگار و اين توحش غيرانساني در لباس مدرنيته بيدر و پيكر و اين فاصله مرگزاي تراژديك كاملا انساني است! فاصله بين دارا و ندار، پذيرفتنيترين و بيجر و بحثترين مساله انساني است.
2- پذيرش فقر: آكاكي با همه انزواي شخصي و سر در لاك بيتوقعترين آدم دنيا فرو بردن، همه تلاشش را براي نخريدن شنل جديد به كار ميبندد اما زوزه شلاقكش بيامان سرماي سن پترزبورگ بيرحمتر از آن است كه بتواند براي خلاصي و در امان ماندنش به اين قبيل همت و تلاشهاي بينتيجه دل ببندد. پس بايد به فكر تهيه شنلي جديد و گرم و آبرومند باشد. اما چگونه؟ آكاكي بين اراده لازم جهت تهيه پول كه آن هم با هزار غرولند و اخم و تخم خياط در تفهيمِ غيرقابلتعمير بودن شنل قديمياش به دست آمده با اراده ذاتي، تحمل و صبوري در برابر ستمِ سوز باد، حالتي مابين فهم و نفهمي عجيبي را تجربه ميكند. درست شبيه ادراكات نامفهوم فقراي قرن حاضر در برابر دو گزينه مدارا و قيام.
«آكاكي فكر كرد و فكر كرد و سرانجام تصميم گرفت مخارج روزانهاش را حداقل براي يك سال تقليل دهد: ميبايست از نوشيدن چاي عصرها صرفنظر كند، شبها را بيشمع سر كند، روي سنگفرش خيابانها با نوك پا راه برود تا تخت كفشهايش ساييده نشود، ملافهاش را به رختشوخانه ندهد و... براي او تحمل اين وضع دشوار مينمود اما به تدريج به وضعش خو گرفت حتي خودش را عادت داد كه شبها را بيشام سر كند. در عوض با فكر شنلي كه قرار بود يك روز مال او شود، خودش را از نظر روحي تغذيه ميكرد...»
انگار انسان زود به همه چيز عادت ميكند!
3- «شخص محترم» كه در بدو امر انساني است خدا ترس و مومن و آراسته به تزكيه به محض دريافت ارتقاي رتبهاي ناچيز، براي تشكيل يك امپراتوري بزرگ اتاقش را به دو بخش تقسيم ميكند و قسمت حقيرش را با گماردن دو مامور كنترل و سپردن مسووليت عريضهنويسي براي مستمندان به اين امر اختصاص ميدهد و قسمت بالانشينش را با ميز و صندلي چرمي نويي به خود كه بتواند در مقام رسيدگي به امور ضعفا با ديدي از مقام بالاتر به رتق و فتق امور بپردازد و ازين گونه بسيارند نوكيسههاي تازه به صدارت رسيده در قرن ما كه گذشتهشان را در ملحفه فراموشي و خودپسندي حالايشان پيچيده و از ياد بردهاند كه تا همين ديروزها كه بودهاند و كجا:
«در اين روسيه مقدس ما همه چيز از عشق مفرط به تقليد مسموم شده و هر كسي سعي دارد اداي مافوقش را در آورد.»
4- فراز پاياني: از آنجا كه پيرنگ داستان تماما داراي روحي بيروني بوده و همه اتفاقات داستان خارج از ذهن قهرمانان و ضدقهرمان اتفاق ميافتد، حالا به نقطه اوج داستان ميرسيم؛ آنجا كه روح به سفر رفته آكاكي پس از دريدن شنل رهگذران كوچه و خيابان، بالاخره شخص محترم را در يك شب آرام كمسرماي بعد مهماني پيدا ميكند و با پاره كردن شنل بر تنش، انتقام آن همه بيمروتيها را از او و همه تعريفهاي عدالت در كتابها ميگيرد. انتقامي نه كور و خشمي نه پوچ كه بسيار آگاهانه و دردمندانه و از سر ارادهاي بزرگ و فراموش نشدني.
باشد كه روزي دردمندان روزگار چنين كنند.